کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل سى ونه

      فصل سى ونه


    حضرت ابراهيم(عليه السلام)، براى چراى گوسفندان خود به دشت و بيابان رفته بود كه صدايى به گوشش رسيد.
    نگاه كن، يك نفر در وسط اين دشت نماز مى خواند.
    خدايا او كيست كه چنين عاشقانه با خداى خويش راز و نياز مى كند؟
    آيا موافقى همراه حضرت ابراهيم(عليه السلام) نزديك برويم و با اين بنده خدا سخن بگوييم؟
    حضرت ابراهيم(عليه السلام) صبر مى كند تا نماز آن مرد تمام شود، بعد از تمام شدن نماز، به او سلام مى كند و جواب مى شنود.
    آن مرد نمى داند كه اين حضرت ابراهيم(عليه السلام) است كه در كنار او نشسته است.
    منزل شما كجاست؟
    اين سؤالى است كه حضرت ابراهيم(عليه السلام) از آن مرد مى نمايد.
    آن مرد كوه بلندى را نشان مى دهد و مى گويد:
    آن كوه را مى بينى، كنار آن كوه، خانه من قرار دارد، من تنها زندگى مى كنم.
    حضرت ابراهيم(عليه السلام) مى گويد:
    آيا مى شود من امشب مهمان شما باشم؟
    آن مرد به فكر فرو مى رود، او خيلى خوشحال مى شود كه مهمان به خانه او بيايد اما مثل اين كه مشكلى وجود دارد.
    آن مرد رو به حضرت ابراهيم(عليه السلام) مى كند و مى گويد:
    در راهى كه به خانه من منتهى مى شود رودخانه بزرگى است كه نمى توان از آن عبور كرد و در آنجا وسيله اى براى عبور از آب رودخانه نيست.
    حضرت ابراهيم(عليه السلام) رو به آن مرد مى كند و مى پرسد:
    خودت چگونه از آن رودخانه عبور مى كنى؟
    آن مرد مى گويد:
    من مى توانم از روى آن آب عبور كنم.
    حضرت ابراهيم(عليه السلام) مقدارى فكر مى كند و بعد به آن مرد مى گويد:
    من هم همراه تو مى آيم، اميدوارم خداوند همان گونه كه تو را از روى آب عبور مى دهد مرا نيز از آن آب عبور دهد.
    آنها با هم حركت مى كنند و چون به آب مى رسند آن مرد، دست حضرت ابراهيم(عليه السلام) را مى گيرد و با هم از روى آب عبور مى كنند.
    بعد ازمقدارى راه رفتن، آنها به خانه مى رسند و وارد خانه مى شوند، خانه كوچك اما باصفايى است، هر چه هست خانه مرد خداست !
    بعد از رفع خستگى، حضرت ابراهيم(عليه السلام) رو به آن مرد مى كند و مى گويد:
    رفيق، بگو بدانم سخت ترين روزها براى انسان چه روزى است؟
    آن مرد پاسخ مى دهد:
    روز قيامت، سخت ترين روز براى انسان است.
    حضرت ابراهيم(عليه السلام) مى فرمايد:
    بيا با هم دعا كنيم و از خدا بخواهيم كه ما را از شرّ آن روز حفظ كند.
    آن مرد مى گويد:
    دعاى من كه مستجاب نمى شود، من مدت سه سال است كه براى يك حاجت خود دعا مى كنم اما خداوند هنوز آن دعايم را مستجاب نكرده است.
    حضرت ابراهيم(عليه السلام) به او مى گويد:
    رفيق من، اگر خداوند دعاى تو را مستجاب نكرده براى اين است كه مى خواهد صداى تو را بشنود، خداوند عاشق شنيدن صداى تو است و براى همين تا به حال، حاجت تو را نداده است.
    آن مرد به فكر فرو مى رود و مى بيند كه اين مطلبى است كه تا به حال به ذهنش نرسيده است.
    عجب ! اگر خدا تا به حال دعاى مرا مستجاب نكرده است براى اين بوده كه او مى خواسته صداى مرا بشنود، او عاشق شنيدن صداى دعاى من بوده است و من خبر نداشتم.
    در اين هنگام حضرت ابراهيم(عليه السلام) به او مى گويد:
    رفيق، بگو بدانم آن چه حاجتى است كه سه سال تمام از خدا خواستى؟
    آن مرد پاسخ مى دهد:
    من در بيابانى مشغول عبادت بودم، نگاهم به چوپانى افتاد كه گلّه گوسفندى را براى چرا مى برد، من از او سؤال كردم كه اين گلّه گوسفند از كيست؟ او به من گفت: صاحب اين گوسفندان، حضرت ابراهيم7 است، همان كه دوستِ خداوند (خليلُ الله) است، من مدت سه سال است كه دعا مى كنم تا خدا مرا موفق به ديدار دوستِ خودش حضرت ابراهيم(عليه السلام) بنمايد، آرزوى من اين است كه "خليل الله" را ببينم.
    اينجا بود كه حضرت ابراهيم(عليه السلام) تبسمى كرد و به او فرمود:
    خدا دعاى تو را مستجاب كرد ! من ابراهيم هستم !
    اشك در چشمان آن مرد حلقه زد، و از جاى خود برخواست و حضرت ابراهيم(عليه السلام) را در آغوش گرفت.
    او بسيار خوشحال بود كه سرانجام، خدا دعاى او را مستجاب كرد و توفيق ديدار حضرت ابراهيم(عليه السلام) را به او داد.[51]


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۳۹: از كتاب با من تماس بگيريد نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن