کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل نه

      فصل نه


    آنجا را نگاه كن! دامنه كوه سَلع را مى گويم. پيامبر را مى بينى كه دست هاى خود را رو به آسمان گرفته است و دعا مى خواند.
    سه روز است كه پيامبر، در فاصله بين نماز ظهر و عصر دست به سوى آسمان مى گيرد، امروز هم روز چهارشنبه است، گويا اين ساعت از روز چهارشنبه، وقت اجابت دعاست، امروز دعاى پيامبر بيشتر طول مى كشد.[72]
    همسفر! تو هم اگر حاجت مهم داشتى در اين وقت و ساعت با خداى خود راز و نياز كن!
    پيامبر با خداى خود راز و نياز مى كند و از او مى خواهد تا او را در مقابل دشمن يارى كند.
    خدايا! تو را مى خوانم و از تو مى خواهم كه سپاه احزاب را در هم شكنى و ما را از شرّ آنها نجات بدهى.
    بار خدايا! رحمت خود را براى ما بفرست...[73]
    ? ? ?
    خورشيد غروب مى كند و پيامبر نماز مغرب را مى خواند. تاريكى شب همه جا را فرا مى گيرد. صداى پيامبر به گوش مى رسد: "اى فرياد رس بيچارگان! تو حال ما را گواه هستى...".
    جبرئيل بر پيامبر نازل مى شود: "خداوند دعاى تو را مستجاب كرد...". پيامبر خوشحال مى شود دست هاى خود را به سوى آسمان مى گيرد و مى گويد: "بار خدايا! من شكر تو را به جا مى آورم كه بر من و يارانم مهربانى كردى".[74]
    لحظاتى مى گذرد. همه منتظر هستند تا ببينند خدا چگونه پيامبر خود را يارى خواهد كرد؟
    ? ? ?
    ــ آقاى نويسنده! من خيلى سردم است! چه كنم؟ آيا لباس گرم همراه ندارى؟
    ــ رفيق! من خودم هم از سرما مى لرزم. لباس گرم كجا پيدا مى شود.
    ــ چرا به من نگفته بودى كه زمستان اينجا هم هوا سرد مى شود؟
    ــ هيچ كس تا به حال در اين سرزمين، هواى به اين سردى نديده است. همه مردم تعجّب كرده اند. نمى بينى همه چگونه بر خود مى لرزند.
    طوفان لحظه به لحظه تندتر شده و سوز سرما بيشتر مى شود، سرمايى كه مغز استخوان را مى سوزاند. همه به دامنه كوه سَلع پناه برده اند، بيا ما هم آنجا برويم. نگاه كن! دندان هاى همه از سرما بر هم مى خورد.
    هيچ كس نمى داند كه امشب خدا مى خواهد با سرما و طوفان، بهترين پيامبر خود را يارى كند.
    ? ? ?
    از اين جا اردوگاه دشمن به خوبى پيدا است. نگاه كن! طوفان با آنها چه مى كند. خيمه ها را از جا مى كند، اسب ها شيهه مى كشند و شترها نعره سر مى دهند، زمين و زمان مى خواهد در هم بريزد. گويا قيامت بر پا شده است.[75]
    همه جا را تاريكى فرا گرفته است، طوفان همه آتش ها را خاموش كرده است، همه سپاهيان وحشت زده اند، بلاى آسمانى نازل شده است! طوفان سنگريزه ها را به سر و صورت آنها مى زند، هر كس به دنبال پناهگاهى مى گردد، آيا مى توان در مقابل لشكر خدا كارى كرد؟ اين طوفان لشكر خداست كه به جان كفّار افتاده است.[76]
    ? ? ?
    گوش كن! ابوسفيان با جمعى از دوستان خود گفتگو مى كند:
    ــ چقدر اوضاع آشفته شده است! ما ديگر نمى توانيم اينجا بمانيم.
    ــ ما نمى توانيم در چنين جنگى پيروز شويم. ما نمى توانيم آسمان را در هم بشكنيم.
    ــ يهوديان هم كه به ما خيانت كردند. پس براى چه اينجا بمانيم؟
    ــ اسب ها و شترهاى ما دارند از گرسنگى مى ميرند. ما هر كارى كه مى توانستيم انجام بدهيم، انجام داديم، امّا افسوس كه كارى نتوانستيم از پيش ببريم.
    ــ بايد هر چه زودتر اين سرزمين بلا را ترك كنيم. آيا اينجا بمانيم تا اين طوفانِ وحشتناك و تندبادِ كُشنده ما را از بين ببرد؟ نه! ما به سوى مكّه باز مى گرديم.
    ? ? ?
    هيچ خبرى از حَىّ يهودى نيست، او نزد يهوديان بنى قُرَيظه رفته است. او مى داند كه ديگر سپاه احزاب شكست خورده است.
    آنجا را نگاه كن! او كيست به سوى شتر خود مى رود تا سوار آن شود و فرار كند.
    او ابوسفيان است. او رو به همه مى كند و مى گويد: "من به سوى مكّه مى روم، شما هم پشت سر من به راه بيفتيد".
    هيچ كس باور نمى كند كه ابوسفيان زودتر از همه مى خواهد از اين سرزمين فرار كند. پس آن وعده هاى خامى كه به مردم داده بود چه مى شود.
    يكى از سپاهيان نزد او مى رود و مى گويد:
    ــ اى ابوسفيان! همه موافق هستيم كه برگرديم، امّا نه با اين همه شتاب!
    ــ مگر چه شده است؟
    ــ تو فرمانده اين سپاه هستى، اگر زودتر از همه بروى مردم خيال خواهند كرد فرار كرده اى. آن وقت وضع سپاه بسيار آشفته خواهد شد.
    ــ خوب! مى گويى چه كنم؟
    ــ دستور بده تا سپاهيان، همه آماده حركت شوند. دستور كوچ شبانه بده! تو نبايد اين مردم را به حال خود رها كنى.[77]
    ? ? ?
    ابوسفيان از شتر پياده مى شود و دستور مى دهد تا سپاه آماده رفتن شود. همه سريع آماده مى شوند. آرى! طوفان ديگر چيزى را باقى نگذاشته است تا آنها بخواهند جمع كنند. سپاه احزاب به سوى مكّه حركت مى كند.
    طوفان مىوزد و در دل تاريكى شب، سپاه احزاب به سوى مكّه بازمى گردد، سپاهى كه با ده هزار جنگجو براى نابودى اسلام آمد و پانزده روز در كنار خندق ماند، امّا چيزى جز شكست به دست نياورد. ابوسفيان با گروهى نيز در پشت سر آنها مى آيد.[78]
    به راستى خداوند چگونه پيامبر خود را يارى كرد، خبر فرار اين سپاه در سرتاسر حجاز خواهد پيچيد، ديگر كسى جرأت نخواهد كرد به فكر حمله به مدينه باشد.
    فردا كه فرا برسد پيامبر لشكر خود را به سوى يهوديان بنى قُرَيظه حركت خواهد كرد. او پرچم لشكر را به دست على(عليه السلام)خواهد داد و يهوديان فرياد خواهند زد: "على به سوى ما مى آيد. همان كه ابن عبدُوُدّ را به قتل رسانيد، ما هرگز نمى توانيم در مقابل او مقاومت كنيم".[79]
    پيروزى بزرگى در انتظار است. مدينه براى هميشه از وجود يهوديان پيمان شكن پاك خواهد شد و حَىّ هم به سزاى اعمالش خواهد رسيد و روحش به جهنّم واصل خواهد شد. ديگر هيچ دشمنى، فكر حمله به مدينه را نخواهد كرد. آنگاه پيامبر مى تواند به فكر شكستن بت ها باشد. چقدر نزديك است روزى كه خانه زيباىِ خدا، از همه بت ها پاك شود و مردم فقط خداى يگانه را پرستش كنند، روزى كه پيامبر همراه با على(عليه السلام) وارد كعبه شوند و على(عليه السلام) بر دوش پيامبر قرار گيرد و همه بت ها را واژگون كند. آن روز خيلى نزديك است...


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۹: از كتاب آرزوى سوم نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن