کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل هفت

      فصل هفت


    تو رو به من مى كنى و مى گويى:
    ــ هر وقت به مسجد پيامبر مى روم، آنجا خيلى شلوغ است، در اين چند روز نتوانستم در قسمت "روضه پيامبر" نماز بخوانم.
    ــ بايد موقع ظهر به آنجا بروى، بعد از نماز ظهر آنجا كمى خلوت مى شود زيرا بيشتر مردم براى صرف ناهار به محلّ اقامت خود مى روند.
    قرار مى شود كه امروز ظهر به مسجد برويم، بعد از نماز جماعت، دقايقى صبر مى كنيم، سيل جمعيّت از مسجد خارج مى شود، حالا فرصت خوبى است كه به قسمت "روضه پيامبر" برويم، تو خوب مى دانى كه تا سال هفتم هجرى مسجد پيامبر فقط همان محدوده "روضه پيامبر" بوده است، بعداً مسجد توسعه داده شده است.
    برايت گفته ام كه در مسجد پيامبر، هر جا كه قالى آن به رنگ سبز است، آنجا همان "روضه پيامبر" است، پيامبر فرموده كه بين منبر و خانه من، باغى از باغ هاى بهشت است. ما اكنون وارد باغ بهشتى مى شويم. خوشحال مى شوى، مى توانى جايى براى خواندن نماز پيدا كنى. تو مشغول خواندن نماز مى شوى و من به فكر فرو مى روم، به راستى من كجا آمده ام، اينجايى كه نشسته ام، چه خاطره اى دارد؟ دوست دارم به تاريخ سفر كنم، به قبل از سال هفتم هجرى...[145]
    ? ? ?
    چند نفر وارد مسجد مى شوند، آنان در جستجوى پيامبر هستند، همه با تعجّب به آنان نگاه مى كنند، آخر اين يهوديان چرا به مسجد آمده اند؟ معلوم مى شود كه اين چند نفر از يهوديان "بنى قريظه" هستند كه به تازگى مسلمان شده اند، آنان مى خواهد با پيامبر ديدار داشته باشند.
    من وقتى مى فهمم كه آنان از دين يهود دست برداشته و اسلام را انتخاب كرده اند، بسيار خوشحال مى شوم، نزد يكى از آنان مى روم و نام او را مى پرسم. او خود را "عبدالله بن سلام" معرّفى مى كند. او به من مى گويد از وقتى كه مسلمان شده است همه اقوام و فاميلش او را طرد كرده اند و با ذلّت و خوارى با او برخورد مى كنند.[146]
    يكى از مسلمانان به عبدالله بن سلام مى گويد كه پيامبر به منزل خود رفته است و براى ديدن پيامبر بايد به خانه آن حضرت برويد. عبدالله بن سلام و دوستانش به سمت در مسجد مى روند تا خارج شوند، من نيز همراه آنان مى روم.[147]
    ? ? ?
    اينجا خانه پيامبر است. عبدالله بن سلام و دوستانش با كمال ادب و احترام نزد پيامبر نشسته اند، پيامبر لبخندى بر لب دارد و از آنان به گرمى پذيرايى مى كند.
    عبدالله بن سلام با تاريخ پيامبران به خوبى آشناست و مى داند خداوند براى پيامبران، وصى و جانشين قرار داده است، جانشين موسى(عليه السلام)، يوشع بود.
    عبدالله بن سلام رو به پيامبر مى كند و مى گويد: اى پيامبر خدا! براى ما جانشين خود را معرّفى كن!
    در اين هنگام جبرئيل بر پيامبر نازل مى شود و آيه اى را بر او نازل مى كند. پيامبر رو به آنان مى كند و مى گويد : "همين الآن ، جبرئيل نزد من آمد و اين آيه را بر من نازل كرد:
    (إِنَّمَا وَلِيُّكُمُ الله وَرَسُولُهُ وَالَّذِينَ ءَامَنُواْ ; الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلَوةَ وَيُؤْتُونَ الزَّكوةَ وَهُمْ رَ اكِعُونَ)، بدانيد كه فقط خدا و پيامبر و كسانى كه در ركوع نماز صدقه مى دهند ، بر شما ولايت دارند .[148]
    همه به فكر فرو مى روند ، به راستى منظور خدا از كسى كه در ركوع صدقه مى دهد كيست ؟ او كيست كه مانند خدا و رسول خدا بر همه ولايت دارد ؟
    من هيچ كس را نمى شناسم كه در ركوع ، صدقه داده باشد .
    پيامبر رو به يارانش مى كند و مى گويد : "برخيزيد ! برخيزيد ! بايد به مسجد برويم و كسى را كه اين آيه درباره او نازل شده است، پيدا كنيم" .
    همه به سوى مسجد مى روند، مسجد پر از جمعيّت است و عدّه اى مشغول نماز هستند.
    چگونه بفهميم چه كسى در ميان اين همه جمعيّت ، صدقه داده است ؟
    خوب است كه ما به دنبال يك فقير بگرديم و از او سؤال كنيم ، اين طورى بهتر مى توانيم گمشده خود را پيدا كنيم .
    يك مرد عرب مى خواهد از درِ مسجد بيرون برود ، نگاه كن ، چهره او زرد است ، حتماً خيلى گرسنه است .
    نزد فقير مى رويم ، اين فقير چقدر خوشحال است ! مثل اين كه تمام دنيا را به او داده اند .
    پيامبر به او نگاهى مى كند و مى پرسد : "اى مرد عرب ! از كجا مى آيى ؟ چرا اين قدر خوشحالى ؟" .
    مرد عرب با دست ، گوشه مسجد را نشان مى دهد و مى گويد : "از پيش آن جوان مى آيم ، او به من اين انگشتر قيمتى را داد" .
    صداى الله اكبرِ پيامبر در مسجد طنين مى اندازد . همه از اين فقير مى خواهند تا بيشتر توضيح دهد .
    مرد عرب مى گويد : "ساعتى قبل ، وارد مسجد شدم و از مردم درخواست كمك كردم ، امّا هيچ كس به من كمك نكرد ، من در مسجد دور مى زدم و طلب كمك مى كردم ، در اين ميان ، نگاهم به جوانى افتاد كه در ركوع بود ، او با دست اشاره كرد تا من به سوى او بروم ، من هم پيش او رفتم و او انگشتر خود را به من داد" .
    همه مردم ، الله اكبر مى گويند و به سوى آن جوان مى روند . آن جوان ، هنوز در حال خواندن نماز است . پيامبر تا او را مى بيند اشك در چشمانش حلقه مى زند !
    به راستى اين كيست كه ديدنش اين گونه اشك شوق بر چشمان پيامبر جارى كرده است ؟
    او على(عليه السلام) است كه به حكم قرآن ، از امروز بر همه مسلمانان ، ولايت دارد .[149]
    پيامبر رو به مردم مى كند و مى گويد: "على بعد از من ولىّ و امام شماست".[150]
    ? ? ?
    اين خبر در شهر مى پيچد كه خدا آيه اى را درباره على(عليه السلام) نازل كرده است ، آن هايى محبّت على(عليه السلام) در سينه دارند خوشحال مى شوند ، به راستى چه آقا و مولايى بهتر از على(عليه السلام) !
    اكنون حسّان بن ثابت جلو مى آيد و در وصف على(عليه السلام) اين شعر را مى سرايد:
    أَبَا حَسَن تَفدِيكَ نَفسِى وَ مُهجَتِى /وَ كُلُّ بَطِىء فِى الهُدَى وَ مُسَارِع...
    فَأَنتَ الَّذِى أَعطَيتَ إِذ كُنتَ رَاكِعاً/فَدَتكَ نُفُوسُ القَومِ يَا خَيرَ رَاكِع
    اى على! اى جان من و همه مسلمانان فداى تو...تو آن كسى هستى كه در حال ركوع صدقه دادى و انگشتر خود را به فقير دادى و خدا هم ولايت و رهبرى تو را در قرآن نازل كرد.[151]
    آفرين بر تو اى حسان! اين شعر تو هرگز از ياد و خاطره ها فراموش نخواهد شد.
    ? ? ?
    در ميان مردم گروهى هستند كه كينه على(عليه السلام) را به سينه دارند ، اين خبر آن ها را بسيار ناراحت مى كند .
    براى همين جلسه اى تشكيل مى دهند و با يكديگر درباره اين موضوع گفتگو مى كنند .
    آيا مى خواهى سخن آن ها را بشنوى ؟
    گوش كن : "ما هرگز ولايت على را نمى پذيريم ، آخر چگونه مى شود يك جوان بر ما كه پنجاه سال از او بزرگ تر هستيم حكومت كند ؟ على خيلى جوان است ، او براى رهبرى شايسته نيست" .
    معلوم مى شود كه هنوز اين مردم به سنّت هاى جاهليّت ايمان دارند .
    عرب ها كه هميشه رهبران خود را با ريش هاى سفيد ديده اند نمى توانند رهبرىِ يك جوان را قبول كنند . درست است كه او همه خوبى ها و كمال ها را دارد ، امّا براى اين مردم هيچ چيز مانند يك مشت ريشِ سفيد نمى شود ، براى آن ها ارزش ريشِ سفيد از همه فضايل برتر است !!
    البته بعضى از اين مردم ، فكر مى كنند كه خليفه بايد خيلى جدّى باشد و هميشه اخمو باشد تا همه از او بترسند ، امّا على(عليه السلام)هميشه لبخند به لب دارد و براى همين به درد خلافت نمى خورد .[152]
    آنان در گوشه اى از مسجد، دور هم جمع مى شوند، يكى از آنان مى گويد:
    ــ به نظر شما چه بايد بكنيم؟
    ــ اگر ما ولايت على(عليه السلام) را نپذيريم به قرآن كفر ورزيده ايم، اگر هم به اين آيه ايمان بياوريم، بايد اين ذلّت و خوارى را تحمّل كنيم و ولايت على(عليه السلام) را قبول كنيم.
    ــ ما مى دانيم كه محمد(صلى الله عليه وآله) راست مى گويد و اين آيه از طرف خدا نازل شده است، ما ولايت محمّد را پذيرفته ايم، امّا هرگز از على(عليه السلام) پيروى نمى كنيم.
    ? ? ?
    بار ديگر جبرئيل بر پيامبر نازل مى شود و اين آيه را براى او مى خواند:
    (يَعْرِفُونَ نِعْمَتَ الله ثُمَّ يُنكِرُونَهَا وَ أَكْثَرُهُمُ الْكَـفِرُونَ ).[153]
    آنان نعمت خدا را مى شناسند، امّا باز آن را انكار مى كنند و بيشترشان كافر هستند.
    آرى، ولايت على(عليه السلام) يكى از بزرگ ترين نعمت هايى است كه خداوند به اين مردم عنايت كرده است، افسوس كه اين مردم به فكر سنّت هاى روزگار جاهليّت هستند و اين گونه خود را از اين نعمت آسمانى بى بهره مى كنند.
    ? ? ?
    عمربن خطّاب دوستان خود را دور خود جمع مى كند، آن ها نقشه اى در سر دارند، آن ها مى خواهند به مسجد بروند و در حال ركوع به فقرا صدقه بدهند تا خداوند آيه اى را هم درباره آن ها نازل كند !
    آن ها با خود فكر مى كنند كه اگر آيه اى درباره آن ها نازل شود چقدر خوب مى شود ، آن وقت ، آن ها هم بر مردم ولايت خواهند داشت .
    پول هاى خود را روى هم مى ريزند ، اين يك سرمايه گذارى مشترك است ، هركس بايد سهم خود را بدهد . با اين پول مى توان چهل انگشتر قيمتى خريد .
    خبر مى رسد كه در مسجد بازار صدقه دادن ، خيلى داغ شده است ! چند نفر كنار در مسجد ايستاده اند ، يكى از آن ها هم در داخل مسجد مشغول نماز است ، وقتى يك فقير وارد مسجد مى شود ، دور او حلقه مى زنند و از او مى خواهند تا نزد عمربن خطّاب برود كه نماز مى خواند و يك انگشتر قيمتى بگيرد .
    فقير هم كه از ماجرا، بى خبر است خوشحال مى شود و به آن طرف مى رود . با نزديك شدن فقير ، يكى به آن نمازگزار علامت مى دهد و او به ركوع مى رود و در ركوع به آن فقير انگشترى قيمتى داده مى شود !
    چهل فقير، صاحب انگشتر شدند، امّا آيه اى نازل نمى شود.[154]
    انگشترهايى كه اين گروه از دست دادند، خيلى قيمتى تر از انگشتر على(عليه السلام)بودند ، امّا انگشتر على(عليه السلام) چيزى داشت كه همه اين چهل انگشتر نداشت و آن اخلاص صاحبِ انگشتر بود !
    مهم اين است كه تو كارى را با اخلاص انجام دهى، اين اخلاص است كه به يك كار ارزش مى دهد.


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۷: از كتاب الماس هستى نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن