کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل چهار

      فصل چهار


    وَ زَعَمْنَا أَنَّا لَكِ أَوْلِيَاءُ ،
    وَ مُصَدِّقُونَ وَ صَابِرُونَ لِكُلِّ مَا أَتَانَا بِهِ أَبُوكِ وَ أَتَانَا بِهِ وَصِيُّهُ


    اى فاطمه! به قلب ما نگاه كن، ببين كه چگونه عشق تو در اين دل ها شعله مى كشد، خودت مى دانى كه ما چقدر تو را دوست داريم، اين باور ماست: "عشق تو، سرمايه ماست".
    چرا ما تو را اين قدر دوست داريم؟
    جوانى اين سؤال را از من پرسيد، او به من رو كرد و گفت: "چرا شما اين قدر فاطمه(عليها السلام) را دوست داريد".
    ماجرا چه بود؟ آن جوان چه كسى بود؟
    بهار سال 1391 هجرى شمسى بود. من در مدينه بودم، با گروهى از دوستانم به قبرستان بقيع رفته بوديم، مأموران وهّابى همه جا ايستاده بودند، دوستانم از من خواسته بودند تا براى آنان زيارت نامه تو را بخوانم، من شروع به خواندن زيارت نامه كردم، من با صدايى نه چندان بلند جملات را مى خواندم: "يَا مُمْتَحَنَةُ امْتَحَنَكِ اللَّهُ...".
    لحظاتى گذشت، افراد زيادى گرد ما جمع شدند، همه آنان دوست داشتند اين جملات را زمزمه كنند، هنوز زيارت نامه تمام نشده بود كه مأمور وهّابى به سراغم آمد و از من خواست همراه او بروم، من حركت كردم، وقتى جمعيّت اين منظره را ديدند صداى خود را به اعتراض بلند كردند.
    مأمور، مشت محكمى به پهلوى من زد و دستم را محكم گرفت و مرا به سوى بيرون بقيع كشاند. من از ديگران خواستم تا سر و صدا نكنند و آرامش را حفظ كنند و بهانه اى به دست مأموران ندهند.
    ساعتى گذشت، من در بازداشت موقّت بودم، گوشى همراه مرا گرفته بودند و اصلاً اجازه نمى دادند به كسى خبر بدهم. تشنه بودم، امّا از آب خبرى نبود. آنجا پنجره اى به بيرون نداشت، لحظه اى خواستم بنشينم، مأمور بر سرم فرياد زد كه بايست، حق ندارى بنشينى! حق ندارى به ديوار تكيه بدهى! هنوز پهلوى من درد مى كرد، آن مأمور، ضربه خودش را بسيار محكم زده بود.
    او پشت ميز نشسته بود و هر از چند گاهى با پوزخند مى گفت: "كَيفَ كان التأديبُ؟". يعنى ادب كردن تو چگونه بود؟ آيا ادب شدى؟ به زودى تو را روانه دادگاه مى كنيم. زندان در انتظار توست!

    * * *


    در اتاق باز شد، جوانى كه چپيه قرمزى بر سر داشت وارد شد، مأمور از جا برخاست و از او احترام گرفت و سپس درباره من سخنانى به او گفت. آن جوان نزديك من آمد و گفت: اسم هتل؟
    من فهميدم كه مى خواهند مرا به دادگاه بفرستند، زيرا پرسيدن نام هتل، نشانه اين بود كه مى خواهند گذرنامه مرا از آنجا بگيرند و بعد مرا روانه دادگاه كنند، شنيده بودم كه اگر كسى در دادگاه به جرم اخلال در نظم محكوم شود حداقل سه ماه زندان در انتظار اوست.
    در جواب گفتم: "انوار الزهراء" اين نام هتل ما بود. وقتى آن جوان اين سخن مرا شنيد گفت: "رَضِىَ اللهُ عن الزهراء". يعنى "خدا از زهرا خشنود باشد".
    "رَضِىَ الله" را وقتى مى گويند كه مى خواهد از بزرگى كه از دنيا رفته است، احترام بگيرند.
    وقتى من اين سخن را از او شنيدم بى اختيار سر خود را جلو آوردم و سينه او را بوسيدم. من اصلاً درباره اين كار، فكر نكردم، اين را ضميرناخودآگاه من انجام داد، وقتى ديدم او نام حضرت زهرا(عليها السلام) را احترام كرد، او را بوسيدم، دقيقاً روى قلب او را بوسيدم.
    آن جوان، مات و مبهوت شد. او اصلاً انتظار چنين رفتارى را از من نداشت، نزديك به سه ساعت مرا بازداشت كرده بودند، به پهلويم ضربه زده بودند، تشنگى ام داده بودند، هر كس جاى من بود، خشم و كينه را نثار او مى كرد، امّا من وقتى جمله "رَضِىَ اللهُ عن الزهراء" را از او شنيدم، او را بوسيدم.
    او به خوبى فهميد كه اين بوسه از روى اختيار نبود، اين بوسه عشق بود، من ناخودآگاه كسى را بوسيده بودم كه به نام دختر پيامبر، احترام گذاشته بود، براى همين آن جوان، مات و مبهوت شده بود.
    روشن است كه در ميان هزاران وهّابى، يكى مانند آن جوان پيدا نمى شود، وهّابى ها دشمنان شيعه هستند و شيعه را مشرك مى دانند، امّا او يك استثناء بود.

    * * *


    جوان رو به مأمورى كه همراه من بود كرد و از او خواست تا اتاق را ترك كند، مأمور از اتاق بيرون رفت، بعد از مدتى، آن جوان در اتاق را باز كرد و مرا از راهرويى باريك عبور داد، مقدارى راه رفتيم تا به درِ اصلى رسيديم، در را باز كرد، من بار ديگر نور آفتاب را ديدم.
    او به من رو كرد و گفت: "چرا شما اين قدر فاطمه را دوست داريد؟". او ديگر چيزى نگفت، داخل رفت و در را بست و من آزاد و رها بودم. بار ديگر به سوى پنجره هاى بقيع رفتم و با صدايى آرام، شروع به خواندن زيارت نامه كردم: "يَا مُمْتَحَنَةُ امْتَحَنَكِ اللَّهُ...".

    * * *


    بانوى من! آن روز كه آن جوان از من پرسيد كه چرا ما اين قدر تو را دوست داريم، با خود فكر كردم كه به راستى چرا دل ما اسير عشق تو شده است؟ راز اين عشق چيست؟
    جاهلان چه مى فهمند از شكوه اين عشق؟
    عشق ما به مقام نورانيّت توست، خدا نور تو را قبل از خلقت آسمان ها و زمين آفريد، تو عصاره زيبايى هاى خلقت مى باشى.[17]
    تو بهانه ايجاد جهان هستى! جاهلان خيال مى كنند كه اين عشق، عشقى زمينى و خاكى است، ولى عشق ما از عالم ذرّ آغاز گشته است، ما عاشق آن نور و حقيقت آسمانى تو هستيم!
    مگر مى توانيم تو را دوست نداشته باشيم كه تو فاطمه اى! خدا تو و دوستان تو را از آتش جهنّم آزاد كرده است.[18]

    * * *


    در آسمان ها تو را "حانيه" صدا مى زنند، حانيه به كسى مى گويند كه بسيار مهربان و دلسوز است. تو نسبت به دوستان و شيعيان خود مهربانى زيادى دارى و براى آنان دلسوزتر از مادر هستى.[19]
    در جهان، كسى به مهربانى تو پيدا نمى شود!
    آنان كه مى گويند چرا ما تو را اين قدر دوست داريم، كسى را به مهربانى تو پيدا كنند تا ما او را دوست بداريم!
    چه كسى همانند تو از دوستانش، دستگيرى مى كند؟

    * * *


    گروهى تلاش مى كنند تا نام و ياد تو فراموش شود، امّا خدا در روز قيامت، مقام تو را بر همه معلوم خواهد كرد، روزى كه تو در صحراى قيامت حاضر بشوى، چه شكوه و عظمتى را به نمايش خواهى گذاشت.
    آن روز، هزاران فرشته به استقبال تو مى آيند و تو به سوى بهشت حركت مى كنى.[20]
    در آن هنگام، نگاه تو به گوشه اى خيره مى ماند، فرشتگان عدّه اى را به سوى جهنّم مى برند، آن ها كسانى هستند كه در دنيا گناه انجام داده اند.
    تو به آنان نگاه مى كنى و عدّه اى از دوستان خود را در ميان آنان مى يابى، با خداى خويش سخن مى گويى: خدايا! تو مرا فاطمه نام نهادى، و عهد كردى كه دوستانم را از آتش جهنّم آزاد گردانى! خدايا! تو هرگز عهد و پيمان خود را فراموش نمى كنى، از تو مى خواهم امروز شفاعت مرا در حقّ دوستانم قبول كنى.
    سخن تو به پايان مى رسد، اين اوج مهربانى توست، تو دوستان خود را تنها رها نمى كنى.
    صدايى به گوش مى رسد، اين خداست كه با تو سخن مى گويد: اى فاطمه! حقّ با توست. من تو را فاطمه نام نهادم و عهد كرده ام كه به خاطر تو دوستان تو را از آتش جهنّم آزاد گردانم. من بر سر عهد خود هستم! اى فاطمه! امروز همه دوستان تو را از آتش عذاب خود آزاد مى كنم تا مقام و جايگاه تو براى همه آشكار شود. اى فاطمه! امروز روز توست! هر كس را كه مى خواهى شفاعت كن و با خود به سوى بهشت ببر![21]
    و تو دوستان خود را شفاعت مى كنى و آنان همراه تو، وارد بهشت مى شوند.

    * * *


    هنوز به دنيا نيامده بودى، جبرئيل نزد پيامبر آمد و درباره تو براى پيامبر سخن گفت. جبرئيل به پيامبر خبر داد كه به زودى خدا دخترى به او مى دهد كه نام او در اين دنيا، فاطمه است و در آسمان ها نامش "منصوره" است.
    "منصوره" در اينجا به معناى "يارى كننده" مى باشد.[22]
    چه رازى در ميان است فرشتگان تو را "منصوره" مى خوانند؟[23]
    جبرئيل براى پيامبر اين راز را آشكار كرد. اين سخن جبرئيل با پيامبر بود: "اى محمّد! دختر تو را در دنيا فاطمه مى خوانند زيرا او و شيعيان او از آتش جهنّم آزاد شده اند. دختر تو را در آسمان ها منصوره مى خوانند زيرا مؤمنان در روز قيامت به يارى او، شادمان خواهند شد".[24]



نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۴: از كتاب زيارت مهتاب نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن