کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل هفت

      فصل هفت


    18 وَ أَنْتُمُ الآْنَ تَزْعُمُونَ أَنْ لا إِرْثَ لَنَا (أَ فَحُكْمَ الْجاهِلِيَّةِ يَبْغُونَ؟ وَ مَنْ أَحْسَنُ مِنَ اللَّهِ حُكْماً لِقَوْم يُوقِنُونَ) أَ فَلَا تَعْلَمُونَ؟! بَلَى قَدْ تَجَلَّى لَكُمْ كَالشَّمْسِ الضَّاحِيَةِ أَنِّي ابْنَتُهُ أَيُّهَا الْمُسْلِمُونَ أَ أُغْلَبُ عَلَى إِرْثِي.[36]

    * * *



    اكنون از ظلم و ستمى كه به تو شده است، سخن مى گويى و چنين فرياد برمى آورى: "شما مى پنداريد كه من از پدرم ارثى نمى برم؟ مگر رسم جاهليّت را مى جوييد؟ در روزگار جاهليّت، دختر از پدرش ارث نمى برد، امّا اسلام اين رسم غلط را باطل كرد. به راستى براى اهل يقين چه حكمى از حكم خدا بهتر است؟ آيا آگاه نيستيد؟ شما آگاهيد و همچون آفتاب درخشان براى شما روشن است كه من دختر آن پيامبر هستم. اى مسلمانان! آيا رواست كه ارث پدرم به زور از من گرفته شود؟"

    * * *


    بار ديگر به مردم اعلام مى كنى كه دختر پيامبر هستى، آنان مى دانستند كه حقّ با توست، ولى از حكم جاهليّت پيروى مى كردند، آنان ادّعا مى كردند مسلمان هستند ولى از پذيرش حكم خدا دورى مى كردند.

    * * *


    19 يَا ابْنَ أَبِي قُحَافَةَ! أَ فِي كِتَابِ اللَّهِ تَرِثُ أَبَاكَ وَ لا أَرِثُ أَبِي (لَقَدْ جِئْتَ شَيْئاً فَرِيًّا).[37]

    اكنون با ابوبكر كه خود را پيشواى مسلمانان مى داند، چنين سخن مى گويى: "آيا در قرآن آمده است كه تو از پدرت ارث ببرى و من از پدرم ارث نبرم تا من تسليم اين سخن بشوم و آن را قبول كنم؟ تو مرا از ارث محروم كردى و چه كار بد و عجيبى كردى!.

    * * *


    تو ابوبكر را به نام "ابن ابى قُحافِه" صدا مى زنى، اى پسرِ "ابى قُحافِه"!
    اسم اصلى پدر ابوبكر، "عثمان" است، ولى عرب ها او را "أبى قُحافه" مى گفتند.
    به راستى چه رازى در اين سخن توست؟ در روزگار جاهليّت، شخصى به نام "ابن جدعان" در شهر مكّه زندگى مى كرد، او خانه اش را مركز فساد و زنا قرار داده بود، مردان به خانه او مى آمدند و در آنجا غذاهاى خوشمزه مى خوردند و سپس با زنان زنا مى كردند. پدرِ ابوبكر در اين خانه، كارگرى مى كرد و ظرف هاى غذا را براى مردم مى آورد، به همين خاطر به او "ابى قُحافه" مى گفتند، "قِحْف" به معناى كاسه هاى چوبى است، چون او اين كاسه هاى چوبى را در دست مى گرفت و براى ديگران غذا مى آورد به اين نام معروف شد.[38]
    كمى فكر مى كنم، هدف تو از آوردن نام پدر ابوبكر چه بود؟ تو مى خواستى فرق بين پدر خودت و پدر ابوبكر را بيان كنى! پدر ابوبكر كه بود؟ او كسى بود كه براى مردان عرب، غذاهاى چرب مى برد تا قدرت بيشترى داشته باشند و زنا كنند، اكنون پسر او، خود را خليفه مى خواند و ارث تو را غصب مى كند، ولى تو دختر پيامبرى هستى كه مردم را به سوى عفّت و پاكى فرا خواند و با گناهانى كه در جاهليّت انجام مى شد مبارزه كرد، پدر تو، اسوه پاكى و عفت بود. زمانى كه پدر ابوبكر، به آن مردان شهوت ران خدمت مى كرد، پدربزرگ تو در خدمت كعبه بود و آيين ابراهيم(عليه السلام) را زنده نگاه مى داشت... "ميان ماه من تا ماه گردون، تفاوت از زمين تا آسمان است".

    * * *


    20 أَ فَعَلَى عَمْد تَرَكْتُمْ كِتَابَ اللَّهِ وَ نَبَذْتُمُوهُ وَرَاءَ ظُهُورِكُمْ إِذْ يَقُولُ: (وَ وَرِثَ سُلَيْمانُ داوُدَ) وَ قَالَ فِيَما اقْتَصَّ مِنْ خَبَرِ يَحْيَى بْنِ زَكَرِيَّا إِذْ قَالَ: (فَهَبْ لِي مِنْ لَدُنْكَ وَلِيًّا يَرِثُنِي وَ يَرِثُ مِنْ آلِ يَعْقُوبَ) وَ قَالَ: (وَ أُولُوا الْأَرْحامِ بَعْضُهُمْ أَوْلى بِبَعْض فِي كِتابِ اللَّهِ) وَ قَالَ: (يُوصِيكُمُ اللَّهُ فِي أَوْلادِكُمْ لِلذَّكَرِ مِثْلُ حَظِّ الْأُنْثَيَيْنِ)وَ قَالَ: (إِنْ تَرَكَ خَيْراً الْوَصِيَّةُ لِلْوالِدَيْنِ وَ الْأَقْرَبِينَ بِالْمَعْرُوفِ حَقًّا عَلَى الْمُتَّقِينَ). وَ زَعَمْتُمْ أَنْ لا حُظْوَةَ لِي وَ لا أَرِثَ مِنْ أَبِي وَ لَا رَحِمَ بَيْنَنَا، أَ فَخَصَّكُمُ اللَّهُ بِآيَة أَخْرَجَ أَبِي مِنْهَا أَمْ هَلْ تَقُولُونَ إِنَّ أَهْلَ مِلَّتَيْنِ لا يَتَوَارَثَانِ أَ وَ لَسْتُ أَنَا وَ أَبِي مِنْ أَهْلِ مِلَّة وَاحِدَة أَمْ أَنْتُمْ أَعْلَمُ بِخُصُوصِ الْقُرْآنِ وَ عُمُومِهِ مِنْ أَبِي وَ ابْنِ عَمِّي.[39]

    سخن خويش را با ابوبكر ادامه مى دهى: "آيا از روى عمد، قرآن را رها كرده اى و دستورات آن را فراموش نموده اى؟ مگر قرآن نخوانده اى؟ سليمان، پسر داوود بود و قرآن مى گويد: "سليمان از داوود ارث برد".
    قرآن دعاى زكريا را ذكر مى كند، آنجا كه زكريا از خدا مى خواهد به او پسرى عطا كند و چنين مى گويد: "خدايا! به من پسرى عطا كن كه از من ارث ببرد..."، اين سخن قرآن است: "وقتى كسى از دنيا مى رود خويشاوندان او در اموال او، بر بقيّه مردم مقدّم هستند"، قرآن مى گويد: "خدا درباره فرزندان شما سفارش مى كند، به راستى كه سهم ارث پسر، دو برابر دختر است".
    اين سخن قرآن است: "هرگاه مرگ يكى از شما فرا برسد و ثروتى داشته باشد، پس براى پدر، مادر و خويشان خود سهمى را در نظر گيرد كه كار بسيار پسنديده است".[40]
    چه شده است كه خيال مى كنى من هيچ بهره و ارثى از پدر خود ندارم و هيچ خويشاوندى بين من و پدرم نيست؟ ارث پدر مرا به من نمى دهى، به راستى آيا خدا آيه اى در اين زمينه براى تو فرستاده است كه من از آن بى خبرم؟ نكند خيال مى كنى من بر دين پدرم نيستم و براى اين از او ارث نمى برم؟ شايد هم خيال مى كنى كه از پيامبر و على(عليهما السلام) قرآن را بهتر مى فهمى و به آن علم بيشترى دارى؟

    * * *


    ابوبكر تو را از ارث پدرت محروم كرد، اكنون تو پنج آيه از قرآن را مى خوانى كه ثابت مى كند تو از پدرت ارث مى برى همانگونه كه سليمان از داوود ارث برد، همانگونه كه زكريا از يحيى ارث برد. تو مسلمان هستى و بر دين پدرت مى باشى پس هيچ دليلى براى اين كه تو را از ارث محروم كنند وجود ندارد، آرى، اگر پدر مسلمانى از دنيا برود و دخترى كافر، يهودى يا مسيحى داشته باشد، آن دختر از پدرش ارث نمى برد، اين قانون قرآن است، ولى همه مسلمان بودن تو را قبول دارند، پس چرا تو را از ارث محروم مى كنند؟

    * * *


    21 فَدُونَكَهَا مَخْطُومَةً مَرْحُولَةً تَلْقَاكَ يَوْمَ حَشْرِكَ فَنِعْمَ الْحَكَمُ اللَّهُ وَ الزَّعِيمُ مُحَمَّدٌ وَ الْمَوْعِدُ الْقِيَامَةُ وَ عِنْدَ السَّاعَةِ (يَخْسَرُ الْمُبْطِلُونَ) وَ لا يَنْفَعُكُمْ إِذْ تَنْدَمُونَ (وَ لِكُلِّ نَبَإ مُسْتَقَرٌّ) (وَ سَوْفَ تَعْلَمُونَ مَنْ يَأْتِيهِ عَذابٌ يُخْزِيهِ وَ يَحِلُّ عَلَيْهِ عَذابٌ مُقِيمٌ).[41]

    اى پسر ابى قُحافه! تو ارث مرا از من گرفتى و بر خلاف قرآن، حكم كردى، پس بگير ارث مرا در حالى كه آماده است و از آن بهره ببر ولى روز قيامتى هست و در آن روز، خدا بين من و تو حكم خواهد كرد و داور بين من و تو، پدرم محمّد(صلى الله عليه وآله)خواهد بود، وعده من و تو، روز قيامت است كه در آن روز، "اهل باطل زيان خواهند ديد"، بدان كه آن روز، پشيمان خواهى شد ولى ديگر پشيمانى سودى ندارد. بدان كه خدا به ستمكاران وعده عذاب داده است، "هر يك از وعده هاى خدا زمان مشخّصى دارد، و هر وعده در زمان خودش آشكار خواهد شد". "به زودى مى فهميد كه چه كسى در اين دنيا به عذابى خواركننده گرفتار مى شود و سپس آتش جهنّم كه عذابى جاودانه است او را فرا خواهد گرفت".

    * * *


    تو ابوبكر را به خوبى مى شناسى، مى دانى كه عشق به رياست با قلب او چه كرده است، او براى محكم كردن پايه هاى حكومت خود نياز به پول دارد، ارث تو نيز درآمد زيادى دارد، او اين پول ها را لازم دارد تا به اطرافيان و خواصّ جامعه بدهد تا به حكومت او راضى باشند، حكومت خرج دارد، اگر ابوبكر ارث تو را به تو برگرداند، ديگر مردم دور او جمع نخواهند شد.
    ابوبكر مثل كسى است كه يك اسب آماده زين شده را پيدا كرده، بر آن سوار شده و نمى خواهد از آن پياده شود. براى همين تو به او مى گويى كه از اين اسب سوارى بگير ولى بدان كه روز قيامتى هست، حساب و كتابى هست، تو در آن روز بايد در پيشگاه خدا جواب كارهاى خود را بدهى.
    سپس از روز قيامت سخن مى گويى، روزى كه پشيمانى سودى ندارد، روزى كه اهل باطل زيان مى بينند. بعد از آن آيه 39 سوره هود را مى خوانى، به راستى چه رازى در اين آيه است؟ من بايد فكر كنم...

    * * *


    اين آيه، سخنى است كه نوح(عليه السلام) به قوم خودش مى گويد، صدها سال نوح(عليه السلام)مردم را به يكتاپرستى دعوت كرد و آنان را از عذاب خدا ترساند، عدّه كمى ايمان آوردند و بيشتر مردم او را مسخره مى كردند. سال هاى سال گذشت، خدا تصميم گرفت تا آن قوم كافر را هلاك كند، اينجا بود كه به نوح(عليه السلام) فرمان داد تا يك كشتى بزرگ بسازد. نوح(عليه السلام) امر خدا را اطاعت كرد و مشغول ساختن كشتى شد. محلّ ساختن كشتى نزديك مكانى بود كه امروز "مسجد كوفه" قرار دارد. هر روز صبح كه آفتاب طلوع مى كرد، نوح(عليه السلام) همراه با يارانش شروع به كار مى كردند. آنان در جايى كه صدها كيلومتر از دريا فاصله داشت، كشتى بزرگى ساختند.
    مردم به جاى اين كه درباره دعوت نوح(عليه السلام) بيشتر فكر كنند و يا احتمال بدهند وعده عذاب نزديك است، همچنان بر كفر خود پافشارى مى كردند، آن مردم به نوح(عليه السلام) و يارانش سنگ پرتاب مى كردند و آنان را مسخره مى كردند، يكى مى گفت: "حالا كه كشتى مى سازى، درياى آن را هم بساز"، ديگرى مى گفت: "چه شد كه پس از پيامبرى، سر از نجّارى درآوردى؟". آن يكى مى گفت: "نوح عقل خود را از دست داده است و يارانش هم ديوانه شده اند، نگاه كنيد در بيابان كشتى مى سازند!".
    نوح(عليه السلام) در پاسخ چنين گفت:(... فَسَوْفَ تَعْلَمُونَ مَنْ يَأْتِيهِ عَذَابٌ يُخْزِيهِ وَيَحِلُّ عَلَيْهِ عَذَابٌ مُقِيمٌ).
    "اگر شما ما را مسخره مى كنيد، ما هم روزى شما را مسخره خواهيم كرد، به زودى مى فهميد كه چه كسى در اين دنيا به عذابى خواركننده گرفتار مى شود و سپس آتش جهنّم كه عذابى جاودانه است او را فرا خواهد گرفت".
    آرى، نوح(عليه السلام) از طوفان سهمگينى كه خدا به او خبر داده بود، سخن گفت، عذابى كه آن كافران را به ذلّت و خوارى افكند و همه آن ها را نابود كرد و بعد از مرگ هم، همه آنان در آتش جهنّم سوختند.

    * * *


    بانوى من! چرا تو همان سخن نوح(عليه السلام) را به ابوبكر گفتى؟ تو ابوبكر را از عذاب روز قيامت ترساندى و به او گفتى: "از اين اسب سوارى بگير ولى بدان كه روز قيامتى هست، حساب و كتابى هست"، ولى آيا او اين سخن تو را قبول كرد؟ او در دل خود به اين سخن تو خنديد و تو را مسخره كرد، براى همين اين آيه را خواندى.
    تو به ابوبكر وعده عذاب در اين دنيا و در آخرت دادى، من مى خواهم بدانم راز اين سخن چيست، بايد كمى بيشتر مطالعه كنم.
    "بيهقى" از علماى بزرگ اهل سنّت است، او چنين مى نويسد: "روزى از روزها ابوبكر پرنده اى را ديد كه بر روى درختى نشسته است، پس با حسرت به آن پرنده نگاه كرد و گفت: خوشا به حال تو اى پرنده كه پرواز مى كنى و به شاخه درخت مى نشينى و از ميوه آن مى خورى و به دنبال زندگى خود مى روى. تو هيچ حساب و كتابى ندارى و عذابى هم براى تو نيست. كاش من هم مثل تو بودم، به خدا قسم دوست داشتم گياهى مى بودم كه كنار جاده اى روئيده، سپس شترى مرا مى خورد و من وارد معده اومى شدم و سپس با سرگين شتر خارج مى شدم و هرگز بشر نبودم".[42]
    ابوبكر فقط دو سال و نيم حكومت كرد. آيا حكومت به اين كوتاهى، ارزش آن را داشت كه اين همه ظلم و ستم كند؟ عذاب خواركننده اى كه تو به او وعده دادى در همين دنيا گريبان او را گرفت!
    مردم ابوبكر را خليفه خدا مى دانستند، او را رهبر خويش مى خواندند، ولى آرزوى او در روزهاى آخر عمرش چه بود؟ اين سرنوشت همه ديكتاتورها است، آنان در پايان عمر به پوچى مى رسند و ترس و وحشت آنان را فرا مى گيرد و آرزو مى كنند كاش "هيچ" بودند و چه عذابى بالاتر از اين عذاب! عذابى كه مثل خوره بر جان او افتاد و او را از درون به تباهى كشاند و آبرويى براى او باقى نگذاشت!
    اهل سنّت، ابوبكر را بعد از پيامبر، بالاتر از همه مسلمانان مى دانند، او در روزهاى آخر زندگى خود، آرزو مى كند كه سرگين يك شتر باشد، اين چه اسلامى است كه او دارد؟ قرآن اهل ايمان را به گونه اى ديگر معرّفى مى كند، آيه 62 سوره يونس چنين مى گويد: "كسانى كه ايمان آوردند و تقوا پيشه كردند، در دنيا و آخرت براى آنان بشارت است". به راستى اگر او مؤمن بود آيا آن گونه سخن مى گفت؟

    * * *


    اكنون بايد از روزگار ظهور بنويسم، زمانى كه وعده خدا فرا برسد و حضرت مهدى(عليه السلام) از پس پرده غيبت آشكار شود...
    آن وقت است كه او از مكّه به سوى مدينه مى آيد تا از دشمنان مادر مظلومش انتقام بگيرد.
    در آن روز، به اذن خدا، آن دشمنان زنده مى شوند و در دادگاه عدالت مهدوى، محاكمه مى شوند و سپس در آتشى بس بزرگ مى سوزند و به راستى چه عذابى خواركننده تر از آتش است؟![43]

    * * *


    بانوى من! اكنون كه اين سخن تو را شنيدم دانستم كه چرا وهابيّت اين قدر با نام و ياد تو دشمنى دارند، چرا تلاش مى كنند تا مردم تو را فراموش كنند، تو آن قدر صريح و بى پرده، حقيقت را آشكار كردى كه جايى براى شك نماند. تو جلوه روشن تبرّى هستى.
    تبرّى يعنى با دشمنان خدا دشمن بودن! تولّى يعنى با دوستان خدا دوست بودن!
    حقيقت دين چيزى جز تولّى و تبرّى نيست، دين يعنى اين كه من دوستان خدا را دوست بدارم و دشمنان خدا را هم دشمن بدارم.
    تو به همه ياد دادى كه با دشمنان حقّ و حقيقت، سازش نكنيم، اين كه ما با دوستان خدا دوست باشيم و با دشمنان خدا، دشمنى كنيم، اصل دين است.
    خيلى ها براى امام حسين(عليه السلام) عزادارى مى كنند، ولى بعضى ها حاضر نيستند براى تو عزادارى كنند و اشك بريزند، زيرا آنان در دل خود، محبّت ابوبكر را دارند، نام تو با اصل تبرّى عجين شده است، نمى شود در جايى نام تو بيايد ولى از دشمنان تو يادى نشود و به آنان لعن نشود.
    زمانى كه باطل، همه توان خود را براى فريب دادن مردم به كار مى برد و تلاش مى كند تا حقّ را بپوشاند، بايد همانند تو با دشمن مقابله كرد، اين باعث مى شود كه راه روشن شود و ديگر كسى راه را گم نكند. اين سخنان تو راه را براى هميشه روشن و آشكار كرد و براى هيچ كس جاى شك باقى نگذاشت.
    تو كجا و علاقه به دنيا كجا؟ ميراث پدر، بهانه اى بيش نبود، تو به مسجد آمدى تا راه حقيقت را براى آيندگان روشن كنى، به شيعيان خود بياموزى كه اين گونه از كسى كه حقّ حجّت خدا را غصب كرده است بيزارى بجويند و تبرّى را فراموش نكنند.
    تو درس شجاعت به شيعيانت دادى، تو اين سخنان را در خانه خود نگفتى، بلكه به مسجد آمدى، مسجدى كه پر از جمعيّت بود و همه ابوبكر را خليفه خدا مى دانستند و او را مقدّس جلوه مى دادند، تو آنجا اين گونه به ابوبكر وعده عذاب دنيا و آخرت دادى و او را اهل جهنّم دانستى!

    * * *


    وقتى مى گويم: "بر شيطان لعنت!"، معناى اين سخن چيست؟ يعنى شيطان از رحمت خدا دور باد!
    اگر من بگويم: "جايگاه شيطان، آتش جهنم است و به زودى او در آتش جهنم خواهد سوخت"، اين سخنم چيزى بالاتر از لعنت است.
    بانوى من! تو در خطبه خود براى دشمن خود اين آيه را خواندى: (وَ سَوْفَ تَعْلَمُونَ مَنْ يَأْتِيهِ عَذابٌ يُخْزِيهِ وَ يَحِلُّ عَلَيْهِ عَذابٌ مُقِيمٌ).
    "به زودى مى فهميد كه چه كسى در اين دنيا به عذابى خواركننده گرفتار مى شود و سپس آتش جهنّم كه عذابى جاودانه است او را فرا خواهد گرفت". تو اين گونه به دشمن خود، وعده آتش سوزان جهنم را دادى، روشن است كه اين سخن تو از لعنت كردن، بالاتر بود، اين اوج تبرّى و بيزارى تو از دشمن بود. تو اين گونه راه را آشكار كردى، ما ديگر راه را گم نمى كنيم و به تو اقتدا مى كنيم، هرگز فريب ديگران را نمى خوريم، ديگر با دشمنان حقّ و حقيقت سازش نمى كنيم و همواره چنين مى گوييم: "أَللّـهُمَّ العَن أَوَّلَ ظالِم ظَلَمَ حَقَّ مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد، وَآخِرَ تابِع لَهُ عَلى ذلِكَ...".





نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۷: از كتاب اشك مهتاب نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن