کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل يك

      فصل يك


    خودت از حال من آگاهى! مى دانى چه حال و روزى دارم، سرگشته و حيرانم، در غوغاى روزگار گرفتار شده ام، هياهوى زمان بيچاره ام كرده است، سلطه شيطان، امان از روزگارم برده است، ظلم و ستم ها را كه مى بينم، نااميد از همه چيز و همه كس مى شوم، من ديگر از هجوم سياهى ها بريده ام...
    نمى دانم چه كنم؟ حسّ مى كنم كه در اين دنيا، رها شده ام، چه چيز بدتر از حس رهاشدگى است؟ وقتى نااميدى در جانم ريشه مى گيرد، از زمين و زمانه دلگير مى شوم".
    بانوى من! خودت يارى ام كن كه سخت محتاج نگاه توام، تو به اذن خدا مى توانى گرفتاران را نجات بدهى، خدا به تو مقام شفاعت داده است، مرا شفاعت كن و از اين بن بست نجاتم بده!

    * * *


    دوستم به ديدنم آمده و خلوت مرا شكسته است، او مرا به خوبى مى شناسد و با يك نگاه، چيزهاى زيادى را متوجّه مى شود، گويا حيرانى را در نگاه من حسّ كرده است. او برايم چنين سخن مى گويد: "سال ها پيش، يكى از علماى بزرگ، حضور آقا رسيده است، آقا از او مى خواهد تا خطبه حضرت فاطمه(عليها السلام) را براى مردم بخواند، آقا از اين كه شيعيان اين خطبه را از ياد برده اند گله مند است...".
    چقدر ياد آقايى كه خيلى ها او را فراموش كرده اند، دل را نورانى مى كند، جانم به فداى نام زيبايش! خدايا! هر چه زودتر ظهور مهدى(عليه السلام) را برسان! خدايا! خودت نگذار من هم مثل ديگران او را فراموش كنم!
    دوست من رفت و مرا در فكر باقى گذاشت، سؤالى در ذهنم نقش بست: چرا من تاكنون از آن خطبه غافل بودم؟ چرا حتّى يك بار با دقّت آن را نخوانده ام؟ شايد گمشده من در همان خطبه باشد!

    * * *


    بانوى من! بايد دست به كار شوم و در مسير آشنايى با سخن تو گام بردارم، مى خواهم بيشتر بدانم...
    روزى كه سياهى ها، جامعه را فرا گرفت، تو به ميدان آمدى و براى دفاع از حقّ و حقيقت به پاخاستى، به مسجد رفتى و در آنجا سخن گفتى، با سخنان خود، چراغى برافروختى كه براى هميشه در تاريخ نورافشانى مى كند.
    پيامبر تلاش كرد تا يكتاپرستى را در جامعه رواج دهد و مردم بندگى خدا كنند، پيامبر در روز غدير از همه خواست تا پيرو على(عليه السلام)باشند تا به رستگارى برسند. على(عليه السلام)حجّت خدا در روى زمين بود و تنها كسى بود كه مى توانست جامعه را به سوى رستگارى راهنمايى كند، ولى عدّه اى (كه پيرو شيطان بودند) به ميدان آمدند و در حقّ على(عليه السلام)ظلم و ستم كردند.
    آن ستمگران در مكانى به نام "سقيفه" جمع شدند و با ابوبكر بيعت كردند و او را "خليفه خدا" خواندند و سپس در جامعه، آتش ترس و وحشت برافروختند و مردم را از حجّت خدا دور كردند.
    آرى، آنان در ظاهر نماز مى خواندند، ريش سفيد داشتند ولى دلشان از ياد خدا خالى بود، ظاهرشان دم از اسلام مى زد اما باطن آنان فريادگر كفر بود، آنان همان خطّ نفاق بودند; نفاق چيزى جز دورويى نيست، آنان با ظاهر خود مردم را فريب دادند و حجّت خدا را خانه نشين كردند.
    شيطان به ميدان آمده بود، سياهى همه جا را فرا گرفته بود، خطّ نفاق قدرت نمايى مى كرد، از مؤمنان تعداد انگشت شمارى باقى مانده بود، كسانى كه سال ها در راه پيامبر تلاش كرده بودند، در امتحان سختى قرار گرفتند و با فتنه ها همراه شدند و كمك كردند تا قدرت شيطان شكل بگيرد.
    راه حقّ نياز به روشنگرى داشت، كسى بايد مى آمد و در آن فضاى مه آلود، حقّ را بار ديگر آشكار مى كرد و به همه مى فهماند حكومتى كه روى كار آمده است، حكومت شيطان است. اين كارى بود كه تو با سخنان خود انجام دادى!
    بانوى من! تو در راه دفاع از حق، سختى هايى فراوان ديدى، ولى اين راه را رها نكردى، تو به ميدان آمدى تا امام زمانت، غريب و مظلوم نباشد و حجّت خدا، بى يار و ياور نماند، تو به مسجد آمدى و سخنرانى كردى تا هرگز، راه گم نشود!
    تو براى همه نسل ها و همه زمان ها سخن گفتى، امروز هم بر سر ما فرياد مى زنى كه راه را گم نكنيم، به راستى ما كجا ايستاده ايم؟

    * * *


    بانوى من! يكى از مهم ترين ميراث هاى تو، همين خطبه و سخنرانى توست، به راستى من چقدر با سخنان تو آشنا هستم؟ دشمنان مى خواهند مرا از انديشه هاى تو دور كنند، براى همين است كه من بدون تو در سياهى غرق شدم و به نااميدى و حيرت رسيده ام.
    ديگر وقت آن است كه با انديشه هاى تو آشنا شوم و از نورانيّت آن بهره گيرم. گمشده من چيزى جز سخنان تو نيست، سخنانى كه براى همه زمان ها و همه مكان ها است... .

    * * *


    به راستى انگيزه تو از اين سخنرانى مهم چه بود؟ چه شد كه به مسجد آمدى؟ چه حوادثى روى داده بود؟
    وقتى پيامبر از دنيا رفت، مردم با ابوبكر بيعت كردند، خطّ نفاق نگران حكومت خود بود و مى خواست هر طور شده است از على(عليه السلام)بيعت بگيرد، براى همين هفت روز بعد از رحلت پيامبر، خطّ نفاق به خانه على(عليه السلام)هجوم برد.
    در آن روز عُمَربن خطاب(كه بعدها خليفه دوم شد) از طرف ابوبكر قاضى حكومت بود. در آن زمان فتواى عُمَر چنين بود: "براى حفظ حكومت، سوزاندن خانه فاطمه واجب است".[1]
    اين گونه بود كه عدّه اى جمع شدند و هيزم آوردند، عُمَر شعله آتشى در دست گرفته بود و فرياد مى زد: "اين خانه و اهل آن را در آتش بسوزانيد".[2]
    آتش زبانه كشيد، درِ خانه نيم سوخته شد، عُمَر جلو آمد، او مى دانست كه تو پشتِ در ايستاده اى، او لگد محكمى به در زد، تو بين در و ديوار قرار گرفتى، صدايت در شهر طنين انداخت: "بابا ! يا رسول الله ! ببين با دخترت چه مى كنند!".[3]

    * * *


    ابوبكر و عُمَر تصميم گرفتند تا "فَدَك" را از تو بگيرند، آنان عدّه اى را به آن سرزمين فرستادند تا كارگزار تو را از فدك بيرون كنند. وقتى اين خبر به تو رسيد تقريباً بيست روز از رحلت پيامبر گذشته بود، تصميم گرفتى به مسجد بروى و در اين باره سخنرانى كنى.[4]
    "ماجراى فَدَك" چيست؟
    فدك، سرزمينى آباد و حاصلخيز بود، سرزمينى با چشمه هاى آب فراوان و نخلستان هاى زياد كه فاصله آن تا مدينه حدود 280 كيلومتر بود.[5]
    در سال هفتم هجرى، يهوديانِ قلعه خيبر تصميم گرفتند تا به مدينه حمله كنند، پيامبر باخبر شد و با لشكر خود به سمت خيبر حركت كرده و آنجا را محاصره نمود. آن روز با شجاعت و فداكارى على(عليه السلام)، قلعه خيبر گشوده شد و سپاه اسلام پيروز گشت.
    گروهى ديگر از يهوديان، در فدك زندگى مى كردند، (فدك نزديك خيبر بود)، آنان با يهوديانِ خيبر براى دشمنى با اسلام هم پيمان شده بودند، ولى وقتى شكست اهل خيبر را ديدند، به فكر صلح افتادند و فرستاده اى را با اين پيام فرستادند: "اى محمّد! ما آماده ايم تا نيمى از فدك را به شما بدهيم و فرمانروايى شما را قبول كنيم". پيامبر اين پيشنهاد را قبول كرد.[6]
    پيمان نامه صلح نوشته شد و سرزمين فدك بدون هيچ گونه جنگ و لشكركشى به تصرّف مسلمانان درآمد، اينجا بود كه جبرئيل نازل شد و آيه ششم سوره "حشر" را براى پيامبر آورد: "آن غنائمى كه براى به دست آوردن آن، لشكر كشى نكرده ايد، مالِ پيامبر است".[7]
    اين گونه بود كه خدا فدك را به پيامبر بخشيد. پيامبر شخصى را در فدك به عنوان كارگزار خود معيّن كرد و سپس به مدينه بازگشت.[8]
    مدتى گذشت، خدا آيه 26 سوره "إسراء" را نازل كرد: "حقّ خويشان خود را ادا كن!". خدا از پيامبر خواست تا فدك را به تو كه دختر پيامبر بودى ببخشد. پيامبر هم فدك را به تو بخشيد.[9]
    آرى، تو فدك را تحويل گرفتى، از سال هفتم تا سال يازدهم، كارگزار تو در آنجا بود، تو هر سال، درآمد فدك را بين فقرا تقسيم مى كردى.
    وقتى كه پيامبر از دنيا رفت، خطّ نفاق فرصت را غنيمت شمرد، دست به كودتا زد و ابوبكر را به عنوان خليفه معيّن كرد، خطّ نفاق به اين نتيجه رسيد كه بايد فدك را از تو بگيرد تا قدرت اقتصادى تو از بين برود.
    خوب است به درآمد فدك اشاره اى كنم، فدك بسيار حاصلخيز است و درآمد هر سال آنجا، هفتاد هزار دينار است (تقريباً سيصد كيلو طلا). اگر من قيمت هر مثقال طلا را بدانم بايد آن را در 60 هزار ضرب كنم تا بتوانم درآمد يك سال فدك را به دست بياورم.[10]
    اين يك قانون است، هر كجا پول باشد مردم به آنجا توجّه مى كنند، تو هم كه مانند پيامبر اهل سخاوت بودى، وقتى درآمد فدك به تو مى رسيد گرفتارى مردم را برطرف مى كردى. اين باعث توجه مردم به شما بود و حكومت از آن مى ترسيد. از طرف ديگر حكومت به درآمد فدك نياز داشت تا بتواند به طرفداران خود پول بدهد، حكومتى كه پول ندارد، دوامى هم ندارد.[11]
    ابوبكر عدّه اى را به فدك فرستاد و آنان كارگزار تو را از آنجا بيرون كردند، وقتى خبر به تو رسيد، تصميم گرفتى به مسجد بيايى و در حضور مردم سخنرانى كنى، تو به ظاهر از حقّ خود دفاع كردى، ولى هدف اصلى تو دفاع از حقّ و حقيقت بود، تو مى خواستى جامعه را از خطر انحراف نجات بدهى و مردم را از خواب غفلت بيدار سازى.
    فرصت را غنيمت شمردى تا روشنگرى نمايى. سخنان تو، فرياد حق طلبى و حق خواهى بود، تو به ميدان آمدى تا سلطه طاغوت را در هم شكنى و با سخنان خود به تاريخ، روشنايى بخشى. مردم باور كرده بودند كه ابوبكر، خليفه خداست، تو اين گونه اعلام كردى كه او ظلم و ستم كرده است، تو ستمگرى او را ثابت كردى، با سخن تو خيلى ها به فكر فرو رفتند; آخر چگونه مى شود كسى خليفه خدا باشد ولى اين گونه ستمگرى كند.

    * * *


    پيامبر از دنيا رفته است ابوبكر فدك را از تو گرفت، اكنون براى سخنرانى به مسجد مى آيى و در سخنرانى خود، واژه "ارث" را مطرح مى كنى و چنين مى گويى: "آيا رواست كه ارث پدرم به زور از من گرفته شود؟".[12]
    منظور تو از ارث پدر چيست؟ براى روشن شدن مطلب بايد سه نكته را بنويسم:

    ? نكته اوّل
    وقتى پيامبر از دنيا رفت اموالى داشت كه آن اموال به تو ارث مى رسيد، ابوبكر آن اموال را هم تصرّف كرد. يهوديان در سرزمين خيبر زندگى مى كردند، آنجا منطقه اى خوش آب و هوا بود، آنان در آنجا هفت قلعه ساخته بودند كه در اطراف هر قلعه، نخلستان هاى بزرگى وجود داشت. نام آن قلعه ها چنين بود: "ناعِم، قَموص، شقّ، نَطات، كتيبه، سُلالِم، وَطيح".[13]
    سال هفتم كه پيامبر به جنگ يهوديان رفت، جنگ ميان مسلمانان و پنج قلعه واقع شد، ولى اهالى قلعه وَطِيح و قلعه سُلالِم وارد جنگ نشدند، آنان صبر كردند تا نتيجه جنگ را ببينند، وقتى پنج قلعه ديگر شكست خوردند تصميم گرفتند با پيامبر صلح كنند، طبق آيه ششم سوره "حشر" اين دو قلعه از آنِ پيامبر شد، زيرا براى آزادى آنها جنگ نشده بود. بسيار آباد بود و درآمد زيادى داشت و پيامبر پول آن را براى هزينه هاى همسران خود و رسيدگى به فقراى مدينه خرج مى كرد.[14]
    وقتى پيامبر از دنيا رفت، فرزندى غير از تو نداشت، طبق دستور اسلام، اين دو قلعه بايد به هشت قسمت، تقسيم مى شد و هفت قسمت آن اموال به تو مى رسيد، قيمت يك قسمت آن، مالِ همسران پيامبر مى شد، ولى ابوبكر وقتى به حكومت رسيد همه اين دو قلعه را تصرّف كرد. (لازم به ذكر است از پيامبر غير از اين دو قلعه اموال ديگرى هم به جا مانده بود).

    ? نكته دوم
    ارث مالى است كه بعد از مرگ بستگان به انسان مى رسد، امّا وقتى پيامبر زنده بود فدك را به تو بخشيد و آنجا، مالِ تو شد. آرى، زمانى كه پيامبر زنده بود تو مالك فدك شدى و چندين سال، كارگزار تو در آنجا بود.
    در واقع "فدك" ميراثى نبود كه از پدر به تو رسيده باشد. پيامبر خودش آن را به تو بخشيده بود.
    اكنون سؤالى دارم: اگر فدك، بخشش پدر به توست، پس چرا در سخنرانى خود در مسجد فقط ارث خود را طلب كردى؟ اهميّت فدك از آن دو قلعه ديگر بيشتر بود، تو آمده بودى تا درباره فدك سخن بگويى پس چرا از واژه "نحله" استفاده نكردى؟
    وقتى من مى خواهم با دشمن خود گفتگو كنم بايد ببينم او چه چيزى را قبول دارد و چه چيزى را قبول ندارد، آن وقت با توجّه به آنچه او قبول دارد با او وارد گفتگو بشوم تا بتوانم از حقّ خودم دفاع كنم. اين يك روش عالى براى گفتگو با دشمن است.
    تو مى دانستى كه ابوبكر قبول ندارد كه پيامبر فدك را به تو بخشيده است، از طرف ديگر مى دانستى كه او قبول دارد فدك در آغاز، مِلك پيامبر بوده است و خدا آن را به پيامبر داده است. ابوبكر نمى توانست اين را انكار كند.
    اكنون كه پيامبر از دنيا رفته است تو نزد ابوبكر مى روى و از او ارث خود را مى خواهى، فدك را به عنوان ارث مطرح مى كنى، زيرا حرف ابوبكر در آن وقت اين بود: "فدك، مال پيامبر بوده است و آن را به تو نبخشيده است"، خب. اگر فدك مِلك پيامبر بوده است بعد از مرگ پيامبر، اين فدك ميراث او مى شود و به تو مى رسد.
    آرى، تو در نزد ابوبكر، فدك را به عنوان ارث طلب مى كنى ولى وقتى سخنرانى تو تمام مى شود، به خانه نزد على(عليه السلام) مى روى و از فدك به عنوان "نِحله" ياد مى كنى. "ابوبكر نِحله پدرم را از من گرفته است".[15]
    در زبان عربى به چيزى كه كسى به انسان ببخشد، "نِحْله" مى گويند، واژه "نِحله" به معناى "بخشش و هديه" است.
    آرى، در نزد على(عليه السلام) فدك را به عنوان هديه و بخشش پدر مطرح مى كنى امّا در نزد ابوبكر، فدك را به عنوان "ارث" طلب مى كنى، اين نشان مى دهد كه تو در اين سخنرانى خود با دقّت واژه ها را انتخاب مى كردى و با روش گفتگو با دشمن، آشنايى كامل داشتى.

    ? نكته سوم
    دو بار نزد ابوبكر رفتى و از او حقّ خود را طلب كردى:
    * بار اوّل
    زمانى بود كه خبر به تو رسيد ابوبكر فدك را غصب كرده است، بيست روز از رحلت پيامبر گذشته بود كه به مسجد رفتى و در حضور مردم سخنرانى كردى و خطبه خواندى و فدك را به عنوان "ارث" طلب كردى.
    * بار دوم
    زمانى بود كه چهل روز از رحلت پيامبر گذشته بود، تو نزد ابوبكر رفتى و خصوصى با او سخن گفتى و به او يادآور شدى كه پيامبر فدك را به تو بخشيده بود (و از ارث، سخن نمى گويى).
    سرانجام ابوبكر به تو مى گويد: "برو شاهد بياور". تو شاهد مى آورى و ابوبكر ناچار مى شود نوشته اى را به تو مى دهد كه فدك از آنِ توست. (قباله فدك را به تو مى دهد). تو از مسجد بيرون مى آيى، خبر به گوش عُمَر مى رسد، او با عجله مى آيد و در ميان كوچه به تو مى رسد و از تو مى خواهد تا قباله فدك را به او بدهى ولى از اين كار خوددارى مى كنى، اينجاست كه عُمَر به تو لگدى مى زند و تو به روى زمين مى افتى، او قباله فدك را مى گيرد و پاره مى كند.[16]
    در اينجا مى خواهم تأكيد كنم كه تو با توجّه به شرايط زمان و مكان مى دانستى كه حقّ خود را چگونه طلب كنى، به دقّت شرايط را مى سنجيدى و بهترين گزينه را انتخاب مى كردى، گاه دشمن را از راه "ارث پدر" به چالش مى كشيدى و گاه از راه "هديه پدر" او را در تنگنا قرار مى دادى.

    * * *


    خطبه حماسى تو را مى خوانم و يك ديد كلى به آن پيدا مى كنم، تو در خطبه ات از اين موضوعات سخن مى گويى: "توحيد، نبوّت، جايگاه امامت، تلاش هاى پيامبر، فداكارى هاى على(عليه السلام)، آغاز فتنه گرى ها و...".
    آرى، تو ابتدا از "توحيد" سخن مى گويى، اگر ايمان به خدا نباشد، مبارزه با باطل معنايى ندارد؟ اگر باور به خدا نباشد، انسان چه چيزى را مى خواهد اصلاح كند؟
    تو ديدى كه جامعه رو به فساد و تباهى مى رود، براى همين دست به مبارزه زدى، همه تلاش هاى تو در سايه توحيد معنا پيدا مى كند.
    در اين خطبه از خدا ياد مى كنى و او را حمد و ستايش مى نمايى، تو مى خواهى پايه و اساس تفكّر خود را براى ما بازگو كنى، اگر باور به خدا نباشد، حقّ و باطل رنگ مى بازد.

    * * *


    در حالى كه بيمار بودى و از ظلم دشمن آسيب ديده بودى، اين گونه خطبه خواندى، با پهلوىِ شكسته و سينه اى مجروح سخنرانى كردى، به راستى كه اين خطبه، معجزه اى جاويد است، تو در اوج فصاحت و بلاغت با كلماتى دلنشين از حقّ دفاع كردى.
    زيبايى اين خطبه را كسى متوجّه مى شود كه با زبان عربى آشنايى كامل دارد، يك عرب زبان به خوبى درك مى كند كه تو چگونه كلمات را كنار هم چيده اى تا مخاطب از شنيدن آن به شوق آيد و با دليل و برهان به حقّ رهنمون شود.

    * * *


    به راستى نكته اصلى خطبه تو چيست؟ مهمترين پيام آن چيست؟
    "جنگ هميشگى بين حقّ و باطل".
    هميشه بين نور و ظلمت درگيرى بوده است، بايد فكر كنم كه در كدام جبهه ايستاده ام; نقش من در اين ميان چيست؟
    خدا پيامبران را فرستاد تا انسان ها را هدايت كنند. پدر تو، آخرين آنان بود و براى نجات مردم از جهل، تلاش زيادى كرد، نور او هدايتگر بود، بعد از او، اين نور ادامه پيدا كرد، خدا دوازده امام را براى جامعه قرار داد.
    كسانى كه از مسير امامت جدا شدند در تاريكى فتنه ها گرفتار شدند، كسانى كه با ابوبكر بيعت كردند، راه را گم كردند و بنده شيطان شدند. در آن روزگار كه فتنه ها به اوج خود رسيده بود، چه چيزى مى توانست به جامعه روشنايى بدهد؟
    تو به ميدان آمدى تا روشنگرى كنى و پرده هاى سياهى را كنار زنى و فضا را براى كسانى كه مى خواهند حقّ را بشناسند، آشكار كنى.
    جنگ حقّ و باطل، نور و ظلمت از ابتدا بوده است، خدا آدم(عليه السلام) را آفريد، شيطان به او حسادت ورزيد و با او دشمنى كرد و او را از بهشت بيرون كرد، قابيل، برادرش هابيل را كشت، نزاع نوح با بت پرستان، جنگ فرعون و موسى(عليه السلام)، درگيرى پدر تو با ابوسفيان. و اكنون درگيرى تو با ابوبكر... وسرانجام جنگ مهدى(عليه السلام)با دشمنان.
    به راستى درگيرى حقّ و باطل براى چيست؟
    يك طرف مى خواهد خدا عبادت شود، عبوديّت شكل بگيرد، اما طرف ديگر مى خواهد خدا از يادها برود و شيطان حكم فرما شود.
    يك طرف "عقل" است و طرف ديگر "جهل".
    يك طرف "بندگى خدا" است و طرف ديگر "گناه و معصيت".
    وقتى پيامبر از دنيا رفت، فتنه اى بزرگ شكل گرفت و ابوبكر دستور داد تا به خانه تو هجوم ببرند و آنجا را به آتش بكشند، اين گونه بود كه اساس ظلم و ستم بر شما بنا نهاده شد. آنان مى خواستند خدا در روى زمين عبادت نشود، آنان با خدا و دين او دشمنى داشتند و مى دانستند كه فقط خطّ امامت مى تواند دين خدا را حفظ كند.

    * * *


    وقتى خبر غصب فدك به تو رسيد، فرصت را غنيمت شمردى، تو بر اثر صدمه ها، بيمار بودى. نامردان به خانه ات حمله كرده بودند و تو را بين در و ديوار قرار داده بودند، با اين حال، تصميم گرفتى به مسجد بروى و در جمع مردم سخن بگويى.
    چادرت را بر سر نهادى و با گروهى از زنانى كه به تو وفادار بودند به سوى مسجد حركت كردى، تو چادر بلندى بر سر داشتى و همانند پيامبر با فروتنى گام برمى داشتى.
    وقتى به مسجد رسيدى، ابوبكر و مردم در مسجد بودند، تو با همراهانت به قسمتى از مسجد رفتى، آن وقت بود كه پرده اى در آنجا آويختند و شما پشت پرده نشستيد.
    خيلى ها منتظر بودند تا سخنان تو را بشنوند، اگر ابوبكر مى توانست حتماً مانع سخنرانى تو مى شد، ولى او اين قدرت را نداشت. از پيامبر غير از تو، هيچ فرزندى باقى نمانده بود، ابوبكر چگونه مى توانست تو را (كه تنها يادگار پيامبر بودى) از سخنرانى منع كند؟
    سكوت همه جا را فرا گرفته بود، وقتى مى خواستى بنشينى، پهلوى تو درد گرفت (پهلوى تو در حادثه هجوم به خانه ات شكسته بود)، ناگهان ناله اى جانسوز از دل برآوردى، همه مردم به گريه افتادند، اين ناله با جان هاى سرد و خاموش مردم چنان كرد كه صداى شيون از همه جا برخاست و مجلس به لرزه درآمد.
    اين ناله جانسوز تو حكايت از چه بود؟ چند روز پيش، مأموران حكومت به خانه تو حمله كردند و آنجا را به آتش كشيدند، تو را ميان در و ديوار قرار دادند، محسن(عليه السلام)تو را به شهادت رساندند...
    اين ناله جانسوز، نشانه اى از آن دردها و رنج ها بود. براى همين مردم اين گونه به جوش و خروش درآمدند و اشك ها جارى شد.
    لحظاتى سكوت كردى تا سر و صداى مردم آرام گيرد و گريه آنان تمام شود، وقتى مجلس آرام شد سخن خويش را با نام و حمد خدا آغاز نمودى.

    * * *


    بانوى من!
    ديگر وقت آن است كه سخنرانى تو را در اينجا بنويسم و پيام هاى آن را به زبانى ساده و روان بيان كنم. از خودت يارى مى طلبم، مرا يارى كن تا اين كتاب، زمينه اى براى آشنايى بيشتر با انديشه هاى تو را فراهم كند.


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۱: از كتاب اشك مهتاب نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن