کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل شش

      فصل شش


    چند روز سپرى مى شود، سپاه احزاب در پشت خندق پراكنده شده اند. آنها نمى دانند چه كنند، آنها آذوقه زيادى براى خود نياورده اند. علوفه كمى براى اسب ها و شترهاى خود همراه دارند. آنها مى دانند كه نمى توانند مدّت زيادى اينجا بمانند.
    امسال كمتر از همه سال ها باران باريده است. مسلمانان مدينه تا ديروز، كم باريدن باران را بلا مى دانستند، امّا امروز مى فهمند كه همه كارهاى خدا حكمتى دارد. اگر باران مثل هر سال در فصل بهار زياد مى باريد، در بيابان هاى اطراف مدينه علوفه براى اسب ها و شترهاى سپاه احزاب يافت مى شد، امّا به بركت نيامدن باران، هيچ علوفه اى در بيابان نيست تا كفّار بتوانند از آن بهره ببرند. براى همين است كه شرايط بر آنها سخت شده است.
    ابوسفيان و ديگر سران قبيله ها در جلسه اى گرد هم جمع شده اند تا فكرى براى مشكل خود بكنند، حَىّ و ديگر يهوديانى كه همراه او هستند، بيش از همه ناراحت هستند. آنها هرگز باور نمى كردند كه اين گونه با شكست روبرو شوند. بايد كارى كرد، نمى شود دست روى دست گذاشت.
    ? ? ?
    ابوسفيان به ياد خاطره اى مى افتد، روزى كه حَىّ همراه با ديگر دوستان يهوديش به مكّه آمدند به او سخنى گفته بودند. حَىّ در آن روز به ابوسفيان گفته بود كه او مى تواند يهوديان بنى قُرَيظه را راضى كند تا با محمّد اعلام جنگ كنند. ابوسفيان با خود مى گويد اگر اين اتّقاق بيفتد و بنى قُرَيظه وارد جنگ شوند، شرايط به نفع ما تغيير خواهد كرد و حتماً محمّد شكست خواهد خورد.
    ابوسفيان رو به حَىّ مى كند و از او مى خواهد تا هر چه سريع تر به سراغ بنى قُرَيظه برود و آنها را براى جنگ با محمّد راضى كند.
    حَىّ به ابوسفيان قول مى دهد كه هرطور شده آنان را وارد جنگ با محمّد كند.
    موج شادى فضاى خيمه فرماندهى را پر مى كند، همه نگاه ها به سوى حَىّ است، گويى كه همه گره ها به دست اين يهودى باز مى شود.
    حَىّ به ابوسفيان مى گويد وقتى كه شب فرا برسد و هوا تاريك شود من به سوى بنى قُرَيظه خواهم رفت.
    ? ? ?
    ــ آقاى نويسنده! اين بنى قُرَيظه چه كسانى هستند كه امروز مايه اميد ابوسفيان شده اند؟
    ــ گروهى از يهوديان هستند كه در اين سرزمين زندگى مى كنند.
    ــ مگر مدينه، يهودى هم دارد؟
    ــ اگر يادت باشد برايت گفتم كه سال ها قبل از تولّد پيامبر ما، يهوديان در فلسطين زندگى مى كردند. آنها در كتاب تورات خوانده بودند كه آخرين پيامبر خدا در سرزمين حجاز به دنيا مى آيد. آنها به مدينه آمدند تا اوّلين كسانى باشند كه به او ايمان مى آورند.
    ــ عجب! اكنون كه محمّد(صلى الله عليه وآله) به پيامبرى رسيده است، حاضر نيستند به او ايمان بياورند. راستى چرا به آنها بنى قُرَيظه مى گويند؟
    ــ اين يهوديان، چندين قبيله هستند، يكى از اين قبيله ها، فرزندان "قُرَيظه" هستند و براى همين آنها را به اين نام مى خوانند.
    ــ محل سكونت آنها كجاست؟
    ــ آنها در قلعه اى زندگى مى كنند كه در طرف شرق مدينه قرار دارد.
    ــ يعنى آنها در داخل شهر مدينه زندگى مى كنند؟ اين خيلى خطرناك است! چرا پيامبر قبلاً به اين نكته فكر نكرده است؟
    ــ وقتى پيامبر به مدينه آمد با يهوديان پيمان نامه امضا كرد، قرار شده است كه آنها هرگز با مسلمانان دشمنى نكنند و با دشمنان اسلام هم همكارى نكنند و با اين شرط آنها مى توانستند به راحتى و كمال آرامش در مدينه زندگى كنند. الان چند سال است كه آنها به اين پيمان نامه وفادار مانده اند.
    ــ اگر حَىّ بتواند آنها را فريب بدهد چه مى شود؟
    ــ در اين صورت، كار بر مسلمانان خيلى سخت مى شود، آنها از پشت سر مورد حمله قرار مى گيرند.
    ? ? ?
    حَىّ به سوى قلعه بنى قُرَيظه حركت مى كند، ساعتى مى گذرد، او اكنون كنار درب قلعه است. با شدّت تمام درب قلعه را مى كوبد. از بالاى قلعه يكى پايين را نگاه مى كند و مى گويد:
    ــ كيستى؟ اينجا چه مى خواهى؟
    ــ من حَىّ هستم. با كَعب بن سعد، رئيس شما كار دارم.
    ــ صبر كن تا او را خبر كنم.
    ــ زود به او بگوييد كه برايش مهمان آمده است.
    لحظه اى مى گذرد، هوا سرد شده است، حَىّ از سرما به خود مى لرزد، امّا او خيلى اميدوار است بتواند كَعب، رئيس اين قلعه را با خود همراه كند.
    اكنون كَعب از بالاى قلعه صدا مى زند:
    ــ اى حَىّ ! اين وقت شب براى چه به اينجا آمده اى؟ ما كه تو را به مهمانى دعوت نكرده بوديم!
    ــ كَعب! من عزّت و آقايى را برايت به ارمغان آورده ام! آمده ام تا تو را آقاىِ همه يهوديان اين سرزمين كنم.
    ــ چه حرف هاى عجيبى مى زنى؟ تو براى من جز نكبت نياورده اى. راهت را بگير و برو.
    ــ كَعب! چرا اين قدر عصبانى هستى؟ گوش كن! اين سپاه احزاب كه با ده هزار نيرو در بيرون مدينه اردو زده است را من بسيج كرده ام. آيا اين را مى دانستى؟
    ــ خوب. اين چه ربطى به من دارد؟
    ــ من همكارى تو را مى خواهم. اگر تو با ما همكارى كنى كار محمّد تمام است.
    ــ واى بر تو اى حَىّ! من با محمّد پيمان بسته ام و در اين مدّت جز راستى و نيكى از او نديده ام.
    ــ محمّد هيچ راه گريزى از اين سپاه ندارد. به زودى ما به او هجوم خواهيم برد و او را نابود خواهيم كرد. در را باز كن!
    ــ نه، باز نمى كنم.
    ــ كَعب! تو چقدر بدبخت هستى كه دل به پيمان خود با محمّد دارى. اگر با ما همكارى كنى، براى هميشه آقاى يهود خواهى بود. روى سكّه هاى طلاى ابوسفيان هم مى توانى حساب باز كنى.
    ــ حَىّ! برو! من اين آقايى و ثروت را نمى خواهم.
    ? ? ?
    كَعب به داخل قلعه رفته و حَىّ بيرون قلعه مانده است. حَىّ باور نمى كرد كه كَعب اين گونه با او برخورد كند.
    حَىّ در حال قدم زدن است، او فكر مى كند شايد راه حلّى به ذهنش برسد، مهم اين است كه او بتواند وارد قلعه شود.
    بعد از لحظاتى، او بار ديگر محكم درب قلعه را مى زند:
    ــ در را باز كن! اى كعب.
    ــ دوباره كه آمدى. گفتم برو و ما را به حال خود بگذار.
    ــ من مى دانم كه تو چرا در را به روى من باز نمى كنى. من تو را خوب مى شناسم. تو برّه آهويى را كباب كرده اى و مى ترسى كه مبادا من بيايم و همسفره تو بشوم.
    ــ اين چه حرفى است كه تو مى زنى؟
    ــ پس اين بوى كباب چيست كه به مشام مى رسد؟ آخر تعجّب مى كنم چطور اين مردم تو را رئيس خود كرده اند در حالى كه تو از مهمان مى ترسى؟ باور كن من از غذاى تو نمى خورم، فقط مى خواهم با تو حرف بزنم. نترس! در را باز كن!
    ــ تو خيال مى كنى كه ما مهمان نواز نيستيم. الان به تو ثابت مى كنم!
    كَعب دستور مى دهد تا درب قلعه باز شود، حَىّ در حالى كه از خوشحالى در پوست خود نمى گنجد وارد قلعه مى شود. به راستى كه او دست شيطان را از پشت بسته است!
    ? ? ?
    اوّل بايد شكمم را سير كنم! به به! چه غذاى خوشمزه اى! واقعاً كه اين مردم چقدر مهمان نواز هستند.
    من امشب هرطور شده بايد نقشه خود را عملى كنم، بايد كَعب را راضى كنم تا با ما همكارى كند. اگر او با محمّد وارد جنگ شود ما حتماً پيروز مى شويم.
    خوب تا فردا صبح صبر كنم، اين طورى بهتر است.
    ? ? ?
    ــ اى كَعب! گوش كن! تو از چه مى ترسى؟ به خدا قسم كار محمّد تمام است. تو چرا نمى خواهى در اين جنگ سهمى داشته باشى و نام خودت را در تاريخ يهود ثبت كنى؟
    ــ من مى ترسم او پيامبر خدا باشد. خداوند وعده داده است كه پيامبران را يارى كند.
    ــ اگر محمّد پيامبر است چرا دور خود خندق كنده است؟ چرا فرشتگان به يارى او نمى آيند؟
    ــ من نمى دانم از دست تو چه كنم. اجازه بده تا با بقيّه مشورت كنم.
    ? ? ?
    بزرگان بنى قُرَيظه دور هم جمع مى شوند تا تصميم مهمّى بگيرند. كَعب و حَىّ در بالاى مجلس نشسته اند. كَعب رو به آنها مى كند و نظر آنها را مى پرسد.
    همه در جواب مى گويند: شما رئيس ما هستيد. حرف، حرف شماست. هر چه شما بگوييد ما عمل مى كنيم، اگر با محمّد وارد جنگ بشوى ما هم خود را براى جنگ آماده مى كنيم.
    حَىّ لبخند رضايت بخشى مى زند، او خيلى خوشحال است كه مردم همه مطيع كَعب هستند، فقط كافى است كه كَعب راضى شود.
    در اين ميان، پيرمرد نابينايى از جاى خود بلند مى شود، همه او را مى شناسند، او ابن باطا است.
    ابن باطا در حالى كه به عصاى خود تكيّه داده است، چنين مى گويد: "من در تورات خوانده ام كه آخرين پيامبر خدا در مكّه ظهور مى كند وسپس به اين شهر هجرت مى كند... اى مردم! اگر آن پيامبر موعود، محمّد باشد، هرگز سپاه احزاب نخواهند توانست او را شكست بدهند".
    همه با شنيدن اين سخن به فكر فرو مى روند، پيامبر موعود تورات! آيا ما مى خواهيم با پيامبر موعود تورات جنگ كنيم؟ چرا؟
    ? ? ?
    حَىّ با شنيدن اين سخن خيلى عصبانى مى شود، فرياد مى زند: "چه كسى گفته است كه محمّد، پيامبر موعود تورات است؟ پيامبر موعود از خاندانِ بنى اسرائيل خواهد بود در حالى كه محمّد از خاندان بنى اسماعيل است. خداوند بنى اسرائيل را بر همه مردم برترى داده است. چگونه ممكن است كه پيامبر موعود از ميان آنها نباشد؟ محمّد ساحر و جادوگر است. آيا شما جادوى او را نديده ايد؟".
    همه سكوت مى كنند و به سخنان حَىّ فكر مى كنند.
    حَىّ راست مى گويد ما نژاد برتر هستيم. امكان ندارد كه ما پيرو محمّد بشويم. محمّد از نژاد ما نيست. براى همين او هرگز پيامبر نيست، او جادوگر است. اكنون فرصت خوبى پيش آمده است، بايد به جنگ او برويم. ده هزار جنگجوى عرب در پشت خندق اردو زده اند، فقط كافى است ما از پشت جبهه، به محمّد هجوم ببريم. آن وقت، ديگر كار محمّد تمام است. محمّد نمى تواند در دو جبهه بجنگد، او نيروهاى زيادى ندارد.
    ? ? ?
    ــ كعب! با تو هستم. تو گفتى كه با محمّد پيمان نامه نوشته اى؟ درست است؟
    ــ آرى. ما چند سال پيش با او يك پيمان نامه امضا كرديم و قول داده ايم كه هرگز با او دشمنى نكنيم.
    ــ آيا مى شود من آن پيمان نامه را بخوانم ببينم در آن چه نوشته ايد؟
    ــ آرى!
    كَعب از جا بلند مى شود و از اتاق بيرون مى رود. بعد از لحظاتى او باز مى گردد و پيمان نامه را به حَىّ مى دهد.
    حَىّ نگاهى به كَعب مى كند و مى گويد: اكنون با اجازه شما من اين پيمان نامه را پاره مى كنم!
    كَعب با ترديد نگاهى به حَىّ و آن پيمان نامه مى كند، حَىّ فرصت را غنيمت مى شمارد و در يك چشم به هم زدن پيمان نامه را پاره پاره مى كند و مى گويد: "اين هم از پيمان نامه! تمام شد، اكنون ديگر جنگ با محمّد آغاز مى شود".[38]
    ? ? ?
    حَىّ به سوى خيمه ابوسفيان مى رود، وقتى نزديك خيمه مى شود فرياد مى زند:
    ــ جناب فرمانده! مژدگانى بدهيد! خبر خوبى براى شما دارم.
    ــ فكر مى كنم موفّق شدى تا بنى قُرَيظه را براى جنگ راضى كنى. درست است؟
    ــ آرى. آنان با محمّد وارد جنگ مى شوند. به زودى حمله بزرگ آغاز خواهد شد.
    ــ آفرين بر تو! آفرين! مى دانستم كه اميد مرا نااميد نخواهى كرد. بگو بدانم آنها كى جنگ را شروع مى كنند؟
    ــ بايد مدّتى به آنها فرصت بدهيم.
    ــ فرصت براى چه؟ ما بايد هر چه زودتر جنگ را آغاز كنيم.
    ــ چرا عجله مى كنى؟ چند روز به آنها فرصت بده. آنها مى خواهند تا گوسفندان و شتران خود را از بيابان جمع آورى كنند و جوانان خود را براى جنگ بسيج كنند.
    ــ باشد. ما كه اين همه صبر كرديم، چند روز ديگر هم صبر مى كنيم.
    با شنيدن اين خبر، شورى در ميان سپاه احزاب مى افتد، آنها اكنون به پيروزى بزرگ خود فكر مى كنند. وقتى كه يهوديان بنى قُرَيظه از پشت به مسلمانان حمله كنند، آن زمان، فرصت خوبى براى عبور از خندق خواهد بود!
    ? ? ?
    چند نفر از مسلمانان نزد پيامبر مى روند و چنين مى گويند:
    ــ اى رسول خدا! يهوديان بنى قُرَيظه پيمان شكسته اند. آنها خود را براى جنگ آماده مى كنند.
    ــ از كجا مى دانيد؟
    ــ آنها گوسفندان وشترهاى خود را از صحرا جمع مى كنند و به درون قلعه مى برند، ديوارهاى قلعه را مرمت مى كنند و... همه اين ها نشان از اين است كه آنها خود را براى جنگ آماده مى كنند.
    ــ بگوييد كه سعد بن معاذ، بزرگ قبيله اَوس نزد من بيايد.
    چند نفر به سراغ سعد مى روند تا به او خبر بدهند كه پيامبر با او كار دارد.
    حتماً مى دانى كه در شهر مدينه دو قبيله بزرگ زندگى مى كند، قبيله اَوس وقبيله خَزرَج. سال ها قبل، قبل از اين كه پيامبر به مدينه هجرت كند، قبيله اَوس با يهوديان بنى قُرَيظه هم پيمان بوده اند. آنها روابط خوبى با هم داشته اند. اكنون پيامبر مى خواهد تا رئيس قبيله اَوس را نزد يهوديان بفرستد تا ماجرا روشن شود.
    ? ? ?
    سعد به حضور پيامبر مى آيد، پيامبر از او مى خواهد تا نزد بنى قُرَيظه برود و با آنان سخن بگويد و ببيند كه آيا واقعاً آنها پيمان خود را با مسلمانان شكسته اند يا نه؟
    سعد به سوى قلعه بنى قُرَيظه مى رود و با كَعب ملاقات مى كند و چنين مى گويد:
    ــ اوضاع قلعه شما را آشفته مى بينم، آيا اتّفاقى افتاده است؟
    ــ بله! ما براى جنگ آماده مى شويم.
    ــ اى كَعب! شما مى خواهيد با چه كسى جنگ كنيد؟
    ــ با پيامبر شما.
    ــ اين چه حرفى است كه تو مى زنى؟ مگر شما با پيامبر، پيمان نبسته ايد؟
    ــ من آن پيمان نامه را پاره كردم.
    ــ اى كَعب! مگر از پيامبر چه بدى ديده اى كه مى خواهى با او جنگ كنى؟
    ــ اين حرف ها را رها كن! ما تصميم خود را گرفته ايم. به زودى جنگ آغاز مى شود.
    ــ بترس از روزى كه به خشم ما گرفتار شوى.
    ــ ميان ما و شما فقط شمشير حكم خواهد كرد.
    ? ? ?
    سعد آنچه را كه بايد بفهمد فهميده است، او از قلعه بيرون مى آيد تا پيامبر را از ماجرا باخبر كند.[39]
    وقتى پيامبر از پيمان شكنى يهوديان باخبر مى شود دستور مى دهد تا هر چه سريع تر زنان و بچه ها را به مكان هاى امن ببرند تا اگر يهوديان به شهر هجوم بردند به آنها آسيبى نرسد.[40]
    شرايط سختى پيش آمده است. سپاه احزاب با ده هزار جنگجو در آن طرف خندق منتظر دستور حمله هستند و يهوديان نيز كه در داخل شهر مدينه هستند آماده اند تا از پشت سر به مسلمانان هجوم بياورند.
    پيامبر گروهى از ياران خود را مأمور مى كند تا تمام شب، در شهر مدينه به گشت بپردازند و با شمشيرهاى برهنه در كوچه هاى مدينه گردش كرده و با صداى بلند، "الله اكبر" بگويند.
    شب كه فرا مى رسد، صداى "الله اكبر" تمام فضاى مدينه را در برمى گيرد. اين صدا هرگز خاموش نمى شود. اين فرياد براى همه، آرامش و ايمنى را به ارمغان مى آورد و مايه ترس و وحشت يهوديان مى شود.
    يهوديان جرأت نمى كنند تا اقدامى بكنند، آنها منتظر مى مانند تا سپاه احزاب از خندق عبور كنند و سپس آنان برنامه خود را آغاز كنند.[41]
    ? ? ?
    وقتى آفتاب طلوع مى كند همه مسلمانان به سوى خندق مى روند تا در مقابل حمله احتمالى دشمن ايستادگى كنند. آنجا را نگاه كن! يكى از يهوديان به زنان مسلمان نزديك مى شود.
    خداى من! آيا كسى هست كه مانع او بشود؟ چه كسى او را از آنجا دور خواهد كرد؟
    صدايى به گوش مى رسد:
    ــ اى مرد! برخيز! نگاه كن! آن مرد يهودى به اين سو مى آيد. تو بايد با او مقابله كنى. شايد او آمده بفهمد زنان مسلمان در كجا منزل گرفته اند تا بقيه يهوديان را به اينجا بياورد.
    ــ نه. من مى ترسم.
    ــ اى حسّان! برخيز! غيرت تو كجاست؟ بايد از ناموس مسلمانان دفاع كنى! مى ترسم يهوديان بخواهند به ما و زنان حمله كنند، شايد اين يك نقشه باشد. وقتى مسلمانان بفهمند كه يهوديان به زنان حمله كرده اند خندق را رها خواهند كرد.
    ــ آخر چگونه من با اين يهودى در بيفتم؟
    ــ مثل اين كه بايد خودم دست به كار شوم.
    ? ? ?
    صَفيّه، عمّه پيامبر هر چه با حَسّان سخن مى گويد، فايده اى ندارد، سرانجام او از جا برمى خيزد و چوبى را دست مى گيرد و به سوى آن مرد يهودى مى رود.
    اى دشمن بى غيرت! آيا مى خواهى به ناموس مسلمانان تعرض كنى؟ آمده اى تا به دوستان يهودى خود خبر بدهى كه زنان مسلمان، بى پناه هستند.
    كور خوانده اى! من كه هستم! صفيه ام. عمّه پيامبر هستم و از شرف و ناموس مسلمانان دفاع مى كنم!
    بعد از لحظاتى آن مرد يهودى بر خاك مى افتد. همه تعجّب مى كنند كه چگونه صَفيّه توانست او را از پاى درآورد.[42]
    آفرين بر اين شجاعت تو اى شير زن بيشه ايمان! اى صَفيّه!
    ? ? ?
    مدينه روزهاى سختى را پشت سر مى گذارد، نمى دانم اين شرايط تا به كى ادامه پيدا خواهد كرد، عدّه اى از مسلمانان دچار وحشت شده اند و روحيّه خود را باخته اند. آنها مى خواهند به خانه هاى خود بازگردند. به راستى چرا آنها مى خواهند جبهه جنگ را رها كنند و به خانه هاى خود بازگردند؟ اگر جبهه دفاعى خندق خلوت شود، هر لحظه ممكن است كه سپاه احزاب، از فرصت استفاده كند و از خندق عبور كند. بايد هميشه در سرتاسر اين خندقِ پنج كيلومترى، نيروهاى زيادى باشند و مانع عبور دشمن بشوند.
    گويا آنها نگران زن و بچه هاى خود هستند و مى خواهند در كنار آنها باشند، آنها مى گويند كه هر لحظه ممكن است يهوديان به خانه هاى آنها حمله كنند.
    نگاه كن! آنها به سوى خانه هاى خود باز مى گردند، آنها با ديگران هم سخن مى گويند: "اى مردم! به خانه هاى خود بازگرديد كه خطر در كمين شماست. يهوديان مى خواهند به خانه هاى ما حمله كنند".[43]
    آيا مؤمنان، سخن آنها را باور خواهند كرد؟
    هرگز! آنها كه ميدان جنگ را رها مى كنند و به خانه هاى خود مى روند، منافقانى هستند كه نور ايمان به قلب شان وارد نشده است. آنها به ظاهر مسلمان هستند ولى دلشان با شيطان و كفّار است.
    آنها مى روند و با اين كار خود كفّار را از خود راضى مى كنند، امّا مؤمنان واقعى، كنار پيامبر باقى مى مانند. آنها تا آخرين قطره خون خود از پيامبر و آرمان هاى او دفاع خواهند كرد. به راستى كه مؤمن چقدر عجيب است، هر چه شرايط بر مؤمن سخت تر شود ايمان او بيشتر مى شود.[44]
    ? ? ?
    مدّتى مى گذرد، يهوديان هيچ تحرّكى نداشته اند. سپاه احزاب هم به همان تيراندازى اكتفا كرده اند، هنوز حمله نهايى خود را شروع نكرده اند. هيچ كس نمى داند كه حمله اساسى آنها كى و چه موقع خواهد بود، آيا در روز حمله خواهند كرد يا در دل شب؟ بايد هر لحظه مراقب بود. شرايط بسيار سختى است. اميد همه به خداوند است. او وعده داده است كه از دين خود محافظت كند و مؤمنان را يارى نمايد.[45]
    به راستى وعده خدا كى فرا خواهد رسيد؟
    پس چرا خدا به وعده خود عمل نمى كند؟
    ? ? ?
    صبر داشته باش رفيق! براى خدا كارى نداشت كه همان شب اوّل، پيامبر خود را يارى كند، خدا مى خواهد تا بندگان خود را امتحان كند. ديدى چقدر خوب، مؤمنان از منافقان جدا شدند!
    آنهايى كه پيامبر را رها كردند و رفتند چه كسانى بودند؟ كسانى كه مدّت ها در مسجد، پشت سر پيامبر در صف اوّل نماز مى ايستادند. هيچ كس باور نمى كرد كه آنها منافق باشند. فقط خدا مى دانست كه نور ايمان در قلب هاى آنها نيست، هيچ كس، اين را نمى دانست. اين روزها، روزهاى سختى است، امّا به بركت همين روزها است كه حقيقت، واضح شده و منافقان از مؤمنان جدا مى شوند.





نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۶: از كتاب آرزوى سوم نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن