کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل پنج

      فصل پنج


    گذرنامه خود را تحويل مأمور فرودگاه "جدّه" مى دهم، مهر خروج از عربستان را به روى گذرنامه مى زند و نيم ساعت بعد وارد هواپيما مى شوم، كمربند ايمنى خود را مى بندم و دعاى سفر را مى خوانم.
    هواپيما حركت مى كند و به سمت باند پرواز مى رود، موتور هواپيما روشن مى شود و هواپيما سرعت مى گيرد، ديگر وقت آن است كه هواپيما از زمين بلند شود كه صداى هولناكى به گوش مى رسد، هواپيما از باند منحرف مى شود...
    همه ترسيده اند، از زير هواپيما آتشى بلند شده است، بعد از لحظاتى، هواپيما متوقّف مى شود، ماشين هاى آتش نشانى به سوى هواپيما مى آيند، آتش را خاموش مى كنند.
    از هواپيما پياده مى شويم و به سالن انتظار مى رويم. حالا معلوم مى شود كه از چه خطر بزرگى جان سالم به در برده ايم، موقعى كه هواپيما مى خواسته از زمين بلند شود چرخ آن آتش گرفته است. اين حادثه فقط چند ثانيه ديرتر اتّفاق مى افتاد، هواپيما ديگر قابل كنترل نبود و معلوم نبود چه پيش مى آمد!
    گذرنامه خود را تحويل مأمور سعودى مى دهيم بار ديگر مهر ورود به عربستان به آن مى زنند. بعد سوار اتوبوس شده و به سوى هتل حركت مى كنيم.
    موقع شام در رستوران همه درباره فروشگاه هاى جدّه سخن مى گويند، گويا ما فردا عصر به سمت تهران پرواز خواهيم كرد، همه در حال برنامه ريزى براى فرداى خود هستند، عدّه اى مى خواهند به ساحل دريا بروند، عدّه اى هم هوس فروشگاه هاى جدّه كرده اند.
    به اتاق خود مى روم. روى تخت دراز مى كشم و به فكر فرو مى روم، فكرى به ذهنم مى رسد، بايد از اين فرصت پيش آمده استفاده كنم. من نقشه اى در سر دارم.
    صبح زود از هتل بيرون مى آيم، ماشينى دربست مى گيرم. به سوى منطقه "جحفه" ـ شش كيلومترى غدير خُمّ ـ حركت مى كنم، جايى كه در ايّام حج، حاجيان در آنجا لباس احرام بر تن مى كنند و به سوى مكّه مى روند. از "جدّه" تا "جحفه" حدود 130 كيلومتر راه در پيش دارم.
    وقتى به جحفه مى رسم، مى بينم كه چقدر آنجا خلوت است! در اينجا مسجدى است، وارد مسجد مى شوم، دو ركعت نماز مى خوانم، سپس سوار ماشين مى شوم و به جستجوى منطقه غدير مى پردازم، ساعتى مى گذرد... اينجا بيابانى است و من در دل اين بيابان پيش مى روم، من كجا آمده ام، در جستجوى چه هستم؟ اينجا چه مى خواهم؟
    من به تاريخ سفر مى كنم، به روز هفدهم ماه ذى الحجّّه سال دهم هجرى، به گذشته هاى دور مى روم...
    ? ? ?
    در دوردست ها صداى كاروان به گوش مى رسد، از جا برمى خيزم، بايد خود را به آن كاروان برسانم... به پيش مى روم، مى روم تا آن كه به كاروان مى رسم، بيش از صد و بيست هزار نفر در دل اين بيابان به اين سو مى آيند.[60]
    همه اين مردم از سفر حج مى آيند، آنان همراه پيامبر اعمال حج را انجام داده اند و اكنون مى خواهند به سوى خانه هاى خود باز گردند.
    شتر پيامبر در اين بيابان به پيش مى رود، عدّه اى سواره اند و گروهى هم با پاى پياده همراه او مى آيند، آسمان ابرى است، خورشيد در پس پرده ابرها پنهان شده است. وقتى آنان به اينجا مى رسند، منزل مى كنند. اينجا سرزمين "قُديد" است.[61]
    نزديك اذان ظهر است، بلال اذان مى گويد، صف هاى نماز مرتب مى شود، همه نماز ظهر خود راهمراه پيامبر مى خوانند. بعد از نماز پيامبر با صداى بلند چنين دعا مى كند: "خدا محبّت على(عليه السلام) را در قلب اهل ايمان قرار بده...".
    آنگاه پيامبر على(عليه السلام) را به حضور مى طلبد، پيامبر به او مى گويد:
    ــ اى على! من از خدا خواسته ام تا تو را جانشين من قرار بدهد و خدا هم مرا به اين آرزويم رساند، اكنون دست خود را به سوى آسمان بگير و دعا كن تا من آمين بگويم.
    ــ اى پيامبر! من در دعاى خود چه بايد بگويم؟
    ــ اى على! بگو: "خدايا! محبّت مرا در قلب اهل ايمان قرار بده".
    على(عليه السلام) دعا مى كند، پيامبر به دعاى او آمين مى گويد. لحظاتى مى گذرد، اكنون جبرئيل نازل مى شود و آيه 96 سوره مريم را بر پيامبر نازل مى كند:
    (إِنَّ الَّذِينَ ءَامَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّــلِحَـتِ سَيَجْعَلُ لَهُمُ الرَّحْمَـنُ وُدًّا ).
    كسانى كه ايمان آوردند و اعمال نيكو انجام دادند، من محبت آنها را در دل ها قرار مى دهم.
    همه مى فهمند كه در آيه خدا از على(عليه السلام) سخن مى گويد، هر كس على(عليه السلام) را دوست دارد مى فهمد كه اين كار خداست.
    خدا دعاى پيامبر خود را هرگز رد نمى كند، به همين خاطر است كه هر چه ايمان يك نفر زيادتر شود، على(عليه السلام) را بيشتر و بيشتر دوست دارد.
    عدّه اى از منافقان وقتى اين منظره را مى بينند، سخنانى بر زبان مى آورند كه پيامبر از شنيدن آن ناراحت مى شود. آنان مى گويند اين چه دعايى است كه محمّد مى كند، كاش او از خدا مى خواست گنجى بزرگ بر او نازل كند...
    اينجاست كه خدا آيه 12 سوره هود را نازل مى كند و اين گونه قلب پيامبر خود را آرام مى كند.
    آرى، گويا در اين آيه پيامبر خود را دلدارى اين گونه مى دهد: "اى محمّد! قلب تو به خاطر سخنان اين مردم به درد آمده است، وظيفه تو اين است كه مردم را از عذاب بيم دهى، ديگر نگران اين نباش كه آنان سخن تو را مى پذيرند يا نه، من خودم به همه سخنان آنان گواه هستم و روزى مى آيد كه به حساب همه خواهم رسيد".[62]
    ? ? ?
    صبح روز يكشنبه، هجدهم ذى الحجّه فرا مى رسد، صداى " الله اكبر " به گوش مى رسد .[63]
    مردم همه در صف هاى منظم پشت سر رسول خدا به نماز مى ايستند .
    بعد از نماز ، اين كاروان بزرگ ، آماده حركت مى شود تا به راه خود در اين بيابان ادامه بدهد .
    آفتاب بالا مى آيد و صداى زنگ شترها سكوت صحرا را مى شكند ، كاروان 120 هزار نفرى در دل بيابان پيش مى رود .[64]
    انتظار در چهره پيامبر موج مى زند ، به راستى كى وعده بزرگ خدا فرا خواهد رسيد ؟ پيامبر منتظر امر مهمّى است.
    ساعتى مى گذرد ، ما حدود شش كيلومتر از جُحفه دور شده ايم ، آفتاب بر ما مى تابد و تشنگى بر من غلبه مى كند .[65]
    خداى من ! چه بِركه زيبايى ! چه آب باصفايى ! كنار بركه مى روم و از آب زلال آن سيراب مى شوم و شكر خدا را به جا مى آورم .
    اينجا غدير خُمّ است. "بِركه زلال "، امّا اينجا سرزمين حجاز است و همه عرب زبانند ، پس بايد اين اسم را به عربى ترجمه كنم ، "بركه زلال" را به عربى "غدير خُمّ" مى گويند .[66]
    كاروان بايد به حركت خود ادامه دهد . كاش فرصتى بود تا كمى اينجا مى ماندم و صفا مى كردم ! نمى توانم از آبىِ اين آب، چشم برگيرم ![67]
    عدّه اى مشك ها را پر از آب مى كنند و به كاروان ملحق مى شوند . پيامبر در حالى كه بر شتر خود سوار است به بركه مى رسد .
    صدايى به گوش پيامبر مى رسد :
    (يَـأَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ مَآ أُنزِلَ إِلَيْكَ مِن رَّبِّكَ...).
    اى پيامبر ! آنچه بر تو نازل كرده ايم براى مردم بگو كه اگر اين كار را نكنى، وظيفه خود را انجام نداده اى و خداوند تو را از فتنه ها حفظ مى كند .[68]
    وعده خدا فرا مى رسد ، خدا مى خواهد كنار اين بركه ، مردم را با ولايت آشنا سازد .[69]
    همان گونه كه آب اين بركه ، تشنگان كوير را جانى تازه مى بخشد ، ولايت على(عليه السلام) هم تشنگان مسير كمال را جانى ديگر خواهد بخشيد .
    مردم از آيه مهمّى كه بر پيامبر نازل شده است خبر ندارند . صداى پيامبر سكوت صحرا را مى شكند : "شتر مرا بخوابانيد ! به خدا قسم ، تا دستور خداى خويش را انجام ندهم از اين سرزمين نمى روم ".[70]
    شتر پيامبر را به زمين مى خوابانند و پيامبر از شتر پياده مى شود . چهره پيامبر از خوشحالى مى درخشد ، هيچ كس پيامبر را تا به حال اين قدر خوشحال نديده است .
    مردم ، همه در تعجّبند ، نمى دانند چرا پيامبر دستور توقّف داده است . بايد صبر كنيم تا همه مردم به اينجا برسند، اوّل كاروان چند كيلومتر جلوتر از ما مى باشد ، خيلى ها هم هنوز از ما عقب ترند ، فكر مى كنم كه طول اين كاروان چندين كيلومتر بشود.[71]
    پيامبر دستور مى دهد تا چند سوار نزد او بروند ، به آن ها دستور مى دهد تا به همه كسانى كه جلوتر رفته اند خبر بدهند كه برگردند . هم چنين پيامبر عدّه اى را مى فرستد تا به آن هايى هم كه عقب هستند خبر بدهند كه زودتر خود را به اينجا برسانند ، همه بايد كنار اين غدير جمع شوند .
    ? ? ?
    آفتاب بر سر و صورت من مى تابد ، خوب است زير درختانِ كنار بركه بروم . چه درختان سرسبز و بلندى ! اين ها درخت مُغيلان است ، درختى بسيار بلند و خار دار كه كنار بركه هاى اين صحرا روييده است .[72]
    اين درختان با شاخه ها و برگ هاى انبوه خود ، سايبان خوبى براى مسافران هستند .[73]
    فضاى سايه اين درختان پر از بوته هاى خار شده است و ما نمى توانيم زير سايه آن استراحت كنيم . شاخه هاى اين درختان هم بلند شده و بعضى از آن ها به زمين رسيده است .
    پيامبر هم به سوى اين درختان مى آيد ، او نگاهى به اين درختان مى كند و به فكر فرو مى رود . آنگاه چهار نفر از ياران خود را صدا مى زند .
    سلمان ، مقداد ، ابوذر ، عمّار .
    پيامبر از آن ها مى خواهد تا بوته هاى خار زير اين درختان را از زمين در آوردند و شاخه هاى اضافى را قطع كنند .[74]
    آن ها فوراً مشغول مى شوند ، ابتدا بوته هاى خار را از ريشه در مى آورند، خارها به دست آن ها فرو مى رود ، امّا دردى احساس نمى كنند ، زيرا با عشقى مقدّس كار مى كنند .
    بعد از لحظاتى ، زير درختان از بوته هاى خار خالى مى شود ، امّا هنوز خارهاى زيادى، روى زمين است و ممكن است به پاى كسى برود .
    پيامبر دستور مى دهد تا زير اين درختان جارو شود ، و مقدارى آب در آنجا پاشيده شود .[75]
    گوش كن ، اين سخن پيامبر است : "اكنون برويد و سنگ هاى بزرگ بيابان را جمع كنيد و در آنجا منبرى آماده كنيد" .[76]
    معلوم مى شود كه اين سخنرانى بسيار مهم است كه پيامبر دستور داده اينجا اين قدر تميز و مرتّب شود . سنگ ها از بيابان جمع مى شود و در زير يكى از درختان ، روى هم قرار مى گيرد .
    پيامبر دستور مى دهد تا جهاز و رواندازهاى شتران را جمع كنيم و بر روى سنگ ها قرار دهيم زيرا هنوز ارتفاع منبر آن طور كه بايد بلند نشده است.[77]
    . . . سرانجام منبرى به ارتفاع يك انسان درست مى كنيم ، يك پارچه زيبا بر روى آن مى كشيم تا اين منبر زيبا و دلنشين باشد ، خوب است پارچه اى هم پشت منبر نصب كنيم تا مانع تابيدن آفتاب باشد .[78]
    اذان ظهر نزديك است ، پيامبر دستور مى دهد همه مردم در نماز شركت كنند .[79]
    مردم از آب زلال بركه ، وضو مى گيرند و صف هاى نماز را تشكيل مى دهند ، آن هايى كه زودتر آمده اند در سايه درختان قرار مى گيرند ، معلوم است كه اين جمعيّت 120 هزار نفرى در زير سايه اين درختان جاى نمى گيرند .
    كسانى كه ديرتر آمده اند در زير آفتاب قرار مى گيرند ، زمين خيلى داغ است ، آن ها مجبورند عباى خود را زير پاهايشان پهن كنند .[80]
    ? ? ?
    همه مسلمانان در صف هاى منظّم ايستاده اند و منتظرند تا با پيامبر نماز بخوانند . آن ها مى دانند كه پيامبر بعد از نماز مى خواهد برايشان سخنرانى مهمّى كند.
    در اين ميان به پيامبر خبر مى رسد كه عدّه اى از مردم از جمعيّت فاصله گرفته اند و در اين اجتماع بزرگ شركت نكرده اند .
    خدايا ! مگر آن ها سخن پيامبر را نشنيده اند كه همه بايد براى نماز جمع شوند ؟!
    آرى ، فرستادگان پيامبر بارها و بارها در ميان جمعيّت اعلام كرده اند كه همه بايد در نماز شركت كنند .
    آن ها از بزرگان قريش هستند ، چرا آن ها از مسلمانان جدا شده اند ؟ فكر مى كنم كه آن ها فهميده اند پيامبر امروز چه هدفى دارد ، براى همين مى خواهند بهانه اى براى فرداى خود داشته باشند .
    چه بهانه اى بهتر از اين كه بگويند ما سخنان پيامبر را در روز غدير نشنيديم ؟ !
    پيامبر على(عليه السلام) را به حضور مى طلبد و به او مى گويد : "على جان ! به سوى آنان برو و آنها را به اينجا بياور" . على(عليه السلام) حركت مى كند و به سمت آن ها مى رود . بعد از لحظاتى . . . همه آن ها نزد پيامبر هستند .[81]
    اكنون ديگر همه مسلمانان جمع شده اند و آماده خواندن نماز هستند . پيامبر سجّاده خويش را كنار منبر مى گستراند و آماده نماز مى شود .
    الله اكبر !
    اين صداى اذان است كه به گوش مى رسد .[82]
    چه منظره زيبايى !
    يك بِركه آب ، درختان با شكوه و شكوه نماز جماعت!
    اينجا غدير خُمّ است ، ظهر روز هجدهم ماه ذى الحجّه ، سال دهم هجرى .
    ? ? ?
    نماز ظهر غدير به پايان مى رسد ، پيامبر از جاى خود برمى خيزد ، از چند نفر مى خواهد كه سخنان او را با صداى بلند تكرار كنند تا همه ، سخنان او را بشنوند .
    پيامبر بالاى منبر مى رود و رو به مردم مى ايستد ، همه ، منتظر شنيدن سخنان پيامبر هستند .[83]
    او ابتدا از مردم سؤال مى كند :"اى مردم ! آيا صداى مرا مى شنويد ؟ من پيامبر شما هستم" .[84]
    وقتى مطمئن مى شود كه همه مردم به سخنانش گوش مى كنند ، سخنان خود را آغاز مى كند.
    ابتدا خدا را به يگانگى ياد مى كند:
    بِسْمِ الله الرَّحْمَـنِ الرَّحِيمِ
    ستايش خدايى كه يكتاست و شريكى ندارد ، خدايى كه به همه چيز آگاهى دارد ، آفريننده آسمان ها و زمين است .
    من به يگانگى او شهادت مى دهم و به بندگى او اعتراف مى كنم .
    اى مردم ! خدا آيه اى را به من نازل كرده است ، گوش كنيد ، اين سخن خدا مى باشد : (يَـأَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ مَآ أُنزِلَ إِلَيْكَ ... )"اى پيامبر ! آنچه را كه به تو نازل كرده ايم به مردم بگو و اگر اين كار را نكنى وظيفه خود را انجام نداده اى و خداوند تو را از فتنه ها حفظ مى كند ".[85]
    مردم ! مى خواهم علّتِ نازل شدن اين آيه را براى شما بگويم : جبرئيل بر من نازل شده و از طرف خدا دستور مهمّى را به من داده است .
    اى مردم ! من به زودى به ديدار خدا خواهم شتافت و از ميان شما خواهم رفت ، اكنون از شما مى پرسم من چگونه پيامبرى براى شما بودم ؟[86]
    اشك از چشمان همه ما جارى مى شود ، آخر چگونه باور كنيم كه پيامبر به زودى از ميان ما خواهد رفت ؟
    پيامبر سكوت كرده و منتظر جواب است ، مردم ، همه با صداى بلند جواب مى دهند : "ما شهادت مى دهيم كه دلسوز ما بودى و پيامبر خوبى براى ما بودى ، خداوند به تو بهترين پاداش ها را بدهد !" .[87]
    اكنون پيامبر على(عليه السلام) را صدا مى زند ، و از او مى خواهد به بالاى منبر بيايد ، على(عليه السلام) از منبر بالا مى رود و طرف راست پيامبر مى ايستد .[88]
    پيامبر رو به جمعيّت مى كند و مى گويد : "اى مردم ! من قرآن و عترت خود را به عنوان دو يادگار ارزشمند در ميان شما باقى مى گذارم .
    مى خواهم بدانم شما بعد از من با اين دو يادگار ، چگونه رفتار خواهيد كرد ".[89]
    من يك سؤال به ذهنم مى رسد : چرا قبل از اين سخن ، پيامبر على(عليه السلام) را كنار خود فرا خواند ؟
    شايد پيامبر مى خواست كه عترت خود را به مردم نشان دهد ، او مى خواست به مردم بگويد كه على(عليه السلام) ، محور عترت اوست ! عترت پيامبر كسانى هستند كه در خانه على(عليه السلام) هستند ، على و فاطمه و حسن و حسين(عليهم السلام) عزيزان پيامبر مى باشند.
    عدّه اى در فكر هستند تا عايشه ، دختر ابوبكر را كه همسر پيامبر است به عنوان عترت پيامبر معرّفى كنند !!
    آن ها قصد دارند تا با تبليغات وسيع ، عايشه را كنار قرآن قرار دهند !
    امّا امروز پيامبر ، على(عليه السلام) را كنار خود آورد تا عترت خود را به همه نشان بدهد امروز ديگر براى همه روشن شد كه منظور پيامبر از عترت خود (كه مقامى مانند قرآن دارند) چه كسانى است .
    آرى، پيامبر در عيد غدير هم به حديث "ثقلين" تاكيد ويژه اى مى نمايند.
    سخن پيامبر ادامه مى يابد : "اى مردم ! در رفتار خود با عترت من ، خدا را فراموش نكنيد ، مبادا حقّ آن ها را از بين ببريد !" .[90]
    خوب گوش كن ! پيامبر اين جمله را سه بار تكرار مى كند .
    ? ? ?
    پيامبر و على(عليه السلام) بر بالاى منبر ايستاده اند و همه چشم ها به آن ها خيره شده است . صداى پيامبر بار ديگر سكوت را مى شكند : "اى مردم ! چه كسى بر شما ولايت دارد ؟"
    پيامبر ، منتظر پاسخ مردم است ، همه فرياد مى زنند : "خدا و پيامبر او" .
    براى بار دوم پيامبر سؤال مى كند : "چه كسى بر شما ولايت دارد ؟" .
    مردم دوباره مى گويند : "خدا و پيامبر او" .
    و بار سوم هم پيامبر همان سؤال را مى كند و مردم همين جواب را مى دهند .[91]
    همه مسلمانان ، اطاعت از خدا و پيامبر را بر خود واجب مى دانند ، هيچ كس در ولايت خدا و پيامبر شك ندارد .
    پيامبر دست على(عليه السلام) را در دست مى گيرد ، و تا آنجا كه مى تواند دست او را بالا مى آورد و با صداى بلند مى گويد : "مَنْ كُنْتُ مَوْلاهُ فَهذا عَلىٌّ مَوْلاهُ; هر كس من مولاى او هستم اين على، مولاى اوست ".
    سپس پيامبر چنين دعا مى كند: "خدايا ! هر كس على را دوست دارد تو او را دوست بدار ويارى كن ، و هر كس با على دشمنى كند با او دشمن باش و او را ذليل كن ".[92]
    پيامبر اين سخن خود را سه بار تكرار مى كند .[93]
    پيامبر مى خواهد همه مردم ، على(عليه السلام) را ببينند ، براى همين ، بازوىِ على(عليه السلام) را با مهربانى مى گيرد و او را بلند مى كند .
    اكنون على(عليه السلام) يك سر و گردن از پيامبر بالاتر قرار گرفته است .[94]
    پيامبر على(عليه السلام) را اين گونه بلند كرده است تا همه مردم ، امام خود را به خوبى ببينند .
    صداى پيامبر به گوش مى رسد : "اى مردم ! اين على است كه برادر و جانشين من است ، او اميرمؤمنان است و به همه علوم من آگاه است ".[95]
    و بعد از آن پيامبر مى گويد : "اى مردم آيا شنيديد ؟" .
    همه صدا مى زنند : "آرى ، اى رسول خدا !" .
    پيامبر بار ديگر مى گويد : "آيا شنيديد ؟" .
    بار ديگر مردم جواب مى دهند : "آرى، اى رسول خدا !" .
    اكنون پيامبر رو به آسمان مى كند و مى گويد : "خدايا ! تو شاهد باش كه من وظيفه خود را انجام دادم ، من سخن تو را براى اين مردم گفتم" .
    و بعد از آن مى گويد : "اى جبرئيل ! تو هم شاهد باش" .[96]
    در اين ميان ، مردى از ميان جمعيّت سؤال مى كند : "اى رسول خدا ! منظور شما از اين كه على ، مولاى ماست ، چيست ؟" .
    پيامبر با روى باز جواب او را مى دهد و مى گويد : "هر كس من پيامبر او هستم اين على امير اوست" .[97]
    على(عليه السلام) امير و آقاى همه مسلمانان است .
    با اين سخنِ پيامبر ، ديگر براى هيچ كس شكّى نمانده است .
    پيامبر بار ديگر مردم را مورد خطاب قرار مى دهد :
    اى مردم ! هر دانشى كه خدا به من داده بود به على آموختم ، بدانيد فقط او مى تواند شما را به سوى رستگارى رهنمون كند ، از شما مى خواهم با او مخالفت نكنيد و از قبول ولايت او ، سرپيچى نكنيد .
    آيا مى دانيد على ، اوّلين كسى بود كه به من ايمان آورد ؟ آيا آن روز را به ياد مى آوريد كه فقط من و على ، به خداى يگانه ايمان داشتيم و هيچ كس همراه ما نبود ؟
    على كسى است كه بارها و بارها در مقابل دشمنان ، جان خويش را به خطر انداخته است، على ، پيش من از همه، عزيزتر است، او يارى كننده دين خدا و هدايت كننده شماست .[98]
    بدانيد كه عترت و خاندان هر پيامبرى از نسلِ خود او بوده است ، امّا عترت و خاندان من از نسلِ على مى باشد .[99]
    راه مستقيم را به شما نشان مى دهم ، بدانيد كه على و فرزندان او ، راه مستقيم هستند .[100]
    مردم ! خداوند مى فرمايد : (فَـَامِنُوا بِاللهِ وَ رَسُولِهِ وَ النُّورِ الَّذِى أَنزَلْنَا ) "به خدا و پيامبر و نورى كه نازل شده است ، ايمان بياوريد ".[101]
    اكنون بدانيد آن نورى كه شما بايد به آن ايمان بياوريد ، على و فرزندان او مى باشد .
    اى مردم ! فضائل على بيش از آن است كه بتوانم براى شما بگويم ، آن قدر بگويم كه هر كس از او اطاعت كند به رستگارى بزرگى رسيده است .[102]
    من پيامبر خدا هستم و على جانشين من و فرزندان او ، امامانِ شما هستند و آخرينِ آن ها، مهدى است.
    مهدى همان كسى است كه يارى كننده دين خدا مى باشد و پيامبران قبل از من به او بشارت داده اند، او از جانب خدا انتخاب شده است و وارث همه علم ها و دانش ها مى باشد، او ولىّ خدا در روى زمين مى باشد.[103]
    اى مردم ، سخنان مرا به كسانى كه در شهر و ديار خود هستند ، برسانيد .[104]
    پيامبر مى خواهد اين سخنان او به گوش همه مردم برسد.
    آرى، اين همان خطبه غدير است كه تاريخ را مبهوتِ عظمت خود كرده است.
    خطبه غدير، فريادِ بلندِ ولايت است .
    بعد از لحظاتى . . .صداى الله اكبرِ پيامبر در غدير مى پيچد .[105]
    خدايا چه خبر شده است ؟
    گويا جبرئيل آمده و آيه جديدى را آورده است :
    (الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَأَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِى وَرَضِيتُ لَكُمُ الاِْسْلامَ دِينًا).
    "امروز دين را بر شما كامل كرده و نعمت خود را تمام نمودم و به اين راضى شدم كه اسلام ، دين شما باشد ".[106]
    پيامبر اين آيه را براى مردم مى خواند ، همه مردم مى فهمند كه اسلام با ولايتِ على(عليه السلام) كامل مى شود .[107]
    اسلام بدون ولايت ، دين ناقصى است كه هرگز نمى تواند انسان را به كمال برساند .
    ? ? ?
    سخن پيامبر ادامه پيدا مى كند: "اى مردم! على جانشين من است، او امام بعد از من است، على براى من، همچون هارون(عليه السلام)است براى موسى(عليه السلام)".[108]
    به راستى پيامبر در اين سخن مى خواهد به چه چيزى اشاره كند؟
    بايد خاطره اى از سال نهم هجرى را در اينجا بازگو كنم. وقتى پيامبر همراه با لشكر اسلام از مدينه به سوى تبوك حركت كرد، از على(عليه السلام) خواست تا در مدينه بماند و در لشكر اسلام شركت نكند. آرى، پيامبر نگران كارشكنى منافقان بود و براى همين على(عليه السلام) را در مدينه باقى گذارد تا نقشه هاى منافقان نقش بر آب شود.
    وقتى پيامبر از مدينه بيرون رفت، منافقانى كه در مدينه مانده بودند، شايعه اى را بر سر زبان ها انداختند; آنها گفتند: "پيامبر دوست نداشت على(عليه السلام) همراه او باشد و براى همين على(عليه السلام) را همراه خود نبرد".
    اين سخن به گوش على(عليه السلام) رسيد، او از مدينه بيرون آمد تا خود را به پيامبر برساند، هنوز پيامبر از مدينه زياد دور نشده بود.
    وقتى على(عليه السلام) به پيامبر رسيد ماجرا را براى آن حضرت تعريف كرد. پيامبر به على(عليه السلام) گفت: "اى على! به مدينه بازگرد كه براى حفظ مدينه، هيچ كس مثل تو شايستگى اين كار را ندارد".
    سپس پيامبر رو به على(عليه السلام) كرد و گفت:
    يا علىّ أنتَ منّي بِمَنزِلَةِ هارُونَ مِنْ مُوسى...
    اى على! مقام و منزلت تو در پيش من، مانند مقام و منزلت هارون(عليه السلام) در نزد موسى(عليه السلام) است، همان طور كه هارون(عليه السلام)، جانشين (بدون واسطه) موسى(عليه السلام) بود، تو نيز بعد از من جانشين من هستى با اين تفاوت كه بعد از من ديگر پيامبرى نخواهد بود.[109]
    اين حديثِ پيامبر به "حديث منزلت" مشهور شد، چون پيامبر از منزلت و جايگاه و مقام على(عليه السلام) سخن به ميان آورد.
    حتماً مى دانى كه هارون(عليه السلام)، برادرِ حضرت موسى(عليه السلام) و جانشين و وصىّ او بود. اين سخن پيامبر دليل روشنى است كه على(عليه السلام) بعد از پيامبر جانشين اوست.
    اكنون كه پيامبر در سرزمين "غدير" از حديث "منزلت" ياد مى كند. بار ديگر به مردم مى گويد كه مقام و منزلت على(عليه السلام) نزد من، مانند مقام و منزلت هارون(عليه السلام) نزد موسى(عليه السلام) است.
    پيامبر مى خواهد همه بدانند كه مقام على(عليه السلام) در نزد او چگونه است.
    ? ? ?
    پيامبر هنوز بالاى منبر است ، او نگاهى به مردم مى كند و مى گويد : "اى مردم ! اكنون وقت آن فرا رسيده كه به من تبريك بگوييد ، زيرا خداوند ولايت و امامت را به عترت من داده است ، از شما مى خواهم تا با على بيعت كنيد و به او با لقب اميرِمؤمنان سلام كنيد ، خدا مرا مأمور كرده است تا از شما براى ولايت على و امامانى كه بعد از او مى آيند و از نسل او هستند، اقرار بگيرم".[110]
    همه مردم به چهره پيامبر چشم دوخته اند، آن ها مى دانند كه پيامبر منتظر شنيدن جواب آن ها مى باشد، براى همين آن ها يك صدا جواب مى دهند: "ما سخن تو را شنيديم و به امامت و ولايت على و فرزندان او اقرار مى كنيم".[111]
    اكنون پيامبر و على(عليه السلام) از منبر پايين مى آيند .
    پيامبر مى خواهد مراسم بيعت با على(عليه السلام) به صورت رسمى باشد براى همين دستور مى دهد تا زير سايه درختان ، خيمه اى بر پا كنند .
    آيا مى دانى اين خيمه براى چيست ؟
    اين خيمه سبز ولايت است ! [112]
    پيامبر از على(عليه السلام) مى خواهد تا در اين خيمه بنشيند و مردم براى بيعت نزد او بروند .
    على(عليه السلام) وارد خيمه مى شود ، خيمه ولايت چه حال و هوايى دارد !
    پيامبر وارد خيمه ولايت مى شود ، كنار على(عليه السلام) مى ايستد ، گويا پيامبر كار مهمّى با او دارد .
    در ميان عرب، رسم بر اين است كه وقتى مى خواهند رياست شخصى را بر قومى اعلام كنند بر سر او عمامه مى بندند .
    پيامبر هم عمامه مخصوص خود را به عنوان تاج افتخار بر سر على(عليه السلام)مى بندد ، نام اين عمامه ، سحاب است .[113]
    سيماى مولا، زيباتر شده است . تاج ولايت كه بر سر اوست بر جلال او افزوده است .
    پيامبر از خيمه بيرون مى آيد ، تا لحظاتى ديگر ، مراسم بيعت با على(عليه السلام)شروع مى شود .
    در اين ميان ، گروهى از بزرگان قريش به سوى پيامبر مى آيند و مى گويند : "اى رسول خدا ! تو مى دانى كه اين مردم تازه مسلمان شده اند ، آن ها هنوز رسم و رسوم دوران جاهليّت را فراموش نكرده اند ، آن ها هرگز به امامت پسر عمويت ، على ، راضى نخواهند شد ، براى همين ما از تو مى خواهيم تا شخص ديگرى را براى رهبرى انتخاب كنى" .
    پيامبر رو به آن ها مى كند و مى گويد : "ولايت و رهبرى على به انتخاب من نبوده است كه اكنون بتوانم از اين تصميم برگردم ، اين دستورى است كه خدا به من داده است" .
    بزرگان قريش اين سخن را كه مى شنوند به فكر فرو مى روند .
    در اين هنگام ، يكى از آن ها رو به پيامبر مى كند و مى گويد : "اى پيامبر ! اگر مى ترسى مخالفت خدا را بكنى و على را بر كنار كنى ، يكى از بزرگان قريش را در رهبرى با على شريك كن" .
    پيامبر نمى پذيرد ، امر امامت و ولايت به دست خداست ، اگر خدا مى خواست براى على در امر امامت شريكى قرار مى داد .[114]
    اين مردم نمى دانند كه ولايت و امامت ، چيزى بالاتر از يك حكومت ظاهرى است ، ولايت ، مقام خدايى است كه فقط خدا آن را به هر كس كه بخواهد مى دهد . بزرگان قريش با نااميدى خيمه پيامبر را ترك مى كنند .
    مردم آماده شده اند تا مراسم بيعت را انجام دهند ، سلمان ، مقداد ، ابوذر و عمّار را نگاه كن ، آن ها در اوّل صف ايستاده اند .
    همه دوستان امامت ، امروز خوشحال هستند ، به راستى كه امروز روز عيد است .
    مردم خود را براى بيعت با على(عليه السلام) آماده مى كنند ، در اين ميان ، چشم من به دو نفر مى افتد .
    آن ها وقتى با پيامبر روبرو مى شوند سؤال مى كنند : "آيا دستور خدا اين است كه ما بايد با على بيعت كنيم يا اين خواسته خود توست ؟" .
    پيامبر در پاسخ مى گويد : "اين دستور خداست" .[115]
    بعد از شنيدن اين سخن ، آن دو نيز خود را براى بيعت آماده مى كنند .
    يك صف طولانى در اينجا هست ، مردم مى خواهند با مولا و آقاى خودشان بيعت كنند .
    دو نفر در اوّل صف ايستاده اند ، تا من مى روم اسم آن ها را سؤال كنم ، آن ها وارد خيمه ولايت مى شوند .
    صداى آن ها به گوشم مى رسد : "سلام بر تو اى امير مؤمنان" .
    آن ها با على(عليه السلام) بيعت مى كنند و با صداى بلند مى گويند : "خوشا به حال تو اى على ! به راستى كه تو ، مولاى ما و مولاى همه مردم شدى ".[116]
    آيا آن دو نفر را مى شناسيد ؟
    بايد صبر كنيم تا آن ها از خيمه بيرون بيايند .
    ــ ببخشيد ، آيا مى شود شما خودتان را معرّفى كنيد ؟
    ــ چطور شما ما را نمى شناسيد ؟ ! من ، عُمَر بن خطّاب هستم ، اين هم ابو بكر است، ما اوّلين كسانى هستيم كه با على(عليه السلام)بيعت كرده ايم .[117]
    خيلى ها دلشان مى خواست كه آن ها اوّلين نفر باشند ، ولى ما ، گوى سبقت را از همه ربوديم !
    امّا من فكر مى كنم اصلاً مهم نيست اوّلين نفرى باشى كه بيعت مى كنى ! مهم اين است كه اوّلين نفرى نباشى كه بيعت خود را مى شكنى !! اگر بتوانى به پيمان خود وفادار بمانى ، هنر كرده اى !
    ? ? ?
    همه پيامبران وقتى مى خواستند جانشين خود را معرّفى كنند در روز هجدهم ماه ذى الحجّه اين كار را انجام مى دادند . امروز روزى است كه دين خدا كامل شده است ، آيا ما نبايد شاد باشيم ؟
    به راستى كه عيد واقعى امروز است ، هيچ روزى به بزرگى امروز نمى رسد .[118]
    آنجا را نگاه كن ! چرا اينان خاك بر سر خود مى ريزند ؟ اينان كه هستند ؟ امروز كه روز سرور و شادى است ، چرا اين چنين مى كنند ؟
    اين ها همه ، شياطين زمين هستند كه وقتى فهميده اند كه پيامبر ، على(عليه السلام)را به عنوان جانشين خود معرّفى كرده است از شدّت ناراحتى خاك بر سر مى ريزند ، امروز براى آن ها روز غصّه است .
    آن ها نزد رئيس خود ، ابليس، جمع مى شوند ، ابليس به آن ها نگاه مى كند و مى گويد : "چه شده است ؟ چرا خاك بر سر خود مى ريزيد ؟" .
    آن ها جواب مى دهند : "مگر نديدى كه محمّد ، ولايت على را اعلام كرد و همه مردم با على بيعت مى كنند؟" .
    ابليس خنده اى مى كند و مى گويد : "ناراحت نباشيد ، در ميان اين جمعيّت عدّه اى هستند كه قول داده اند به بيعت امروز خود وفادار نمانند" .[119]
    شيطان براى اين كه حكومت عدالت محور على(عليه السلام) برپا نشود همه سعى و تلاش خود را خواهد نمود .
    يك نفر با سرعت از جمعيّت دور مى شود ، حدس مى زنم او نمى خواهد با على(عليه السلام) بيعت كند . بعد از لحظاتى او را مى بينم كه به سوى خيمه پيامبر مى آيد .
    چه شد ، چرا او برگشت ؟
    وقتى او با پيامبر روبرو مى شود چنين مى گويد : " من داشتم از اينجا مى رفتم تا با على بيعت نكنم ، ناگهان به سوارى زيبا و بسيار خوشبو برخوردم، او به گفت كه هر كس از بيعت غدير، امتناع كند يا كافر است يا منافق ; براى همين بود كه بازگشتم تا با على بيعت كنم ".
    پيامبر لبخندى مى زند و مى گويد : "آيا آن سوار را شناختى ؟ او جبرئيل بود كه تو را به بيعت با على تشويق كرد" .[120]
    خداوند در مقابل دسيسه هاى شيطان ، فرشتگان را مى فرستد تا مردم را به راه راست هدايت كنند .
    اكنون نوبت زنان است كه با على(عليه السلام) بيعت كنند، همسران پيامبر هم آماده بيعت با على(عليه السلام) مى شوند. .
    به دستور پيامبر ظرف آبى را مى آورند و پرده اى بر روى آن مى زنند .
    زنان در آن سوى پرده دست خود را در آن آب مى نهند و على(عليه السلام) هم در سوى ديگر پرده دست خود را در آب مى گذارد و به اين روش آن ها هم با امام خود بيعت مى كنند .
    ? ? ?
    حَسّان ، شاعر توانمند عرب به سوى پيامبر مى آيد . وقتى او روبروى پيامبر قرار مى گيرد چنين مى گويد : "اى رسول خدا ! آيا اجازه مى دهى شعرى را كه امروز در مدح على(عليه السلام) سروده ام بخوانم ؟" .
    پيامبر لبخندى مى زند و به او اجازه مى دهد .
    حَسّان سينه اى صاف مى كند و با صداى بلند شروع به خواندن مى كند :
    يُناديهِم يَومَ الغَديرِ نَبيُّهُم/بِخُمّ وَاَكْرَمَ بِالنَّبيِّ مُنادِيا
    يَقُولُ : فَمَن مَولاكُم وَوَليُّكُم ؟/فَقالُوا وَلَم يَبدوا هُناكَ التَّعادِيا
    إلهَكَ مَولانا وَأَنتَ وَليُّنا/ وَلَن تَجِدَنْ مِنّا لَكَ عاصِيا
    فَقالَ لَهُ : قُم يا عليُّ فَإنَّني/رَضيتُكَ مِنْ بَعْدي إماماً وَهادِيا
    پيامبر در روز غدير با امّت خويش سخن گفت و تو مى دانى هيچ سخنگويى گرامى تر از پيامبر نيست ، او از امّت خود پرسيد : "مولاىِ شما كيست ؟" .
    همه مردم در پاسخ گفتند : "خدا و شما ، مولاى ما هستيد و ما همه ، گوش به فرمان تو هستيم" ، پس پيامبر رو به على(عليه السلام) كرد و فرمود : "اى على ! از جاى خود برخيز كه من تو را امام و جانشين بعد از خود قرار داده ام" .[121]
    شعر حسّان تمام مى شود ، پيامبر نگاهى مى كند و مى گويد : "اى حسّان ، تا زمانى كه با شعر خود ما را يارى كنى از جانب فرشتگان يارى خواهى شد" .[122]
    به راستى كه هنر مى تواند حقيقت را ماندگار كند و تا قيامت، شعر حسّان از يادها فراموش نخواهد شد ، كاش من و تو هم با زبان عربى آشنايى بيشترى داشتيم و مى توانستيم زيبايى اين اشعار را بهتر درك كنيم .
    اين شعر آن قدر در كام عرب ها، زيبا و دلنشين است كه ديگر ممكن نيست از ذهن ها پاك شود ، اين شعر در طول تاريخ مانند خورشيدى در آسمان ولايت خواهد درخشيد و روشنى بخش راه آزادگان خواهد بود .
    ? ? ?
    آيا مى دانى منظور پيامبر از كلمه "مولا" چه بود ؟
    در زبان عربى كلمه مولا ، دو معنا دارد :
    الف . صاحبِ ولايت .
    ب . دوست .
    ممكن است يك نفر با توجّه به معناى دومِ كلمه مولا ، از سخن پيامبر چنين برداشتى كند : "هر كس كه من دوست او هستم ، على هم دوست اوست" .
    و روشن است كه با اين معنا ، ديگر ولايت على(عليه السلام) اثبات نمى شود ، به زودى دشمنان على(عليه السلام) ، سعى خواهند كرد در معناى سخن پيامبر ، اين اشكال را وارد كنند .[123]
    من در سخن پيامبر فكر مى كنم ، آرى، يك ساعت فكر كردن، بهتر از هفتاد سال عبادت است .
    به چند سؤال مهم رسيده ام :
    چرا پيامبر دستور داد تا آن همه جمعيّت در آن هواى گرم توقّف كنند ؟
    چرا پيامبر همه آن هايى را كه جلوتر رفته بودند، باز گرداند ؟
    براى چه پيامبر از همه مسلمانان خواست تا با على(عليه السلام) بيعت كنند ؟
    چرا امروز آيه قرآن نازل شد كه خدا ، دين اسلام را كامل كرد ؟
    براى چه خداوند به پيامبر قول داد كه او را از فتنه ها حفظ مى كند ؟
    چرا پيامبر دستور داد تا مردم على(عليه السلام) را امير مؤمنان خطاب كنند؟
    آيا در اعلام "دوستى با على(عليه السلام)" ، احتمال خطر و فتنه اى مى رفت كه خدا به پيامبر وعده داد كه ما تو را از فتنه ها حفظ مى كنيم ؟
    آيا مى شود اعلامِ دوستى با على(عليه السلام) ، اين قدر مهم باشد كه اگر پيامبر اين كار را انجام ندهد وظيفه پيامبرى خود را انجام نداده باشد ؟! آيا اعلام دوستى با على(عليه السلام)نياز به آن داشت كه پيامبر مردم را در غدير جمع كند ؟!
    فقط در اعلام ولايت و رهبرى على(عليه السلام) بود كه احتمال فتنه دشمنان مى رفت و خدا پيامبر را از اين فتنه ها حفظ فرمود .
    اين ولايت على(عليه السلام) است كه دين را كامل كرد !
    فقط ولايت و رهبرى على(عليه السلام) است كه با بيعت كردن سازگارى دارد .
    موافقى كارهاى پيامبر را با هم مرور كنيم ؟
    پيامبر دستور داد زير درختان را جارو بزنند ، آب بپاشند ، منبرى درست كنند ، همه مردم جمع شوند ، در نماز شركت كنند و بعد از سخنرانى ، همه مردان و زنان با على(عليه السلام) بيعت كنند .
    اين كارهاى پيامبر فقط با معناى صاحبِ ولايت سازگارى دارد .
    منظور پيامبر اين بود : "هر كس من بر او ولايت دارم ، على هم بر او ولايت دارد" .
    اى كسى كه مى گويى منظور پيامبر در غدير فقط اعلام دوستى با على(عليه السلام)بود ، گوش كن : من حرفى ندارم كه سخن تو را بپذيرم ، امّا در اين صورت ديگر ، پيامبر انسان كاملى نخواهد بود.
    آيندگان زمانى كه متوجّه شوند كه پيامبر در هواى داغ و سوزان ، 120 هزار نفر را ساعت ها معطّل كرده براى اين كه بگويد من پسر عموى خودم را دوست دارم، انصاف بدهيد، آيا آن ها نخواهند گفت آن پيامبر ديگر چگونه انسانى بود ؟
    همه اين مردم مى دانند كه پيامبر على(عليه السلام) را خيلى دوست دارد ، ديگر چه نيازى بود كه اين مراسم باشكوه برگزار شود ؟
    عشق و دوستى پيامبر به على(عليه السلام) ، حرف تازه اى نيست ! از روز اوّل ، پيامبر عاشق او بوده است ، اين كه ديگر اين همه مراسم نمى خواهد .
    پس چرا مى خواهى سخن پيامبر در غدير را به گونه اى معنا كنى كه از پيامبر تصوير انسانى غير كامل ساخته شود ؟
    بايد سخن پيامبر را به گونه اى معنا كنى كه با عقل و هوش و سياست پيامبر مطابق باشد .
    پيامبر اين مراسم باشكوه را برگزار كرد تا مسأله مهمّ رهبرى جامعه را بيان كند .
    به راستى چه مسأله اى مهمّ تر از رهبرى جامعه وجود دارد ؟
    فقط با اين معناست كه همه دنيا از عقل و درايت پيامبر متعجّب مى شوند .
    پيامبر ما به دستور خدا در بهترين زمان و مكان ، امّت خويش را جمع كرد و جانشين خود را به آن ها معرّفى نمود .
    ? ? ?
    گروهى از مردم هنوز منتظرند تا نوبتشان فرا برسد، آن ها هم مى خواهند با على(عليه السلام) بيعت كنند. ديدن اين صحنه براى پيامبر بسيار لذّت بخش است . او بعد از بيعت هر گروه ، رو به آسمان مى كند و مى گويد : "ستايش خدايى كه من و خاندان مرا بر همه برترى بخشيد" .[124]
    او از اين كه براى بيعت با على(عليه السلام) چنين مراسم باشكوهى برگزار شده است ، شادمان است .
    اكنون ديگر جامعه اسلامى رهبر و امام دارد و اگر مرگ پيامبر فرا برسد جامعه ، مسير كمال و سعادت خود را ادامه خواهد داد .
    سر و صدايى مى شنوم . چه خبر شده است ؟ جوانى با چند نفر از اينجا دور مى شود ، چقدر با غرور و تكبّر راه مى رود ! اين جوان كيست ؟ چه مى گويد ؟ چرا اين قدر عصبانى است ؟
    او فرياد برمى آورد : "محمّد دروغ گفته است ! ما هرگز ولايت على را قبول نمى كنيم !" .
    او كيست كه چنين گستاخانه سخن مى گويد ؟ از اطرافيان خود پرسوجو مى كنم ، او معاويه است .
    جاى تعجّب نيست ، سال ها پدر او پرچمدار لشكر كفر بوده است . او پسر همان كسى است كه براى كشتن پيامبر به مدينه لشكركشى كرده بود. معاويه دشمنى با حقّ و حقيقت را از پدر به ارث برده است . نه تنها با على(عليه السلام) بيعت نمى كند بلكه آشكارا مخالفت خود را اعلام مى دارد . او به سوى خاندان و فاميل خود، بنى اُميّه مى رود .
    عدّه اى از مسلمانان نزد پيامبر مى روند، آنان در حضور پيامبر مى نشينند، سكوت همه جا را فرا گرفته و نگاه پيامبر به گوشه اى خيره مانده است ، هيچ كس سخن نمى گويد .
    بعد از لحظاتى . . .پيامبر سكوت را مى شكند و آيه هايى كه همين الآن جبرئيل آورده است را مى خواند :
    (فَلا صَدَّقَ و لاصَلّى... وَ لـكِنْ كذَّبَ و تَولّى ... ) ، "واى بر آن كسى كه حق را قبول نكرد و آن را دروغ شمرد و با تكبّر به سوى خويشانش رفت ، پس واى بر او !".[125]
    همه با خود مى گويند: اين آيه ها به چه مناسبت نازل شده است ؟
    آن ها خبر ندارند كه معاويه ، از پذيرش ولايت على(عليه السلام) سرباز زده و با تكبّر به سوى خاندان خود رفته است .
    جبرئيل ، همه اخبار را براى پيامبر آورده و با نازل شدنِ اين آيه ها ، آبروى معاويه پيش مردم مى رود .
    پيامبر ابتدا تصميم مى گيرد تا معاويه را مجازات كند ، امّا از اين كار منصرف مى شود .[126]
    شايد تو بگويى : پيامبر بايد او را به سزاى عمل خود برساند ، امّا بدان كه امروز ، حناى معاويه رنگى ندارد .
    او دشمنى خود را با پيامبر آشكار كرد و ديگر مردم او را شناختند و فريب او را نمى خورند . مردم او و پدرش (ابوسفيان) را به خوبى مى شناسند ، آن ها از قديم دشمنان پيامبر بوده اند ، دست آن ها آلوده به خون حمزه(عليه السلام)، عموى پيامبر است !
    مى توان نگرانى را در چهره پيامبر حس كرد، او نگران پيرمردهايى است كه سنّ و سالى از آن ها گذشته است ، آن ها به ظاهر ريش خود را در راه اسلام سفيد كرده اند و مردم آن ها را به عنوان يار پيامبر مى شناسند و همه جا خود را همراه و يار پيامبر نشان داده اند!! آن ها با على(عليه السلام) بيعت كردند و اتّفاقاً ، اوّلين كسانى بودند كه اين كار را كردند ، آنان امروز بيعت كرده اند ، امّا به فكر فتنه اى بزرگ هستند ، آن ها مى خواهند با نام اسلام ، كمر ولايت را بشكنند .
    ? ? ?
    كم كم خورشيد به افق نزديك مى شود ، هنوز بسيارى از مردم بيعت نكرده اند . به من خبر مى رسد كه پيامبر مى خواهد دو روز ديگر در غدير بماند تا همه بتوانند با امام خود بيعت كنند .[127]
    مراسم بيعت فعلاً متوقّف مى شود و اذان مغرب گفته مى شود ، نماز برپا مى شود و بعد از نماز هر كسى به خيمه خود مى رود .
    امشب ، اين بيابان ميزبان 120 هزار نفر است ، زير نور ماه تا چشم كار مى كند خيمه مى بينى .
    ساعتى مى گذرد و من در خيمه خود هستم ، امّا نمى دانم چرا خواب به چشمم نمى آيد . خوب است بلند شوم و دورى بزنم . كنار بركه مى روم ، تصوير زيباى ماه در آب افتاده است ، نسيم آرامى مىوزد .
    بلند مى شوم كه به خيمه خود بروم تا استراحت كنم .
    در مسير راه ، صدايى به گوشم مى رسد ؟ گويا چند نفر در خيمه اى با هم سخن مى گويند :
    ــ محمّد ديوانه شده است !
    ــ آيا مى بينيد كه چگونه عشق على ، محمّد را ديوانه كرد !
    ــ او آرزو دارد كه بعد از او ، على به حكومت برسد ، امّا به خدا قسم ، ما نمى گذاريم كه چنين بشود .[128]
    خداى من ! چه مى شنوم ؟
    اينان چه كسانى هستند كه اين چنين به پيامبر خدا جسارت مى كنند ؟
    نكند نقشه اى در سر داشته باشند ؟ نكند بخواهند فتنه اى برپا كنند ؟
    امّا خداوند خودش به پيامبر قول داده است كه او را از فتنه ها حفظ كند .
    در اين هنگام يك نفر وارد خيمه آن ها مى شود و با ناراحتى مى گويد : "هنوز رسول خدا در ميان ماست و شما اين چنين سخن مى گوييد ؟ به خدا قسم ، فردا صبح همه سخنان شما را به پيامبر خواهم گفت" .
    نگاه كن !
    مردى كه از خيمه آن ها بيرون مى آيد حُذيفه يكى از ياران باوفاى پيامبر(صلى الله عليه وآله)مى باشد .
    ظاهراً ، خيمه او در همسايگى خيمه اين سه نفر بوده و سخنان اين ها را شنيده است .
    در تاريكى شب ، اين سه نفر به دنبال حُذيفه مى دوند :
    ــ اى حُذيفه ! ما همسايگان تو هستيم . تو را به حقِّ همسايگى قسم مى دهيم، راز ما را فاش نكن .
    ــ اينجا جاىِ حقِّ همسايگى نيست ، اگر گفته هايتان را از پيامبر پنهان كنم وظيفه خود را نسبت به پيامبر انجام نداده ام .[129]
    اين كار خدا بود كه اين سه نفر حواسشان پرت شود و آن قدر بلند حرف بزنند كه صداى آن ها به گوش حُذيفه برسد .
    خدا به پيامبر وعده داده بود كه او را از فتنه ها حفظ مى كند .
    ? ? ?
    مردم براى خواندن نماز صف مى بندند ، نماز صبح برپا مى شود . خورشيد روز دوم غدير طلوع مى كند و همه جا را روشن مى كند .
    من در اطراف خيمه پيامبر پرسه مى زنم ، منتظرم تا حُذيفه را پيدا كنم ، مى دانم او به خيمه پيامبر خواهد آمد .
    حُذيفه به اين سو مى آيد ، داخل خيمه مى شود ، خوب است من هم همراه او بروم .
    ــ اى پيامبر ! ديشب ، صداى چند نفر را شنيدم كه ظاهراً مى خواهند توطئه اى بكنند .
    ــ اى حُذيفه ! آيا آن ها را مى شناسى ؟
    ــ آرى .
    ــ سريع برو و آن ها را به اينجا بياور .
    حُذيفه برمى خيزد و آن سه نفر را با خود مى آورد .
    آن ها وارد خيمه پيامبر مى شوند ، على(عليه السلام) را مى بينند كه شمشيرش را در دست دارد .
    پيامبر رو به آن ها مى كند و مى گويد : "شما ديشب با يكديگر چه مى گفتيد ؟" .
    همه آن ها مى گويند : "به خدا قسم ، ما اصلاً با هم سخنى نگفته ايم ، هر كس از ما چيزى براى شما گفته، دروغگوست" .
    اين سه نفر قسم دروغ مى خورند و پيامبر آن ها را به حال خود رها مى كند و آن ها به خيمه هاى خود مى روند .[130]
    اكنون ديگر آن ها شناسايى شده اند و با ديدن برق شمشير على(عليه السلام) ترس تمام وجودشان را فرا گرفته است .
    پيامبر دستور مى دهد تا بقيّه مردم با على(عليه السلام) بيعت كنند ، كسانى كه روز قبل موفّق به بيعت نشدند به سوى خيمه ولايت مى آيند و بيعت مى كنند .
    پيامبر مى خواهد همه مردم با امام بيعت كنند تا براى هيچ كس بهانه اى باقى نماند .
    ? ? ?
    چند روز مى گذرد... روز بيستم و يكم ماه ذى الحجّه فرا مى رسد، بيشتر مردم با على(عليه السلام) بيعت كرده اند و عدّه كمى باقى مانده اند .[131]
    فكر مى كنم كه امروز تا ظهر مراسم بيعت تمام شود و ما به سوى مدينه حركت كنيم .
    آنجا را نگاه كن ! مردى سراسيمه به سوى پيامبر مى آيد . اسم او حارث فَهرى است ، او نزد پيامبر مى ايستد و چنين مى گويد : "اى محمّد ! به ما گفتى كه به يگانگى خدا و پيامبرى تو ايمان بياوريم ، ما هم پذيرفتيم ، سپس گفتى كه نماز بخوانيم و حج به جا آوريم ، باز هم پذيرفتيم ، امّا اكنون پسر عموى خود را بر ما امير كردى ، بگو بدانم آيا تو اين كار را از جانب خود انجام دادى يا اين كه خدا اين دستور را داده است ؟" .
    پيامبر نگاهى به او مى كند و مى گويد : "آنچه من گفتم دستور خدا بوده و من از خود سخنى نمى گويم" .
    حارث تا اين سخن را مى شنود سر خود را به سوى آسمان مى گيرد و مى گويد : "خدايا ! اگر محمّد راست مى گويد و ولايت على از آسمان آمده است ، پس عذابى بفرست و مرا نابود كن" !
    حارث سه بار اين جمله را مى گويد و از پيامبر روى برمى گرداند .[132]
    از سخن اين مرد تعجّب مى كنم ، آخر نادانى و جهالت تا چه اندازه ؟!
    پيامبر نگاهى به او مى كند و بعد از او مى خواهد تا از آنچه بر زبان جارى كرده است توبه كند .
    حارث مى گويد : "من از سخنى كه گفته ام پشيمان نيستم و توبه نمى كنم" .
    او در دلش مى خندد و مى گويد : "پس چرا عذاب نازل نشد ؟ شما كه خود را بر حق مى دانستيد ، پس كو آن عذابى كه من طلب كردم!" .
    او تصوّر مى كند كه پيروز اين ميدان است ، زيرا عذابى نازل نشد .
    من هم در فكر فرو رفته ام ، راستش را بخواهيد كمى گيج شده ام .
    مگر على(عليه السلام) بر حق نيست ، پس چرا خدا با فرستادن عذابى ، آبروى حارث را نمى برد ؟ !
    اگر عذاب نازل نشود مردم فكر مى كنند كه همه سخنان پيامبر دروغ است .
    خدايا ! هر چه زودتر كارى بكن !
    امّا هر چه صبر مى كنم عذابى نازل نمى شود. چرا؟
    پيامبر نگاهى به او مى كند و مى گويد : "اكنون كه توبه نمى كنى از پيش ما برو" .[133]
    حارث مى گويد : "باشد من از پيش شما مى روم" .
    او با خوشحالى سوار بر شتر خود مى شود و از پيش ما مى رود ، سالم و سرحال !
    يكى از ياران پيامبر، وقتى مى بيند كه من خيلى گيج شده ام نزد من مى آيد و مى گويد :
    ــ چه شده است ؟
    ــ چرا خدا عذابى نازل نكرد تا آبروى آن مرد را ببرد ؟ من براى خوانندگان خود چه بنويسم ؟ آيا درست است بنويسم كه حارث صحيح و سالم از پيش پيامبر رفت ؟
    ــ آرى ، تو بايد واقعيّت را بنويسى !
    ــ يعنى مى گويى كه او راست مى گفت ؟ ! اين چه حرفى است كه تو مى زنى ؟ !
    ــ مثل اين كه تو از قانون خدا اطّلاع ندارى !
    ــ كدام قانون ؟
    ــ مگر قرآن را نخوانده اى؟ آنجا كه خدا مى گويد : "اى پيامبر ! تا زمانى كه تو در ميان اين مردم هستى من عذاب نازل نمى كنم" .[134]
    پيامبر ما، پيامبر مهربانى است ، اينجا سرزمين غدير است ، سرزمينى مقدّس !
    چگونه خدا در اين سرزمين مقدّس و در حضور پيامبر عذاب نازل كند ؟ !
    ــ خيلى ممنونم ، من اين آيه را فراموش كرده بودم .
    ــ خوب ، حالا زود به دنبال حارث برو ، وقتى او از سرزمين غدير دور شود عذاب نازل خواهد شد .
    من تا اين سخن را مى شنوم ، دفتر و قلم خود را جمع مى كنم و به دنبال حارث مى دوم .
    آيا مى دانيد حارث از كدام طرف رفت ؟ يكى مى گويد : "از آن طرف" . من به آن سمت مى دوم تا به او برسم . در دل اين بيابان به دنبال يك شتر سوار مى گردم . كيلومترها از غدير دور مى شوم ، هنوز او را پيدا نكرده ام . خدايا آن مرد كجا رفته است ؟ بايد همين طور براى طلب حقيقت بدوم ! شتر سوارى از دور پيداست .
    نزديك و نزديك تر مى شوم ، خودش است ، اين حارث است . ديگر از سرزمين غدير خيلى دور شده ام ، ديگر درختان غدير را هم نمى بينم .
    حارث سوار بر شتر خود در دل بيابان به سوى خانه اش مى رود .
    او خيال مى كند كه پيروز ميدان است و گاهى نيشخندى به من مى زند .
    و من هيچ نمى گويم .
    ناگهان صداى گنجشكى به گوشم مى رسد .
    اى گنجشك ! در وسط اين بيابان چه مى كنى ؟ نه اين كه گنجشك نيست ، ابابيل است !
    آيا سوره فيل را خوانده اى ؟ وقتى ابرهه براى خراب كردن كعبه آمده بود خدا اين پرندگان كوچك را (كه نامشان ابابيل است) فرستاد ، بر منقار هر كدام از آن ها سنگى بود كه بر سر سپاه ابرهه زدند و همه آن ها را نابود كردند .
    اين پرنده كوچك هم بر منقار خود سنگى دارد ، او مى آيد و درست بالاى سر حارث پرواز مى كند .
    او منقار خود را باز مى كند و سنگ را بر سر او مى اندازد . وقتى سنگ بر سر حارث مى خورد سر او را مى سوزاند و در آن فرو مى رود و او روى زمين مى افتد و مى ميرد .[135]
    اى حارث ! تو عذاب خدا را براى خود طلب كردى ، اين هم عذاب خدا ! شنيده بودم كه چوب خدا صدا ندارد !
    بايد سريع برگردم تا ماجرا را براى بقيّه مردم باز گويم . در ميان راه عدّه اى از مردم را مى بينم ، آن ها سراغ حارث را از من مى گيرند ، مكانى كه حارث به عذاب خدا گرفتار شده است را به آن ها نشان مى دهم ، مردم به آن سو مى روند .
    من به سوى غدير مى آيم ، مى خواهم خبر كشته شدن حارث را بدهم ، امّا مى بينم كه مردم خبر دارند .
    تعجّب مى كنم ، به يكى مى گويم :
    ــ شما كه اينجا بوديد چگونه باخبر شده ايد ؟
    ــ خداوند دو آيه را بر پيامبر نازل كرده است !!!
    ــ آيا مى شود اين آيه ها را براى من بخوانى ؟
    ــ آرى ! گوش كن :
    (سَأَلَ سَآئِلُ بِعَذَاب وَاقِع)(لِّلْكَـفِرِينَ لَيْسَ لَهُ دَافِعٌ ) .[136]
    مردى عذاب را براى خود طلب كرد ، عذابى كه بر كافران نازل مى شود و هيچ كس نمى تواند آن را برطرف گرداند .[137]
    از اين به بعد، هر وقت اين دو آيه را مى خوانم، اين حادثه را به ياد مى آورم.
    ? ? ?
    خبر نازل شدن عذاب بر حارث به گوش همه مردم مى رسد ، آن ها به سخنان پيامبر يقين بيشترى پيدا كرده اند . اميدوارم كه اين خبر براى منافقان كه در ميان اين مردم هستند درس عبرتى باشد .
    پيامبر نگاه به مردم مى كند ، مى بيند كه هلاك شدنِ حارث ، زمينه خوبى در مردم ايجاد كرده است .
    خيلى به جا است كه پيامبر براى مردم سخنرانى كند .
    الآن بايد از فرصت پيش آمده استفاده كرد ، پيامبر دستور مى دهد تا همه مردم پاى منبر جمع شوند .
    او بالاى منبر رو به مردم مى گويد : "اى مردم ! خوشا به حال كسى كه ولايت على را قبول كند و واى بر كسى كه با على دشمنى كند ، على و شيعيان او در روز قيامت به سوى بهشت خواهند رفت و در آن روز ، هيچ ترس و واهمه اى نخواهند داشت . خداوند از آن ها راضى خواهد بود و آن ها غرق رحمت و مهربانى خدايند. شيعيان على به سعادت ابدى خواهند رسيد و در بهشت منزل خواهند كرد و فرشتگان بر آنان سلام خواهند نمود ".[138]
    مراسم غدير با اين سخنان پيامبر به پايان مى آيد ، آخرين سخنان پيامبر در غدير، وعده بهشت براى شيعيان على(عليه السلام) است .
    هر كسى كه به ولايت على(عليه السلام) وفادار بماند و او را دوست بدارد، بهشت منزلگاه او خواهد بود .
    مراسم غدير رو به پايان است ، مردم مى خواهند به خانه و كاشانه خود بازگردند . آن ها نزد پيامبر مى آيند و اجازه مى خواهند تا حركت خود را آغاز كنند .
    پيامبر به آن ها اجازه مى دهد ، آنها آماده حركت مى شوند، خيمه ها جمع مى شود .
    اهل مكّه و يمن براى خداحافظى مى آيند، آنها با پيامبر وداع مى كنند و به سوى شهر خود مى روند . سپس آنانى كه منزلشان در مسير عراق و مصر است با پيامبر خدا حافظى كرده و حركت مى كنند . پيامبر هم همراه با مردم مدينه به سوى مدينه رهسپار مى شود.
    ? ? ?
    شب بيست و دوم ماه ذى الحجّه است، پاسى از شب گذشته است. كاروان مدينه در دل بيابان به پيش مى رود ، هوا كم كم تاريك مى شود ، اذان مغرب نزديك است ، ما در دل بيابان ، توقّف كوتاهى براى خواندن نماز خواهيم داشت .
    نماز مغرب ، سريع خوانده مى شود و كاروان حركت مى كند ، بايد خود را به منزل بعدى برسانيم ، در وسط بيابان كه نمى شود منزل كرد !
    هوا خيلى تاريك است ، ستارگان آسمان جلوه نمايى مى كنند ، نسيم خنكى از كوير مىوزد .
    راستش را بخواهيد خواب در چشمانم آمده است ، با خود مى گويم : كاش الآن در رختخواب راحت خوابيده بودم !
    به يكى از همسفران خود ، نگاه مى كنم و مى پرسم :
    ــ حاجى ! آيا مى دانى تا منزل بعدى چقدر راه داريم ؟
    ــ منزل گاه بعدى " اَبوا " است ، از غدير خُمّ تا آنجا حدود بيست كيلومتر است ، ما از سر شب تا الآن، تقريباً پنج كيلومتر آمده ايم ، با اين حساب پانزده كيلومتر ديگر بايد برويم .
    ــ راه زيادى در پيش داريم، امّا همه اين راه را به عشق مولايم مى روم.
    تلاش مى كنم تا خود را به پيامبر برسانم .
    نگاه كن ! در اين تاريكى شب ، چهره پيامبر مى درخشد ، در كنار او حُذيفه را مى بينم .
    به او سلام مى كنم و او با محبّت جواب مرا مى دهد .
    ما آرام آرام به مسير خود ادامه مى دهيم .
    بعد از لحظاتى سياهى هايى به چشمم مى آيد :
    ــ حُذيفه ! اين سياهى ها چيست ؟
    ــ اين ها كوه هايى هستند كه ما بايد از آن ها عبور كنيم .
    ــ عبور از كوه در دل شب كه خيلى سخت است ، آيا نمى شود از راه ديگر رفت ؟
    ــ نه ، راه مدينه از دل اين كوه ها مى گذرد .
    ما وارد اين منطقه كوهستانى مى شويم و در ميان درّه اى به راه خود ادامه مى دهيم .
    هر چه جلوتر مى رويم ، راه عبور باريك تر و تنگ تر مى شود .
    به گردنه اى مى رسيم كه عبور از آن بسيار سخت است ، اينجا جادّه ، تنگ مى شود ، همه بايد در يك ستون قرار گيرند و عبور كنند .
    شتر پيامبر اوّلين شترى است كه از گردنه عبور مى كند ، پشت سر او ، حُذيفه و عمّار هستند .
    خداى من ! چه گردنه خطرناكى !
    ــ حُذيفه ! نام اين گردنه چيست ؟
    ــ اينجا " عَقَبه هَرشا " است ، همه مسافران مدينه بايد از اين مسير بروند .[139]
    پيامبر بر روى شتر خود سوار است ، ما مقدارى از بقيّه جلو افتاده ايم .
    در اين وقت شب ، سكوت همه جا را گرفته است ، در دل شب ، فقط پرتگاهى هولناك به چشم من مى آيد .
    بايد خيلى مواظب باشيم ! اگر ذرّه اى غفلت كنيم به درون درّه مى افتيم ، آن وقت، ديگر كارمان تمام است .
    ناگهان صدايى به گوش پيامبر مى رسد .
    اين جبرئيل است كه با پيامبر سخن مى گويد : "اى محمّد ! عدّه اى از منافقان در بالاى همين كوه كمين كرده اند و تصميم به كشتن تو گرفته اند" .[140]
    خداوند پيامبر را از خطر بزرگ نجات مى دهد .
    جبرئيل ، پيامبر را از راز بزرگى آگاه مى كند ، رازى كه هيچ كس از آن خبر ندارد .
    عدّه اى از منافقان تصميم شومى گرفته اند . آن ها وقتى ديدند پيامبر آن مراسم با شكوه را در غدير خُمّ برگزار كرد و از همه مردم براى على(عليه السلام)بيعت گرفت ، جلسه اى تشكيل دادند و تصميم گرفتند تا پيامبر را ترور كنند .[141]
    وقتى كه آن ها خبر دار شدند كه پيامبر در شب از " عَقَبه هَرشا " عبور مى كند در دل شب خود را به بالاى اين كوه رساندند .
    آن ها چهارده نفر هستند و مى خواهند با نزديك شدن شتر پيامبر ، سنگ پرتاب كنند .
    آن وقت است كه شتر پيامبر از اين مسير باريك خارج خواهد شد و در دل اين درّه عميق سقوط خواهد كرد و با سقوط شتر ، پيامبر كشته خواهد شد .
    اين نقشه آن هاست و آن ها منتظرند تا لحظاتى ديگر نقشه خود را اجرا كنند .
    اگر يادت باشد خدا به پيامبر قول داده است كه او را از فتنه ها حفظ مى كند . براى همين است كه خدا جبرئيل را مى فرستد تا او به پيامبر خبر بدهد .
    جبرئيل نام آن منافقان را براى پيامبر مى گويد و پيامبر با صداى بلند آن ها را صدا مى زند .
    صداى پيامبر در دل كوه مى پيچد ، منافقان با شنيدن صداى پيامبر مى ترسند .
    عمّار و حُذيفه ، شمشير خود را از غلاف مى كشند و از كوه بالا مى روند ، منافقان كه مى بينند راز آن ها آشكار شده است ، فرار مى كنند .
    خدا را شكر كه صدمه اى به پيامبر نرسيد !
    حُذيفه، نفس نفس زنان مى آيد و به پيامبر خبر مى دهد كه منافقان فرار كرده اند .
    اكنون حُذيفه منافقان را شناخته است ، امّا پيامبر از او مى خواهد كه هيچ گاه نام آن ها را فاش نكند .
    آرى، پيامبر ما، جلوه مهربانى خداوند است ، نمى خواهد نام دشمنان خود را فاش سازد !
    اين منافقانى كه امشب نقشه ترور پيامبر را داشتند كسانى هستند كه سال هاست مسلمان شده اند ، امّا آن ها امروز براى رسيدن به رياست و حكومت ، حاضر هستند هر كارى بكنند .
    آن ها مى دانند كه على(عليه السلام) ، همه خوبى ها را در خود جمع كرده است و فقط او شايستگى رهبرى را دارد ، امّا عشق به رياست ، لحظه اى آن ها را رها نمى كند و آرام نمى گذارد .


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۵: از كتاب الماس هستى نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن