بِسمِ اللَّهِ الرَّحمَـنِ الرَّحِيمِ
من فقط پانزده سال داشتم، تابستان بود و پدرم ما را به مشهد برده بود. من در حرم بودم و منتظر بودم تا اذان ظهر را بگويند و نماز را بخوانم. كنار من يكى رو به قبله ايستاده بود و دعايى را مى خواند.
صداى او آن قدر دلنشين بود كه مرا مجذوب خود كرد. قطرات اشك از ديدگانش جارى بود، من هيچ وقت آن روز را فراموش نمى كنم. صبر كردم تا دعاى او تمام شد، از او سؤال كردم كه چه دعايى مى خواندى؟ من تا به حال اين دعا را نشنيده ام.
او برايم گفت كه من "زيارت آل ياسين" مى خواندم، او برايم گفت كه خود آقا دستور داده اند تا شيعيانش با اين زيارت به او توجّه پيدا كنند، همه كسانى كه منتظر واقعى آقا هستند، هر روز اين زيارت را مى خوانند.
آن روز فهميدم كه اگر دلتنگ آقاىِ خود شدم و دلم هواى او را كرد، مى توانم با او اين گونه سخن بگويم و "زيارت آل ياسين" را بخوانم.
بيش از بيست سال از آن ماجرا گذشت و من تصميم گرفتم تا اين كتاب را براى تو بنويسم. دوست داشتم تا تو هم با اين زيارت آشنا شوى، مى خواستم تو هم با امام زمان اين گونه نجوا كنى.
خدا را سپاس مى گويم كه اكنون اين كتاب در دست مهربان توست، اين كارى بود كه من انجام دادم، وقتى كتاب به پايان مى رسد، ديگر نوبت خود توست، اميدوارم كه تو هم ديگران را با اين گنج معنوى آشنا سازى.
مهدى خدّاميان آرانى
اسفند ماه 1390