کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل شش

      فصل شش


    در مصيبت تو اشك مى ريزم، مى دانم كه اشك بر تو همچون ستاره اى است در شب تاريك تا كسى راه را گم نكند، آن كس كه بر تو مى گريد، هرگز ذلّت را نخواهد پذيرفت.
    اكنون با خود فكر مى كنم چرا كسانى كه نماز مى خواندند و خود را پيرو پيامبر مى دانستند، خون تو را ريختند؟
    آنها به پيامبر ايمان داشتند، امّا چرا تو را اين گونه به شهادت رساندند؟
    من مى خواهم بدانم چه اتّفاقى افتاد. چه شد كه تاريخ اين گونه رقم خورد.
    چرا عدّه اى براى رضاى خدا به روى تو شمشير كشيدند.
    مصيبت تو اين است اى حسين!
    آنان كه در كربلا به جنگ تو آمدند، خيال مى كردند با كشتن تو بهشت بر آنان واجب مى شود.
    به راستى چرا اين چنين شد؟ اين باور از كجا شكل گرفت؟ چرا ظلم و ستم به شما كه خاندان پاك پيامبر بوديد يك ارزش شد؟ چرا؟
    من دنبال پاسخ سؤال خود هستم.
    ? ? ?
    من از دشمنان تو بيزار هستم، از كسانى كه امروز هم با نام و ياد تو، دشمن هستند، بيزارم!
    من با دوستان تو، دوست هستم و با دشمن تو، دشمن هستم، من فرياد بر مى آورم: بار خدايا! همه آنانى كه باعث قتل مولاى من شدند را لعنت كن!
    تاريخ را مى خوانم، حوادث بعد وفات پيامبر را مرور مى كنم، چيزهاى زيادى را مى فهمم، آرى! پايه و اساس ظلم بر تو را كسانى گذاشتند كه بعد از پيامبر، خلافت را از آنِ خود كردند.
    من هرگز زبان به ناسزا باز نمى كنم، مى دانم كه قرآن از من خواسته است هرگز به دشمنان هم ناسزا نگويم، فقط دشمنان تو را لعن مى كنم و از خدا مى خواهم آنان را از رحمت خود دور كند.
    ? ? ?
    به كربلا مى آيم، روز عاشوراست و در جستجوى تو آمدم. تو را در گودى قتلگاه مى يابم، خاك كربلا را از خون تو سرخ مى يابم، پيكر صدچاك يارانت را مى بينم كه همچون پروانه هاى عاشق، جان خويش را فداى تو نموده اند.
    اين صداى زينب است كه به گوش مى رسد: "اى رسول خدا!نگاه كن، ببين، اين حسين توست كه به خون خود آغشته است".[60]
    مرثيه جانسوز زينب(عليها السلام)، همه را به گريه واداشته است. خواهر تو به سوى پيكرت مى آيد.
    همه نگاه مى كنند كه زينب(عليها السلام) مى خواهد چه كند؟ او دست مى برد و بدن چاك چاك تو را از روى زمين برمى دارد و سر به سوى آسمان مى كند: "بار خدايا! اين قربانى را از ما قبول كن".[61]
    ? ? ?
    من در اين ميان ايستاده ام، به فكر فرو رفته ام، صداى "الله اكبر" سپاه كوفه بلند است. آنان نام خدا را بر زبان جارى مى كنند، آرى! آنان خود را مسلمان مى دانند و اين گونه تو را به شهادت رساندند؟
    اى حسين!
    من از اين مردم، بيزارم، لعنت خدا بر اين مردم باد، من از راه و روش آنان دورى مى كنم، از رفتار و كردار اينان بيزارم. خدا اين قوم را به عذاب سخت خود گرفتار سازد.
    آنانى كه به روى تو شمشير كشيدند، آنانى كه تير و نيزه پرتاب كردند، آنان كه به سوى تو سنگ زدند، آنان كه براى كشتن تو در اين صحرا جمع شدند، همه و همه را دشمن مى دارم، همه را نفرين مى كنم، از همه آنان بيزارم.
    اينان كه من مى بينم سى هزار سربازند كه در اين صحرا جمع شده اند، بايد ببينم چه كسى تو را شهيد كرد؟ بايد او را لعنت كنم. قدرى به زمان گذشته باز مى گردم، به ساعتى قبل...وقتى تو در گودال قتلگاه افتاده بودى و با خداى خويش سخن مى گفتى.
    ? ? ?
    تو ساعتى است كه بر روى خاك گرم كربلا افتاده اى، هيچ كس جرأت نمى كند، تو را به شهادت برساند.[62]
    بدن تو از زخم شمشير و تيرها، چاك چاك شده است و جگرت از تشنگى مى سوزد، تو باز هم حمد و ثناى خدا را بر زبان دارى!
    عُمَرسعد كنارى ايستاده است. هيچ كس حاضر نيست قاتل تو باشد. او فرياد مى زند: "عجله كنيد، كار را تمام كنيد".[63]
    وعده جايزه اى بزرگ به سپاهيان داده مى شود، امّا باز هم كسى جرأت انجام دستور را ندارد. جايزه، زياد و زيادتر مى شود، تا اين كه سِنان به سوى حسين مى رود امّا او هم دستش مى لرزد و شمشير را رها كرده و فرار مى كند.
    شمر با عصبانيّت به دنبال سِنان مى دود:
    ــ چه شد كه پشيمان شدى؟
    ــ وقتى حسين به من نگاه كرد، به ياد حيدر كرّار افتادم. براى همين، ترسيدم و فرار كردم.
    ــ تو در جنگ هم ترسويى. مثل اين كه بايد من كار حسين را تمام كنم.
    اكنون شمر به سوى تو مى آيد. واى بر من! چه مى بينم؟ اكنون شمر بالاى سر تو ايستاده است. شمر، نگاهى به تو مى كند و لب هاى تو را مى بيند كه از تشنگى خشكيده است. او به تو مى گويد: "اى حسين! مگر تو نبودى كه مى گفتى پدرت كنار حوض كوثر مى ايستد و دوستانش را سيراب مى سازد؟ صبر كن، به زودى از دست او سيراب مى شوى".[64]
    اكنون او مى خواهد امام را به شهادت برساند. واى بر من، چه مى بينم! او بر روى سينه خورشيد نشسته است:
    ــ كيستى كه بر سينه من نشسته اى؟
    ــ من شمر هستم.
    ــ اى شمر! آيا مرا مى شناسى؟
    ــ آرى! تو حسين پسر على هستى و جدّ تو رسول خدا و مادرت زهراست.
    ــ اگر مرا به اين خوبى مى شناسى پس چرا قصد كشتنم را دارى؟
    ــ براى اين كه از يزيد جايزه بگيرم.[65]
    اين عشق به دنياست كه روى سينه تو نشسته است! شمر به كشتن تو مصمّم است و خنجرى در دست دارد...صدايى به گوش مى رسد: "واى حسين كشته شد".[66]
    ? ? ?
    من شمر را لعنت مى كنم، زيرا او بود كه تو را به شهادت رساند، امّا بايد بدانم در عاشورا چه كسى فرمانده اين سپاه بود؟ چه كسى دستور حمله را داد؟ من بايد او را بشناسم، او همه كاره اين حادثه است.
    بايد به زمان عقب تر بروم، زمانى كه لشكر كوفه مى خواست حمله را آغاز كند: سواره نظام، پياده نظام، تيراندازها و نيزه دارها همه آماده و مرتّب ايستاده اند. عُمَرسعد با تشريفات خاصّى در جلوى سپاه قرار مى گيرد. او فرمانده بيش از سى هزار نيرو است. همه منتظر دستور او هستند.
    اين صداى عُمَرسعد است كه به گوش مى رسد: "اى لشكر خدا، پيش به سوى بهشت"![67]
    صداى او بار ديگر سكوت كربلا را مى شكند: "اى سربازان من! اگر در اين جنگ كشته شويد، شما شهيد هستيد و به بهشت مى رويد. شما در راه خدا جهاد مى كنيد. حسين از دين خدا خارج شده و مى خواهد در امّت اسلامى اختلاف بيندازد. شما براى حفظ و بقاى اسلام شمشير مى زنيد".
    مظلوميّت حسين(عليه السلام) فقط در تشنگى و كشته شدنش نيست. يكى ديگر از مظلوميّت هاى او اين است كه دشمنان براى رسيدن به بهشت، با او جنگيدند. براى اين مصيبت نيز، بايد اشك ماتم ريخت كه حسين(عليه السلام) را به عنوان دشمن خدا معرّفى كردند!
    حسين جان!
    تبليغات عُمَرسعد كارى كرده كه مردم نادان و بىوفاى كوفه، باور كرده اند كه تو از دين خارج شده اى و كشتن تو واجب است.
    عُمَرسعد تصميم گرفته است تا اوّل، ياران تو را تير باران كند، همه تيراندازان آماده شده اند، امّا اوّلين تير را چه كسى مى زند؟
    اين عُمَرسعد است كه روى زمين نشسته است و تير و كمانى در دست دارد. او آماده است تا اوّلين تير را پرتاب كند. او بار ديگر فرياد مى زند: "اى مردم! شاهد باشيد كه من خودم نخستين تير را به سوى حسين و يارانش پرتاب كردم".[68]
    تير از كمان عُمَرسعد جدا مى شود و به طرف ياران تو پرتاب مى شود. جنگ آغاز مى شود. عُمَرسعد فرياد مى زند: "در كشتن حسين كه از دين بر گشته است، شك نكنيد".[69]
    هزاران تير به سوى تو و يارانت مى آيد. ميدان جنگ با فرو ريختن تيرها سياه شده است!
    ياران تو، عاشقانه و صبورانه خود را سپر بلاى تو مى كنند، زمين رنگ خون به خود مى گيرد و عاشقان بال و پر مى گشايند و تن هاى تير باران شده بر خاك مى افتند...
    ? ? ?
    براى شناخت بيشتر عُمَرسعد بايد به زمان عقب تر بروم. بايد به هشت روز قبل بروم، روز دوم محرم، زمانى كه خبر رسيد تو در راه كوفه هستى.
    فرماندار كوفه، ابن زياد در قصر خود نشسته است و با خود فكر مى كند. او مى خواهد براى سپاه كوفه فرمانده اى انتخاب كند. در كنار او، سرداران او ايستاده اند، سرانجام ابن زياد رو به عُمَرسعد مى كند و مى گويد:
    ــ اى عُمَرسعد! تو بايد براى جنگ با حسين بروى!
    ــ قربانت شوم، خودت دستور دادى تا من به "رى" بروم.[70]
    ــ آرى! امّا در حال حاضر جنگ با حسين براى ما مهم تر از رى است. وقتى كه كار حسين را تمام كردى مى توانى به رى بروى.
    ــ اى امير! كاش مرا از جنگ با حسين معاف مى كردى!
    ــ بسيار خوب، مى توانى به كربلا نروى. من شخص ديگرى را براى جنگ با حسين مى فرستم. ولى تو هم ديگر به فكر حكومت رى نباش![71]
    در درون عُمَرسعد آشوبى برپا مى شود. او خود را براى حكومت رى آماده كرده بود. امّا حالا همه چيز رو به نابودى است. او كدام راه را بايد انتخاب كند: جنگ با حسين و به دست آوردن حكومت رى، يا سرپيچى از نبرد با حسين و از دست دادن حكومت.
    حكومت رى، حكومت بر تمامى مناطق مركزى ايران است. منطقه مركزى ايران، زير نظر حكومت كوفه است و دل بريدن از آن، كار آسانى نيست.
    عُمَرسعد به ابن زياد مى گويد: "به من فرصت بده تا فكر كنم".[72]
    ابن زياد لبخند مى زند و با درخواست عُمَرسعد موافقت مى كند. عُمَرسعد به خانه مى رود، شب را تا به صبح فكر مى كند و سرانجام حكومت رى را انتخاب مى كند و آماده مى شود تا سپاه كوفه را به سوى كربلا ببرد.
    ? ? ?
    حسين جان! من عُمَرسعد را لعنت مى كنم، زيرا اگر سخنان او نبود، اگر فريب كارى او نبود، هرگز اين همه سپاه به جنگ تو نمى آمد.
    ابن زياد خوب مى دانست كه كسى بايد فرمانده سپاه كوفه باشد كه بتواند با اسم خدا و دين، مردم را به جنگ با تو تشويق كند.
    فقط عُمَرسعد مى توانست اين نقش را به خوبى بازى كند و جوانان كوفه را فريب بدهد و به آنان بگويد كه براى رسيدن به بهشت، به جنگ تو بيايند. فقط عُمَرسعد مى توانست كشتن تو را مايه نجات اسلام معرّفى كند.
    عُمَرسعد در كوفه، به عنوان دانشمندى وارسته معروف است. او از خاندان قريش است و در ميان مردم، به عنوان فاميل پيامبر مطرح است. او از نسل عبد مناف ( پدربزرگِ پيامبر ) است، مردم به او عقيده زيادى دارند.[73]
    اين عُمَرسعد بود كه خلافت يزيد را ميراث جاودانه پيامبر معرّفى كرد و حكم داد كه هر كس با مقام خلافت مخالفت كند، كشتن او واجب است.
    من از عُمَرسعد بيزارم و مى دانم كه در هر زمان، ممكن است افرادى مثل او پيدا شوند كه براى رسيدن به دنيا و رياست شيرين دنيا، دين را دست مايه كنند.
    كسانى كه سخنان عُمَرسعد را شنيدند، باور كردند كه تو از دين خارج شده اى، آنان براى رضاى خدا شمشير به دست گرفتند و به جنگ تو آمدند.
    اين كارى است كه عُمَرسعد كرد.
    ? ? ?
    سخن از ابن زياد هم به ميان آمد، همان كه فرماندار كوفه بود. او بود كه عُمَرسعد را مأمور كرد تا سپاه كوفه را به كربلا ببرد.
    من از ابن زياد هم بيزار هستم. بار خدايا! ابن زياد را لعنت كن و از رحمت خود دور بدار.
    اى حسين!
    نگاه من به شهر كوفه دوخته شده است. آن وقتى كه مردم كوفه براى تو نامه نوشته اند و تو را به شهر خود دعوت كردند، در آن هنگام، ابن زياد، فرماندار بصره بود. به يزيد خبر رسيد كه در كوفه آشوب به پا شده است، براى همين او ابن زياد را به سوى كوفه فرستاد.
    ابن زياد مى دانست كه هيجده هزار نفر با مسلم بن عقيل بيعت كرده اند. او با خود فكر مى كرد كه چگونه وارد شهر كوفه شود. ابن زياد مى دانست كه نمى تواند در مقابل هجده هزار سرباز جان بر كف مسلم مقابله كند.
    او به سوى كوفه آمد، به دروازه شهر رسيد، صبر كرد تا شب فرا رسيده و هوا تاريك شود. آنگاه لباسى بر تن كرد تا شبيه تو شود. او چهره خود را با پارچه اى مى پوشاند، فقط چشمانش ديده مى شد. او ظاهر خود را به شكلى درآورد كه همه با نگاه اوّل خيال كنند كه تو به كوفه آمده اى.[74]
    حسين جان!
    وقتى او به دروازه شهر كوفه رسيد يكى از اطرافيان او فرياد زند: "مولاى ما آمده است".
    مردم كوفه ذوق زده شده و به سرعت دور او حلقه زدند، يكى گفت: "اى فرزند پيامبر! به شهر ما خوش آمدى". ديگرى گفت: "در شهر ما چهل هزار سرباز جنگى، گوش به فرمان تو هستند".[75]
    ابن زياد هيچ سخنى نمى گفت; زيرا مى ترسيد مردم متوجّه حيله او شوند. او فقط به اين فكر مى كرد كه هر چه سريع تر خود را به قصر حكومتى كوفه (دار الإماره) برساند.[76]
    ابن زياد خود را به نزديكى قصر حكومتى رساند و وارد قصر شد. مردم بعد از مدّتى فهميدند آن كسى كه وارد قصر شده، ابن زياد بوده است.[77]
    نام ابن زياد ترس را بردل هاى مردم كوفه نشاند، آنها ابن زياد را مى شناختند، مى دانستند كه او رحم ندارد.
    بعد از مدّتى، ابن زياد، نماينده تو، مسلم بن عقيل را دستگير كرد و او را به شهادت رساند، ابن زياد فضاى كوفه را آن چنان از ترس و وحشت آكنده كرد كه مردم ديگر فقط به فكر حفظ جان خود بودند. آنها فراموش كردند كه براى تو نامه نوشتند و تو را به اين شهر دعوت كرده اند.
    آرى! من ابن زياد را لعنت مى كنم، زيرا او بود كه كوفيان را براى كشتن تو بسيج نمود و آن سپاه را به كربلا فرستاد. او بود كه دستور قتل تو را صادر كرد.
    وقتى عُمَرسعد به كربلا رسيد، ابن زياد براى او اين نامه را فرستاد: "اى عُمَرسعد، من تو را به كربلا نفرستادم تا از حسين دفاع كنى و اين قدر وقت را تلف كنى. بدون درنگ از حسين بخواه تا با يزيد بيعت كند و اگر قبول نكرد جنگ را شروع كن و حسين را به قتل برسان. فراموش نكن كه تو بايد بدن حسين را بعد از كشته شدنش، زير سمّ اسب ها قرار بدهى، زيرا او ستمكارى بيش نيست".[78]
    ? ? ?
    ابن زياد همه كاره كوفه بود و او مردم كوفه را براى كشتن تو بسيج كرد، امّا به راستى چه كسى اين فرمان را به ابن زياد داد؟ چه كسى ابن زياد را به فرماندارى كوفه منصوب كرد؟
    آرى! يزيد كه خود را خليفه مسلمانان مى دانست، دستور چنين كارى را داده است. او فرمان قتل تو و ياران تو را صادر كرد.
    من اكنون يزيد را لعنت مى كنم و از او بيزارى مى جويم.
    خوب است بار ديگر به زمان گذشته برگردم، به چند ماه قبل، وقتى كه يزيد خبردار شد كه مردم كوفه خود را براى قيامى بزرگ آماده مى كنند. او به فكر چاره افتاد و مشاور خود را به حضور طلبيد.
    سِرجون، مردى مسيحى است كه معاويه در شرايط سخت، با او مشورت مى كرد، بعد از مرگ معاويه، ديگر سِرجون به دربار حكومتى نيامده است; اكنون يزيد دستور داده است تا هر چه زودتر او را به قصر فرا خوانند تا با كمك او بتواند بر اوضاع كوفه مسلّط شود.
    سِرجون وارد قصر مى شود و يزيد را بسيار آشفته مى بيند. يزيد رو به سِرجون مى كند و مى گويد: "بگو من چه كسى را امير كوفه كنم تا بتوانم آن شهر را نجات دهم".
    سِرجون به فكر فرو مى رود و بعد از لحظاتى چنين مى گويد: "اگر پدرت، معاويه، اكنون اينجا بود، آيا سخن او را قبول مى كردى؟".[79]
    سِرجون نامه اى را به يزيد نشان مى دهد كه به مهر و امضاى معاويه مى باشد و در آن نامه، حكومت كوفه به ابن زياد سپرده شده است.
    سِرجون با نگاهى پر معنا به يزيد مى گويد: "نگاه كن! اين نامه معاويه، پدرت است كه مى خواست ابن زياد را امير كوفه نمايد; امّا مرگ به او مهلت نداد، اگر مى خواهى كوفه را آرام و فتنه ها را خاموش كنى، بايد شهر كوفه را در اختيار ابن زياد قرار دهى; اين تنها راه نجات توست".[80]
    يزيد پيشنهاد سِرجون را مى پذيرد و فرمان حكومت كوفه را براى ابن زياد مى نويسد.
    ابن زياد امير شهر بصره مى باشد و در آن شهر ترس و وحشت زيادى ايجاد كرده است. اكنون ابن زياد به حكومت كوفه نيز منصوب مى شود. دو شهر مهمّ عراق در اختيار ابن زياد قرار مى گيرد تا هر طور كه بتواند، قيام مردم عراق را خاموش كند. اكنون يزيد به ابن زياد چنين مى نويسد: "خبرهايى از كوفه رسيده كه مسلم بن عقيل وارد آن شهر شده است و گروه زيادى با او بيعت كرده اند، وقتى نامه من به دست تو رسيد، سريع به سوى كوفه بشتاب و دستور دستگيرى مسلم را بده و در اين زمينه سختگيرى كن، تو بايد مسلم را به قتل برسانى. بدان اگر در دستور من كوتاهى كنى، هيچ بهانه اى را از تو قبول نخواهم كرد".[81]
    هنوز صبح نشده است كه دروازه شهر دمشق باز مى شود و اسب سوارى با سرعت به سوى بصره به پيش مى تازد.
    او مأمور است تا نامه يزيد را هر چه سريع تر به بصره برده و به ابن زياد برساند.[82]
    ? ? ?
    اى حسين! يزيد از همان لحظه اوّلى كه به خلافت رسيد، مى خواست خون تو را بريزد و تو را در شهر مدينه به قتل برساند.
    يزيد مى دانست كه تو هرگز خلافت او را قبول نخواهى كرد، براى همين اين نامه را به فرماندار مدينه (وليد بن عُتبه) نوشت: "آگاه باش كه پدرم، معاويه از دنيا رفت. او رهبرى مسلمانان را به من سپرده است. وقتى نامه به دست تو رسيد حسين را نزد خود حاضر كن و از او براى خلافت من بيعت بگير و اگر از بيعت خوددارى كرد او را به قتل برسان و سرش را براى من بفرست".[83]
    يزيد به خيال خود مى خواست تو را غافلگير كند و تو را در همان مدينه به قتل برساند، امّا خواست خدا چيز ديگرى بود، تو بايد به كربلا بيايى و پيام تو اين گونه به تمام جهانيان برسد.
    من يزيد را لعنت مى كنم، زيرا او بود كه فرمان قتل تو را داد، اين واقعيّت تاريخ است و هيچ كس نمى تواند آن را انكار كند.
    اى حسين! امروز عاشوراست، و اينجا ايستاده ام و بر مظلوميّت تو اشك مى ريزم. بايد به آينده بروم، وقتى كه سر تو را براى يزيد به شام مى برند. چه مى بينم، اين جا قصر يزيد است و او اكنون بر تخت خود نشسته و بزرگان شام را دعوت كرده است تا شاهد جشن پيروزى او باشند.
    سربازان، سر تو را داخل قصر مى برند. يزيد دستور مى دهد سر را داخل طشتى از طلا بگذارند، و در مقابل او قرار دهند.
    همه در حال نوشيدن شراب هستند و يزيد نيز، مشغول بازى شطرنج است.[84]
    نوازندگان مى نوازند و رقّاصان مى رقصند. مجلس جشن است و يزيد با چوب بر لب و دندان تو مى زند و خنده مستانه مى كند و شعر مى خواند:
    لَعِبَت هاشم بالمُلكِ فَلا/خبرٌ جاءَ وَ لا وَحيٌ نَزَل...
    بنى هاشم با حكومت بازى كردند، نه خبرى از آسمان آمده است و نه قرآنى، نازل شده است!
    كاش پدرانم كه در جنگ بَدر كشته شدند، زنده بودند و امروز را مى ديدند. كاش آنها بودند و به من مى گفتند: "اى يزيد، دست مريزاد!". آرى! من سرانجام، انتقام خون پدران خود را گرفتم![85]
    همگان از سخن يزيد حيران مى شوند كه او چگونه كفر خود را آشكار نموده است. در جنگ بدر بزرگان بنى اُميّه با شمشير حضرت على(عليه السلام)، به هلاكت رسيده بودند و از آن روز بنى اُميّه كينه بنى هاشم را به دل گرفتند.
    آنها همواره در پى فرصتى براى انتقام بودند و بدين گونه اين كينه و كينه توزى به فرزندان آنها نيز، به ارث رسيد. امّا مگر شمشير على(عليه السلام) چيزى غير از شمشير اسلام بود؟ مگر بنى اُميّه نيامده بودند تا پيامبر(صلى الله عليه وآله) را بكشند؟ مگر ابوسُفيان در جنگ اُحُد قسم نخورده بود كه خون پيامبر را بريزد؟
    على(عليه السلام) براى دفاع از اسلام، آن كافران را نابود كرد. مگر يزيد ادّعاى مسلمانى نمى كند، پس چگونه است كه هنوز پدران كافر خود را مى ستايد؟
    چگونه است كه مى خواهد انتقام خون كافران را بگيرد؟ اكنون معلوم مى شود كه چرا تو حاضر نشدى با يزيد بيعت كنى. آن روز كسى از كفر يزيد خبر نداشت، امّا امروز همه متوجّه شده اند كه اكنون كسى خليفه مسلمانان است كه حتّى قرآن را هم قبول ندارد!
    ? ? ?
    به راستى چه كسى يزيد را به عنوان رهبر مسلمانان انتخاب نمود؟ چه كسى او را به عنوان خليفه معرّفى كرد؟
    اين كار، كارِ معاويه بود، معاويه قبل از مرگ خويش براى يزيد از مردم بيعت گرفت و او را خليفه بعد از خود معرّفى كرد.
    معاويه تلاش زيادى نمود و به بزرگان جهان اسلام پول و وعده هاى زيادى داد و كارى كرد كه آنان با يزيد بيعت كردند. معاويه پايه گذار همه ظلم هايى كه يزيد انجام داد.
    معاويه از پذيرفتن حكم على(عليه السلام) سرباز زد و با على(عليه السلام) جنگ نمود و خون هاى زيادى از مسلمان را ريخت، او با نقشه خود امام حسن(عليه السلام) را مسموم نمود و حجر بن عدى را (كه يكى از ياران باوفاى على(عليه السلام) بود) مظلومانه شهيد كرد و باعث كشته شدن عمّار در جنگ "صفّين" شد، او دستور داد تا بر همه منبرها على(عليه السلام) را ناسزا بگويند...[86]
    ? ? ?
    من يزيد و پدرش معاويه را شناختم. من از آنان بيزار هستم، اكنون مى خواهم ابوسفيان را بشناسم.
    ابوسفيان، پدرِ معاويه است، او پدربزرگِ يزيد است. ابوسفيان كسى است كه پيامبر بارها و بارها او را لعنت كرده است، زيرا او براى نابودى اسلام تلاش زيادى نمود.
    او در سال دوم هجرى با سپاهى به جنگ پيامبر آمد و جنگ بدر واقع شد و خدا سپاه اسلام را يارى نمود.
    در سال سوم هجرى نيز فرمانده سپاه كفر در جنگ احد بود. صداى او در احد پيچيده بود كه از بت ها به بزرگى ياد مى كرد، او تصميم داشت تا آن روز، هر طور كه هست پيامبر را به قتل برساند، امّا خدا پيامبرش را حفظ نمود.
    در سال پنجم هجرى هم ابوسفيان، جنگ احزاب را فرماندهى مى كرد، او با قبيله ها و يهوديان حجاز سخن گفت و آنان را براى جنگ با پيامبر تشويق نمود و سپاه بزرگى با فرماندهى او به سوى مدينه هجوم بردند كه اين بار هم موفّق نشدند كارى از پيش ببرند.[87]
    در سال هشتم، پيامبر شهر مكّه را فتح نمود و ابوسفيان مسلمان شد، امّا او هرگز دست از كينه و دشمنى با پيامبر برنداشت. او حتّى يك بار با دوستان خود تصميم گرفت تا پيامبر را به قتل برساند.
    ? ? ?
    پيامبر همراه با مسلمانان به سوى مدينه در حال حركت هستند، سال دهم هجرى است و مراسم حجّ به پايان رسيده است. پيامبر در غدير خم، على(عليه السلام)به عنوان جانشين خود معرّفى كرده است و اكنون به سوى مدينه مى رود.
    شب است و هوا تاريك است، كاروان بايد از دل اين كوه ها عبور كند، راه مدينه از دل اين كوه ها مى گذرد .
    كاروان وارد اين منطقه كوهستانى مى شود و در ميان درّه اى به راه خود ادامه مى دهد . راه عبور باريك تر و تنگ تر مى شود . اينجا گردنه اى است كه عبور از آن بسيار سخت است ، همه بايد در يك ستون قرار گيرند و عبور كنند .
    شتر پيامبر اوّلين شترى است كه از گردنه عبور مى كند ، پشت سر او ، حذيفه و عمّار هستند . اينجا "عَقَبه هَرشا" است ، همه مسافران مدينه بايد از اين مسير بروند .[88]
    پيامبر بر روى شتر خود سوار است ، در دل شب ، فقط پرتگاهى هولناك به چشم من مى آيد . همه بايد خيلى مواظب باشند، اگر ذره اى غفلت كنند به درون درّه مى افتند.
    ناگهان صدايى به گوش پيامبر مى رسد . اين جبرئيل است كه با پيامبر سخن مى گويد : "اى محمّد ! عدّه اى از منافقان در بالاى همين كوه كمين كرده اند و تصميم به كشتن تو گرفته اند" .[89]
    خداوند پيامبر را از خطر بزرگ نجات مى دهد . جبرئيل ، پيامبر را از راز بزرگى آگاه مى كند ، رازى كه هيچ كس از آن خبر ندارد .
    عدّه اى از منافقان تصميم شومى گرفته اند ، رئيس آنان، ابوسفيان است. آنان تصميم گرفتند تا پيامبر را ترور كنند و در دل شب خود را به بالاى اين كوه رساندند .[90]
    آنها چهارده نفر هستند و مى خواهند با نزديك شدن شتر پيامبر ، سنگ به سوى شتر پيامبر پرتاب كنند . آن وقت است كه شتر پيامبر از اين مسير باريك خارج خواهد شد و در دل اين درّه عميق سقوط خواهد كرد و با سقوط شتر ، پيامبر كشته خواهد شد .
    اين نقشه آنهاست و آنها منتظرند تا لحظاتى ديگر نقشه خود را اجرا كنند . امّا خدا به پيامبر قول داده است كه او را از فتنه ها حفظ كند . خدا جبرئيل را مى فرستد تا به پيامبر خبر بدهد .
    جبرئيل نام آن منافقان را براى پيامبر مى گويد و پيامبر با صداى بلند آنها را صدا مى زند .
    صداى پيامبر در دل كوه مى پيچد ، منافقان با شنيدن صداى پيامبر مى ترسند . عمّار و حذيفه ، شمشير خود را از غلاف مى كشند و از كوه بالا مى روند ، منافقان كه مى بينند راز آنها آشكار شده است ، فرار مى كنند . خدا را شكر كه صدمه اى به پيامبر نمى رسد . آن شب پيامبر ابوسفيان را لعنت كرد، او مى دانست كه همه اين كارها نقشه اوست.[91]


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۶: از كتاب سلام بر خورشيد نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن