کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل هفت

      فصل هفت


    امشب در خيمه ابوسفيان جلسه مهمّى تشكيل شده است. يهوديان پيغام داده اند كه بايد اوّل سپاه احزاب حمله خود را آغاز كند، سپس آنها نيز وارد جنگ خواهند شد.
    ابوسفيان از اين كه در اين مدّت، سپاهش فقط به تيراندازى از دور اكتفا كرده است، بسيار ناراحت است. مقدار آذوقه آنها زياد نيست و علوفه كمى براى شترها و اسب ها همراه دارند. بايد هر چه زودتر حمله اصلى را آغاز كرد، امّا چگونه؟ همه در حال فكر كردن هستند كه ناگهان صدايى سكوت مجلس را مى شكند: "من فردا از خندق عبور مى كنم و كار جنگ را تمام مى كنم، من به تنهايى سرنوشت جنگ را تغيير مى دهم".
    او كسيت كه اين گونه با غرور سخن مى گويد. خداى من! او ابن عبدُوُدّ است، شهسوار بزرگ عرب!
    نمى دانم او را مى شناسى يا نه؟ شجاع ترين سرباز عرب!
    ابوسفيان رو به او مى كند و مى گويد:
    ــ واقعاً تو مى خواهى از خندق عبور كنى؟
    ــ آرى!
    ــ چگونه و با چه؟
    ــ فردا صبح با اسب خود از خندق مى پرم.
    ــ آخر اسب چگونه مى تواند از آن خندق عبور كند؟
    ــ در اين چند روز كه سپاه شما مشغول تاخت و تازهاى بچه گانه بوديد من مشغول كار خودم بودم. همه پنج كيلومترِ خندق را بررسى كردم. جايى را پيدا كردم كه عرض كمى دارد.
    ــ كجا؟
    ــ وسط خندق، نقطه اى كه آن را "مداد" مى گويند. به دختران زيباى خدا سوگند مى خورم كه فردا از آنجا با اسب خود به سوى دشمن مى پرم و سپس به سوى خيمه محمّد مى تازم و يارانش را به خاك و خون مى كشانم.[46]
    ? ? ?
    صداى آفرين و تشويق بر فضا سايه مى افكند، همه ابن عبدُوُدّ را مى شناسند. او هرگز دروغ و ياوه نگفته و از سرِ نادانى سخن نمى راند. حرف او، سند است. او تا به حال هر چه را گفته، عمل كرده است.
    يكى از فرماندهان رو به ابن عبدُوُدّ مى كند و مى گويد:
    ــ آيا فكر همه جاى آن را كرده اى؟ عبور از اين خندق كار ساده اى نيست.
    ــ من اسبم را مى شناسم. اسب من در ميان عرب، بى نظير است. او مى تواند از روى خندق بپرد.
    ــ آمد و نتوانست، آن وقت چه؟ وقتى تو در داخل خندق بيفتى، باران تير و سنگ بر سر تو خواهد باريد. مردى به دلاورى تو شايسته چنين مرگى نيست.
    ــ چه حرف ها مى زنى؟ صبر كن خواهى ديد كه من چگونه از خندق عبور مى كنم و پيروزى را برايتان به ارمغان مى آورم.
    ? ? ?
    اين خبر موجى از شادى را در سپاه احزاب به وجود مى آورد، همه باور دارند كه فردا اتّفاق بزرگى خواهد افتاد و حتماً چندين پهلوان ديگر همراه ابن عبدُوُدّ از خندق عبور خواهند كرد.
    آرى! اساسى ترين عمل، همان اقدام نفر اوّل است، كافى است يك نفر جرأت كند و از خندق عبور كند، آن وقت ترس بقيّه نيز مى ريزد.
    نگاه كن! سه نفر دارند به سوى ابن عبدُوُدّ مى آيند:
    ــ راست مى گويند؟ تو مى خواهى فردا از خندق عبور كنى؟
    ــ آرى!
    ــ اين چگونه ممكن است؟ اگر اسب نپريد چه؟
    ــ اسب خواهد پريد، چون من خواسته ام. من اسبم را مى شناسم.
    ــ آيا اسب ما هم مى تواند از خندق عبور كند؟
    ــ اگر سواركار، تصميم جدّى داشته باشد و اعتماد به نفس، اسب او مى تواند از اين خندق عبور كند.
    لحظاتى سكوت برقرار مى شود. اين سه نفر دارند فكر مى كند. بعد از لحظاتى، آنها چنين مى گويند: "اى ابن عبدُوُدّ اگر تو بپرى ما نيز به دنبال تو خواهيم پريد".[47]
    ? ? ?
    ساعتى از شب گذشته است، امشب مهتاب بالا آمده است. خواب به چشم من نمى آيد. نمى دانم فردا چه خواهد شد. خدا خودش رحم كند.
    تو نگاهى به من مى كنى و مى گويى:
    ــ چرا اين قدر نگران هستى؟ گيرم كه ابن عبدُوُدّ با دوستانش از خندق عبور كردند، آنها چهارنفر بيشتر نيستند، اين كه اين قدر نگرانى ندارد.
    ــ اين چه حرفى است كه تو مى زنى؟ اگر ابن عبدُوُدّ از خندق عبور كند، در واقع هزار نفر از خندق عبور كرده است.
    ــ يعنى چه؟ چطور چنين چيزى ممكن است.
    ــ ابن عبدُوُدّ شجاع ترين جنگجوى عرب است. او را با هزار نفر برابر مى دانند.
    ــ نه، اين طورى ها هم كه تو مى گويى نيست.
    ــ مگر حكايت سرزمين "يَليَل" را نشنيده اى؟
    ــ نه، حكايت آن را چيست؟
    ــ يَليَل، منطقه اى ميان مكّه و مدينه است. سال ها پيش، وقتى كاروان تجارى قريش از آنجا عبور مى كرد، قبيله "بنى بَكْر" به اين كاروان حمله كردند. آن روز ابن عبدُوُدّ همراه كاروان بود. او شمشير از نيام كشيد و به همه كاروانيان دستور داد تا كنار بروند و او به تنهايى در مقابل همه غارتگران ايستاد. از آن روز او را جنگجوى "يَليَل" مى نامند.[48]
    ? ? ?
    صبح فرا مى رسد، صداى شيپور جنگ به گوش مى رسد، طبل ها نواخته مى شوند، شورى در سپاه احزاب افتاده است. ابن عبدُوُدّ زره بر تن مى كند، كلاه خود بر سر مى گذارد و سوار بر اسب مى شود، دوستان او هم همراه او هستند.
    او آرام آرام حركت مى كند، سپاه را يك بار دور مى زند تا اسبش خوب گرم شود. بعد از آن اسب را به حالت تاختن درمى آورد.
    همه مسلمانان نگاهشان به اسب سواران است. به راستى آنها چه نقشه اى در سر دارند. معلوم نيست كه چه مى خواهند بكنند. ابن عبدُوُدّ به قسمتى از خندق مى رود كه روبروى كوه سَلع است، امّا به سرعت از آنجا دور مى شود، هيچ كس نمى تواند پيش بينى كند كه او مى خواهد چه كند.
    ابن عبدُوُدّ از خندق دور مى شود و در دور دست مى ايستد، به نقطه اى خيره مى شود. هدف را مشخص مى كند و ناگهان او دهانه اسب را مى كشد و ضربه اى محكم به اسبش مى زند، اسب مثل باد پيش مى تازد و چهارنعل پيش مى آيد و به نقطه "مداد" نزديك مى شود. اكنون فرياد ابن عبدُوُدّ در فضا مى پيچد: بپر!
    خداى من! اسب مانند مرغى از بالاى خندق به پرواز درمى آيد و از خندق عبور مى كند. بعد از او دوستانش هم از خندق عبور مى كنند.[49]
    على(عليه السلام) به همراه اسب سواران با سرعت به سوى منطقه "مداد" هجوم مى برد، او عدّه اى از بهترين تيراندازان را در آنجا مستقر مى كند تا راه عبور دشمن بسته شود. بعد از آن، على(عليه السلام) خود را به مركز فرماندهى مى رساند، او اسب را تحويل يكى از يارانش مى دهد تا به منطقه "مداد" بازگردد.[50]
    ? ? ?
    ابن عبدُوُدّ همراه با چهار سوار به سوى كوه سَلع مى تازند، آنجا كه اردوگاه مسلمانان است. وقتى به آنجا مى رسند لگام اسب ها را مى كشند و منتظر مى مانند.
    ابن عبدُوُدّ پيش مى تازد و درست روبروى اردوگاه مى ايستد. نفس همه در سينه حبس شده است. خيلى ها با تعجّب نگاه مى كنند، آخر چگونه ابن عبدُوُدّ توانست از خندق عبور كند؟
    ديگر صداى طبل ها و شيپورها به گوش نمى رسد، كفّار همه خوشحال هستند امّا مسلمانان در سكوت كامل هستند. مردى كه يك تنه با هزار سوار برابر است در مقابلشان ايستاده است و شمشير خود را در فضا مى چرخاند.[51]
    اين ابن عبدُوُدّ عجب اعجوبه اى است، راست مى گويند كه او اسطوره عرب است.
    همه مبهوت اويند، هيچ كس از جاى خود تكان نمى خورد. به راستى اين دلاور قهّار چه خواهد كرد؟ آيا يك تنه به لشكر اسلام حمله خواهد كرد؟ او گفته است كه براى پيروزى آمده است!
    ? ? ?
    صداى ابن عبدُوُدّ سكوت را مى شكند:
    هَلْ مِنْ مُبارِز!
    آيا كسى هست كه به نبرد با من بيايد؟
    طنين صداى او تا دور دست ها مى رود، آيا جوانمردى هست كه با من پيكار كند؟
    اين رسم عرب است كه ابتدا جنگ تن به تن مى كنند. ابن عبدُوُدّ مى خواهد ابتدا همه سرداران اسلام را به خاك و خون بكشاند و بعد از آن يك تنه به لشكر اسلام حمله ور بشود. آن وقت است كه همه لشكر اسلام فرار خواهند كرد و از خندق دور خواهند شد و آن وقت فرصت مناسبى است تا سپاه احزاب، از جهاز شترها، پلى بر روى خندق بزنند و از آن عبور كنند و شهر را تصرّف كنند.
    ابن عبدُوُدّ فرياد مى زند و حريف مى طلبد و شمشيرش را بالاى سرش مى چرخاند.
    اى مسلمانان! مگر شما نمى گوييد كه وقتى كشته مى شويد به بهشت مى رويد؟
    چرا هيچ كس نمى آيد تا او را به بهشت بفرستم؟
    اين رسم عرب است كه بايد هر جنگجو رجز بخواند. رجز همان شعر حماسى است. تا جنگجو رجز نخوانده است، نبرد تن به تن آغاز نمى شود.
    اكنون او با صداى بلند اين گونه رجز مى خواند:
    وَ لَقَد بَحَحتُ مِن النِّداءِ/بِجَمعِكُم هَل مِن مُبارِز
    اى مسلمانان! از بس كه فرياد زدم صدايم گرفت، من از شما خواستم تا يكى به جنگ من بيايد امّا هيچ كس جوابى نداد.
    مسلمانان همه سر به زير انداخته اند، هيچ كس جوابى نمى دهد، خيلى ها به فكر فرار هستند. به راستى چه خواهد شد.[52]
    ? ? ?
    تو لحظه اى صبر مى كنى شايد كس ديگرى بخواهد به اين نبرد برود. خيلى ها از تو سن و سال بيشترى دارند و ادعاى ايمانشان همه دنيا را فرا گرفته است. تو احترام آنها را مى گيرى.
    امّا هر چه صبر مى كنى، كسى جوابى نمى دهد، سرانجام تصميم مى گيرى كه برخيزى.
    بايد جواب اين دلاور را بدهى، نمى شود كه اين گونه مسلمانان را به مسخره بگيرد.
    تو بايد دل پيامبر را شاد كنى. مثل هميشه كه غم ها را از دل پيامبر مى زدايى.
    برخيز! نمى بينى كه پيامبر منتظر است. برخيز! امروز روز توست. فقط روز تو!
    بدان اگر تا شب هم صبر كنى هيچ كس ديگر به ميدان ابن عبدُوُدّ نخواهد رفت. آيا نمى بينى كه همه چقدر ترسيده اند، رنگشان زرد شده است.
    برخيز! با صداى بلند بگو: "اى رسول خدا! اجازه مى دهيد من به نبرد با ابن عبدُوُدّ بروم".
    ? ? ?
    همه نگاه مى كنند، اين چه كسى است كه مى خواهد به جنگ برود؟ آنها على(عليه السلام) را مى بينند كه چون شير، محكم واستوار ايستاده است و منتظر اجازه پيامبر است.
    نه على جان! بنشين!
    مسلمانان تعجّب مى كنند، چرا پيامبر به على(عليه السلام) اجازه ميدان نداد. اين چه رازى است؟
    پيامبر مى خواهد اين فرصت را به ديگران هم بدهد. نكند فردا عدّه اى بگويند كه على(عليه السلام) زود جواب ابن عبدُوُدّ را داد، ما هم مى خواستيم به جنگ او برويم، امّا على(عليه السلام) نگذاشت.
    كسانى كه تا ديروز ادّعا مى كردند عاشق شهادت هستند، چرا اين گونه سكوت كرده اند؟
    كجايند مردان پر ادّعا؟ چرا از جا برنمى خيزند؟
    شما كه مى گفتيد مشتاق ديدار خدا هستيم و براى شهادت لحظه شمارى مى كنيم، چرا سكوت كرده ايد؟ چرا سرهاى خود را به زير انداخته ايد؟
    ترس از اين دلاور قهّار شما را زمين گير كرده است، دست خودتان نيست، شما ديگر نمى توانيد به شهادت فكر كنيد، برق شمشير ابن عبدُوُدّ، عقل و هوش شما را ربوده است!
    ? ? ?
    براى بار ديگر صداى ابن عبدُوُدّ در فضا طنين انداز مى شود: آيا كسى هست به نبرد با من بيايد؟
    همه سرها به زير مى افتد، هيچ كس جوابى نمى دهد. على(عليه السلام) از جا بلند مى شود و از پيامبر اجازه مى خواهد. پيامبر به او مى گويد: "نه، اى على! بنشين".
    چرا پيامبر به على(عليه السلام) اجازه نمى دهد تا به ميدان برود؟
    اى تاريخ! هرگز فراموش نكن كه امروز هيچ كس ديگر، جرأت نكرد تا از جا برخيزد. همه سكوت كرده اند.
    براى بار سوم فرياد ابن عبدُوُدّ به گوش مى رسد: "از بس كه فرياد زدم صدايم گرفت، كيست كه با من بجنگد؟".
    اين بار هم فقط على(عليه السلام) از جا برمى خيزد. پيامبر رو به او مى كند و مى گويد:
    ــ يا على! هيچ مى دانى كه اين ابن عبدُوُدّ است؟
    ــ من هم علىّ، پسرِ ابوطالب هستم!
    پيامبر وقتى اين سخن تو را مى شنود، اشك در چشمانش حلقه مى زند، تو چقدر زيبا جواب دادى.[53]
    ? ? ?
    چرا پيامبر در اين لحظه حسّاس، قدرتمندى ابن عبدُوُدّ را به رخ على(عليه السلام)كشيد؟ چرا؟
    او مى خواست تا همه بدانند كه على(عليه السلام) مى داند به جنگ چه كسى مى رود، مبادا ديگران خيال كنند كه على(عليه السلام)، اگر ابن عبدُوُدّ را مى شناخت هرگز به جنگ او نمى رفت.
    على(عليه السلام)، دشمن را به خوبى مى شناخت، شجاعت و زور بازوى او را مى دانست، على(عليه السلام) با آگاهى كامل داوطلب شده است كه به جنگ شجاع ترين سردار عرب برود.
    پيامبر زره خود را به تن او مى پوشاند. بعد از آن عمامه از سر خود برمى دارد و آن را بر سر على(عليه السلام) مى پيچد و شمشير ذوالفقار را به دست على(عليه السلام) مى دهد.
    على(عليه السلام) مى خواهد به جنگ كسى برود كه تا به حال همه حريفان خود را در ميدان كشته است. پيامبر على(عليه السلام) را در آغوش مى گيرد و سپس مى گويد: "على(عليه السلام)جان! اكنون برو و بجنگ".
    على(عليه السلام) با پاى پياده به سوى ابن عبدُوُدّ مى رود، پيامبر نگاهى به سوى آسمان مى كند و چنين مى گويد: "بار خدايا! من على(عليه السلام)را به تو مى سپارم".[54]
    ? ? ?
    فقط خدا مى داند كه تو چقدر على(عليه السلام) را دوست مى دارى. هيچ كس نمى فهمد كه در دل تو چه مى گذرد، همه اميد تو به سوى ميدان مى رود.
    تو براى على(عليه السلام) دعا مى كنى، مى دانى كه دخترت فاطمه(عليها السلام) چشم انتظار اوست، كودكانش، حسن و حسين(عليهما السلام) در انتظار پدر هستند.
    خدايا! چه خواهد شد؟ ابن عبدُوُدّ دلاور قهارى است، آيا على(عليه السلام) در مقابل او پيروز خواهد شد؟ جنگ است و شمشير و خون!
    خدايا! خودت او را يارى كن!
    اكنون رو به جمعيّت مى كنى و فرياد برمى آورى: "اى مردم! بدانيد كه امروز همه ايمان با همه كفر در مقابل هم قرار گرفته اند".[55]
    و تو چقدر زيبا على(عليه السلام) را به عنوان "همه ايمان" معرّفى كردى. تو مى خواستى تاريخ، امروز را فراموش نكند.
    ? ? ?
    به سوى ميدان مى روى و سينه ات را سپر كرده اى و با غرور مى روى كه بايد در مقابل دشمن اين گونه بود. بايد شكوه كوه را با رفتنت به تماشا بگذارى.
    مى روى و در مقابل ابن عبدُوُدّ مى ايستى.
    و ابن عبدُوُدّ به تو نگاهى مى كند، به جوانى تو مى خندد، او تعجّب مى كند كه چرا تو آمده اى.
    او سوار بر اسب جولان مى دهد، مى خواهد چيزى بگويد، امّا نوبت توست، تو بايد رجز بخوانى.
    فرياد برمى آورى و چنين رجز مى خوانى:
    لا تَعجَلَنَّ فَقَد أتاكَ/مُجيبُ صَوتِكَ غَيرُ عاجِز
    چقدر عجله كردى و شتاب نمودى و مبارز طلبيدى، بدان من همان كسى هستم كه آمده ام تا با تو نبرد كنم.
    افسوس كه نمى توان عمق شهامت و زيبايى اين شعر را بيان كنم. تو مى گويى من چه كنم؟ هر كار بكنم باز هم ترجمه من ، نمى تواند همه زيبايى كلام تو را بيان كند.[56]
    ? ? ?
    اكنون ابن عبدُوُدّ رو به تو مى كند و مى پرسد:
    ــ تو كيستى؟ خودت را معرّفى كن!
    ــ من على(عليه السلام) هستم. پسر عموى پيامبر و داماد اويم.
    ــ تو فرزند ابوطالب هستى؟
    ــ آرى!
    ــ على! مى خواهى با من نبرد كنى؟
    ــ مگر تو مبارز طلب نكردى؟ خوب من هم آمدم.
    ــ من با پدر تو، ابوطالب دوست بودم. او مردى بزرگ و كريم بود. من نمى خواهم تو را بكشم. اى على! اين چه پسر عمويى است كه تو دارى؟ او خود را پيامبر خدا مى داند، آنگاه دلش آمد كه تو را به جنگ من فرستاد؟
    ــ مگر چه اشكالى دارد؟
    ــ على! تو جوان هستى و سن و سالى ندارى. آيا پسر عمويت نترسيد كه من با نيزه ام به تو بزنم و در ميان آسمان و زمين، آويزانت كنم؟
    ــ پسر عمويم پيامبر مى داند كه اگر تو مرا بكشى من به بهشت مى روم و مهمان خدا مى شوم. امّا اگر من تو را بكشم آتش دوزخ در انتظارت است.
    ــ على! چه تقسيم ناعادلانه اى كردى؟ بهشت و دوزخ براى خودت باشد.
    ــ اين سخنان را رها كن، اى ابن عبدُوُدّ! به پيكار بينديش![57]
    ? ? ?
    ابن عبدُوُدّ در تعجّب است، چگونه است كه همه عرب از او مى ترسند امّا اين جوان از او هيچ هراسى ندارد. با پاى پياده به پيكار آمده است و محكم و استوار، بدون هيچ ترسى سخن مى گويد، رجز مى خواند.
    او تا به حال به جنگ سرداران زيادى رفته است و ترس را در چشمان همه آنها ديده است. امّا در چشمان على(عليه السلام) جز شجاعت چيزى نيست.
    اسب شيهه مى كشد، ابن عبدُوُدّ در ميدان دورى مى زند و شمشيرش را در فضا مى چرخاند. هزاران چشم دارند اين دو نفر را نگاه مى كنند، سپاه احزاب و ياران پيامبر. همه نفس ها در سينه حبس شده است.
    همه جا سكوت است و سكوت!
    بار ديگر صداى على(عليه السلام) به گوشش مى رسد:
    ــ شنيده ام كه روزى سوگند خوردى كه هر كس در ميدان جنگ با تو روبرو شود و سه چيز از تو بخواهد، تو يكى از آن را قبول مى كنى. آيا اين سخن درست است؟
    ــ آرى! من اين قسم را خورده ام. اكنون خواسته هاى خودت را بگو!
    ــ خواسته اوّل من اين است كه دست از عبادت بت ها بردارى و به يگانگى خدا ايمان بياورى. لا اله الا الله بر زبان جارى كنى و به دين حق درآيى.
    ــ هرگز! هرگز چنين چيزى از من مخواه. خواسته دوم خود را بگو!
    ــ اى ابن عبدُوُدّ از جنگ با پيامبر چشم پوشى كن و برگرد، شايد نتوانى كه سپاه احزاب را از جنگ منصرف كنى، امّا خودت كه مى توانى از جنگ صرف نظر كنى. جنگ با پيامبر را به ديگران واگذار.
    ــ آيا مى دانى چه مى گويى؟ اى جوان! جنگ با شما را رها كنم و بگذارم و بروم. مى خواهى زنان عرب بر من بخندند و شاعران در ترسيدن من شعر بگويند. نگاه كن! تمامى اين سپاه اميدشان به من است. آيا اميد آنها را نااميد كنم. هرگز.
    ــ پس مى خواهى حتماً جنگ كنى؟
    ــ آرى! آرزو و خواسته سوم تو چيست؟
    ــ تو سواره اى و من پياده. پياده شو تا در برابر هم، پياده و مردانه بجنگيم.[58]
    ? ? ?
    لحظه اى به خود مى آيى. حق با على(عليه السلام) است، تو سوار بر اسب هستى و او پياده. اين رسم عرب است كه بايد دو جنگجو يا هر دو سواره باشند يا هر دو پياده. بايد مردانه در مقابل دشمن جنگيد.
    تعجّب مى كنى كه چرا زودتر از اسب پايين نيامده اى. آن قدر غرور تو را گرفته بود كه همه چيز را فراموش كردى.
    با خود مى گويى: چرا بايد صبر مى كردم تا حريفم به من چنين بگويد؟
    از دست خودت ناراحت هستى. نمى دانى چه كنى. از اسبت پياده مى شوى. شمشيرت را در هوا مى چرخانى و با قدرتى تمام، به دست و پاى اسبت مى زنى. ضربه اى محكم كه در يك چشم به هم زدن، چهار دست و پاى حيوان را قطع مى كند و اسب غرقه به خون روى زمين مى افتد.
    چرا چنين كارى كردى؟ چگونه دلت آمد با اسب قوى و زيباى خود چنين كنى؟ مگر همين اسب نبود كه تو را از خندق عبور داد.
    تو با اين كار چه مى خواهى بگويى؟
    شايد اسب را كشتى تا به همه بفهمانى كه هرگز نمى خواهى بازگردى! اسب را كشتى تا به على(عليه السلام) بفهمانى كه مى خواهى كشتار را آغاز كنى. اوّل على(عليه السلام) را بكشى و بعد به سوى لشكر اسلام حمله كنى، تو مى خواهى به همه بفهمانى كه هرگز راه بازگشتى نيست و تو آمده اى براى كشتارى بزرگ![59]
    ? ? ?
    اكنون جنگ تن به تن آغاز مى شود، هر دو دلاور روبروى هم ايستاده اند، ديگر حرفى براى گفتن نمانده است. اكنون موقع پيكار است.
    خداى من! اين ابن عبدُوُدّ چه قد بلندى دارد، او چند سر و گردن از على(عليه السلام)بلندتر است، على(عليه السلام) چگونه مى خواهد با او مقابله كند!
    پيامبر رو به قبله ايستاده است و دست هاى خود را رو به آسمان گرفته و با خداى خويش نجوا مى كند: خدايا! على(عليه السلام) برادر من است! تو او را به سلامت به من بازگردان![60]
    سكوت در همه جا حكمفرماست. همه منتظر هستند ببينند نتيجه چه خواهد شد.
    ابن عبدُوُدّ منتظر است تا على(عليه السلام) ضربه اى بزند، مقدارى صبر مى كند، امّا على(عليه السلام) حمله نمى كند. على(عليه السلام) در هاله اى از آرامش ايستاده است. چرا او حمله نمى كند.
    تو در دل خود به على(عليه السلام) مى خندى. با خود مى گويى كه اين على(عليه السلام) مرا نمى شناسد و نمى داند كه ضربه من ، ضربه تك است، تاكنون نشده است به كسى ضربه اى بزنم و او را به خاك و خون ننشانم.
    اى ابن عبدُوُدّ بدان كه على(عليه السلام) هرگز در زدن ضربه اوّل سبقت نمى گيرد، اگر ساعتى هم صبر كنى على(عليه السلام) اوّلين ضربه را نمى زند. او دلش درياست. او قلبى مهربان دارد، نگاه نكن كه اكنون شمشير به دست گرفته است، تو خود حريف طلب كردى و او آمد. او به تو گفت كه از جنگ، صرف نظر كن، تو قبول نكردى. اكنون تو بايد ضربه اوّل را بزنى.
    ? ? ?
    مقدارى صبر مى كند، مى فهمد كه على(عليه السلام)، هرگز ضربه اوّل را نخواهد زد. او تصميم خود را مى گيرد. ابن عبدُوُدّ شمشيرش را دور سرش مى چرخاند و همچون كوهى از جا برانگيخته مى شود و با تمام نيرو به سوى على(عليه السلام) يورش مى آورد. او شمشير خود را به گونه اى ميزان كرده است كه در همان ضربه اوّل، حريف را دو نيمه كند.
    على(عليه السلام) با نهايت هوشيارى مراقب حركات دست و پاى ابن عبدُوُدّ است. سپر آهنين و محكمش را پيش مى آورد و سر و گردنش را در پناه آن مى گيرد. ضربه ابن عبدُوُدّ پايين مى آيد و به سپر على(عليه السلام) اصابت مى كند، على(عليه السلام) دستش را بالا مى برد تا شدّت ضربه را با بازوى چپش مهار كند.
    خداى من! شمشير سپر را مى شكافد، على(عليه السلام) روى دو زانو خم مى شود، شمشير به كلاه خود مى رسد، آن را هم مى شكافد و به فرق على(عليه السلام) مى رسد. خون سرازير مى شود.
    ? ? ?
    يكى از منافقان فرياد مى زند: "به خدا قسم على كشته شد".[61]
    همه با شنيدن اين سخن ناراحت مى شوند، امّا منافقان خوشحال هستند. آنها ساليان سال است كه آرزوى كشته شدن على(عليه السلام)را دارند.
    ابن عبدُوُدّ هم فكر مى كند كه كار على(عليه السلام) تمام است و در خيال خام پيروزى است. او خبر ندارد كه على(عليه السلام) از چه روشى استفاده كرده است. وقتى شمشير ابن عبدُوُدّ مى خواست فرود آيد على(عليه السلام) با تمام توان به سمت بالا پريده است، و ضربه شمشير حريف را با زره خود گرفته است. او با اين كار، فرصتى به شمشير حريف نداده است تا در فضا گردش كند و شدّت بيشترى بگيرد.
    ناگهان و در يك چشم بر هم زدن، همان طور كه بر روى زانو نشسته است، تمام توان خود را بر بازوى راستش جمع مى كند و ضربه اى محكم بر بالاى دو زانوى حريف مى زند، ذوالفقار، زره حريف را مى درد و هر دو پاى او را قطع مى كند و او بر روى زمين مى افتد. ناگهان نعره ابن عبدُوُدّ در تمام فضا طنين انداز مى شود. اين صداى على(عليه السلام) است كه به گوش مى رسد: "الله اكبر"!
    آرى! به كورى چشم همه منافقان، على(عليه السلام) پيروز اين ميدان است. ندايى آسمانى به گوش مى رسد: "ابن عبدُوُدّ كشته شد".
    اكنون مسلمانان با خوشحالى تمام فرياد مى زنند: "الله اكبر!".[62]
    ? ? ?
    سپاه احزاب در حيرت است، چگونه باور كند كه ديگر ابن عبدُوُدّ وجود ندارد تا صدايش لرزه بر اندام دشمن بياندازد. مرد اسطوره اى عرب بر خاك و خون افتاده است.
    آخر على(عليه السلام) چگونه توانست در اين ميدان پيروز شود؟ چه شد؟ همه مى دانند كه از امروز ديگر على(عليه السلام)، مرد اسطوره اى عرب است. او پسر ابوطالب است!
    تا على(عليه السلام) در كنار پيامبر است، نمى توان كارى كرد. هيچ سردارى جرأت نخواهد كرد با على(عليه السلام) روبرو شود. اين براى ما شكست بزرگى است.
    ? ? ?
    على(عليه السلام) شمشير خود را به دست مى گيرد و به سوى آن چهار سوارى مى رود كه همراه ابن عبدُوُدّ از خندق عبور كرده بودند، آنها وقتى مى بينند على(عليه السلام) به سوى آنها مى آيد فرار مى كنند، آنها حتى جرأت نمى كنند به نبرد با او بيايند.
    سه نفر از آنها از روى خندق عبور مى كنند، امّا اسب يكى از آنها، نمى تواند از خندق عبور كند و درون آن مى افتد. بعضى از مسلمانان شروع به انداختن سنگ مى كنند، على(عليه السلام) جلو مى رود وارد خندق مى شود و مردانه با او پيكار مى كند و روح اين كافر نيز به جهنّم واصل مى شود.[63]
    ? ? ?
    على(عليه السلام) از كنار پيكر بى جان ابن عبدُوُدّ عبور مى كند و مى خواهد به سوى پيامبر بيايد. يك نفر به سوى جنازه ابن عبدُوُدّ مى آيد. او كسى نيست جز عُمَر بن خطّاب.[64]
    او نگاه مى كند، زره بسيار قيمتى بر تن ابن عبدُوُدّ مى بيند، او تعجّب مى كند كه چرا على(عليه السلام) زره ابن عبدُوُدّ را برنمى دارد. طبق رسم عرب، اين زره قيمتى براى على(عليه السلام) است.
    او رو به على(عليه السلام) مى كند و مى گويد: چرا زره او را برنمى دارى؟
    على(عليه السلام) با بى تفاوتى عبور مى كند و به سوى پيامبر مى رود.
    اى عُمَر! تو فكر مى كنى على(عليه السلام) ارزشى براى اين زره قميتى قائل است؟ هرگز! اگر همه اين زره از طلا هم مى بود على(عليه السلام)نگاهى به آن نمى انداخت.
    على(عليه السلام) به اين نبرد نيامده است كه غنميت براى خود بردارد. او فقط براى حفظ اسلام شمشير زد و نبرد كرد.[65]
    مى بينم كه هنوز نگاهت به زره ابن عبدُوُدّ است...
    ? ? ?
    تو به استقبال على(عليه السلام) مى روى، علىِّ تو زخمى شده است، تو زخم او را نگاه مى كنى و بر آن دستى مى كشى. به اعجاز دست تو، زخم او بهبود پيدا مى كند. حالا خاك از سر و صورت او پاك مى كنى و او را در آغوش مى گيرى. خدا بار ديگر جانِ تو را به تو بازگرداند.[66]
    اكنون در چشمان على(عليه السلام) نگاه مى كنى و مى گويى: من كجا خواهم بود آن روزى كه صورت تو، با خون سرت رنگين شود؟[67]
    هيچ كس نمى داند تو از چه سخن مى گويى؟ از كدام ضربه شمشير خبر مى دهى؟ تو فرداىِ دورى را مى بينى، مسجد كوفه و نماز و ضربه ابن ملجم!
    روزى كه على(عليه السلام) در سجده با خداى خويش خلوت مى كند و ابن ملجم ضربه اى بر سر او مى زند، درست همان جايى كه شمشير ابن عبدُوُدّ نشسته است.
    نگاهى به آسمان مى كنى و شكر خدا را به جا مى آورى. تا زمانى كه على(عليه السلام) در كنار توست دشمن تو خوار و ذليل است.
    اكنون تو رو به على(عليه السلام) مى كنى ومى گويى: على جان! مى خواهى تو را مژده اى بدهم؟
    همه اين سخن را مى شنوند. آنها با خود مى گويند كه پيامبر چه مژده اى مى خواهد به على(عليه السلام) بدهد؟
    شايد پيامبر مى خواهد به او مدالى بدهد و از او تقدير كند، على(عليه السلام) شايسته بهترين تقديرهاست.
    نسيم خنكى مىوزد، بوى باران مى آيد، پيامبر دستان خود را بر بازوان قدرتمند على(عليه السلام) نهاده است و به صورتش خيره شده است و لبخند مى زند.
    ? ? ?
    "اى مردم! اى ياران من بدانيد كه ضربتِ على(عليه السلام)، نزد خدا بالاتر از عبادت جن وانس است".[68]
    همسفر خوبم! تو هم مثل بقيّه اين سخن را مى شنوى. به فكر فرو مى روى، آخر چگونه ممكن است كه يك ضربت شمشير بهتر از عبادت جن و انس باشد.
    هزاران پيامبر در روى اين زمين نماز خوانده و عبادت خدا را انجام داده اند. آدم، موسى، عيسى، ابراهيم(عليهم السلام) و... آيا ضربت على(عليه السلام) از عبادت همه آنها بالاتر است؟
    در طول تاريخ چقدر اهل ايمان، در راه خدا مجاهدت نموده اند و به شهادت رسيده اند، آنها خون خود را در راه خدا داده اند، زكريّا(عليه السلام)، مظلومانه شهيد شد و... آيا يك ضربت على(عليه السلام) بالاتر همه آن رشادت ها و شهادت ها است؟
    تا روز قيامت خدا مى داند چقدر مسلمانانى بيايند و عبادت خدا را انجام بدهند، آخر چگونه ممكن است ضربت على(عليه السلام)بهتر از همه آنها باشد؟
    اين سخن پيامبر است، به حكم قرآن او سخن ياوه نمى گويد، مبالغه نمى كند، سخن او عين حقيقت است.
    ? ? ?
    آيا مى دانى راز تعجّب تو چيست؟ ما عادت كرده ايم كه به كميّت فكر كنيم، هميشه براى ما مقدار كار مهم جلوه مى كند، امّا پيامبر مى خواهد به ما درس بزرگى بدهد، به جاى كميّت به كيفيّت فكر كنيد. سعى كنيد كيفيت كار شما خوب باشد. ملاك برترى اعمال، به كيفيّت است نه كميّت.
    امروز على(عليه السلام) يك ضربه زد، آرى! يك ضربه بيشتر نبود، امّا اين ضربه چه ضربه اى بود؟ بايد روى اين فكر كنى؟
    روزى كه همه كفر در مقابل همه ايمان ايستاده بود. اگر على(عليه السلام) به ميدان نمى رفت، براى هميشه نداى توحيد كه راه پيامبران است، خاموش مى شد.
    اگر امروز على(عليه السلام) نبود، همه زحمات پيامبران، بى نتيجه مى ماند و پيام توحيد به آيندگان نمى رسيد. اگر شجاعت او نبود پيامبر كشته مى شد و همه مسلمانان قتل عام مى شدند.
    و اگر على(عليه السلام) نبود اسلامى باقى نمى ماند، ديگر كسى خداى يگانه را پرستش نمى كرد، بت پرستى و تاريكى همه دنيا را فرا مى گرفت، ديگر روشنايى باقى نمى ماند.
    على(عليه السلام) يك ضربت بيشتر نزد، امّا با همين ضربت، تاريخ گذشته را زنده كرد و آينده را آبيارى كرد. هر كس كه فردا نمازى بخواند و عبادتى انجام بدهد، مديون على(عليه السلام) خواهد بود.
    ? ? ?
    اكنون پيامبر دست هاى خود را رو به آسمان مى گيرد و با خداى خويش سخن مى گويد:
    بار خدايا! از تو مى خواهم كه امروز به على(عليه السلام)، فضيلتى عنايت كنى كه تا به حال آن فضيلت را به ديگرى نداده اى و در آينده هم به كسى نخواهى داد!
    نگاهش به آسمان دوخته شده است، او منتظر است، به راستى خدا چه هديه اى، چه مژده اى و چه فضيلتى براى على(عليه السلام)خواهد فرستاد؟
    جبرئيل نازل مى شود و در دست او ميوه اى از ميوه هاى بهشتى است. آن ميوه، ميوه تُرنج (بالنگ) است. بوى خوش آن تمام فضا را فرا مى گيرد.
    جبرئيل رو به پيامبر مى كند و مى گويد: خدايت سلام مى رساند و مى گويد: اين ميوه را به على بده!
    پيامبر آن ميوه را مى گيرد و على(عليه السلام) را صدا مى زند: على جان! خدا از بهشت برايت هديه فرستاده است.
    پيامبر ميوه را در دست على(عليه السلام) مى نهد، ترنج شكافته مى شود. در وسط آن با خط سبزى، اين نوشته ديده مى شود: "اين هديه از خدا براى على است".[69]
    ? ? ?
    هيچ كس، راز اين هديه را نمى داند؟ چرا خدا براى على(عليه السلام) چنين هديه اى فرستاده است؟
    اين چه فضيلتى است كه هيچ كس تا به حال آن را نداشته است ونخواهد داشت؟
    همسفرم! فكر مى كنم اگر حدود ده ماه ديگر صبر كنى و سال ششم هجرى فرا برسد شايد بتوانيم اين راز را كشف كنيم.
    يك سال ديگر خدا به على(عليه السلام)، دخترى به نام زينب(عليها السلام) بدهد، شايد زينب(عليها السلام)از اين ميوه بهشتى باشد...
    هيچ پدرى تا به حال دخترى همچون زينب(عليها السلام) نداشته و نخواهد داشت. شايد از اين ميوه بهشتى، خدا به على(عليه السلام)، زينب(عليها السلام)بدهد. و تو چه مى دانى زينب(عليها السلام)كيست.
    و تاريخ چه مى داند زينب(عليها السلام) كيست...[70]





نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۷: از كتاب آرزوى سوم نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن