کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل چهار

      فصل چهار


    اى حسين! سلام بر تو كه خدا خونخواه توست!
    درست است كه دشمنانت تو را مظلومانه شهيد كردند، امّا خودِ خدا عهد كرده است كه انتقام خون تو را بگيرد.
    سلام بر تو كه در كربلا غريب ماندى و همه ياران تو شهيد شدند.
    اى تنها مانده در غربت و تنهايى!
    من هرگز غربت تو را فراموش نمى كنم. غم عزاى تو بسيار بزرگ است، مصيبت تو جگرسوز است و بسيار جانكاه! مسلمان واقعى كسى است كه غم تو به دل دارد.
    وقتى تو در كربلا مظلومانه به شهادت رسيدى، همه اهل آسمان ها عزادار تو گشتند، فرشتگان براى غربت تو گريستند، مصيبت تو دل آنها را هم به درد آورد.
    من هم امروز بر غربت تو اشك مى ريزم، داغ مصيبت تو دل مرا هم به درد آورده است.[32]
    حسين جان!
    زمين و زمان براى تو اشك ريخته است، نمى دانم اين چه رازى است كه در نام تو نهفته است كه بى اختيار دل ها را مى شكند.
    شنيده ام كه وقتى پيامبران هم نام تو را شنيدند، اشك ريختند و بر مظلوميّت تو گريستند.
    پيامبران خدا هم براى غربت و مظلوميّت تو اشك ريخته اند، آرى! هر پيامبرى كه تو را ياد كرد، بر تو گريست.
    ? ? ?
    اينجا كوه صفاست، همان كوهى كه كنار كعبه است. نگاه كن! آدم(عليه السلام) را مى بينى كه بر فراز اين كوه به سجده رفته است.[33]
    او در حسرت بهشت است. خوشا به حال روزى كه او در بهشت مهمان خدا بود و از همه نعمت هاى آن استفاده مى كرد، امّا شيطان او را فريب داد و او از بهشت رانده شد.
    آدم پشيمان است، او با خداى خويش سخن مى گويد تا گناهش را ببخشد. سجده هاى او بسيار طولانى است. او ساعت ها سر از سجده برنمى دارد، گريه مى كند و اشك مى ريزد:
    اى خداى مهربان! من بنده تو هستم، همواره مهربانى تو بيش از خشم توست. تو را مى خوانم تا از گناهم درگذرى كه من به خودم ظلم كرده ام!
    صدايى به گوش آدم مى رسد: سلام اى آدم!
    آدم سر از سجده برمى دارد، او كيست بر او سلام مى كند، جبرئيل را مى بيند، جواب سلام او را مى دهد. اكنون جبرئيل به او چنين مى گويد: "خدا مرا به سوى تو فرستاده است، او گفته است تا به تو ياد بدهم چگونه دعا كنى تا توبه ات قبول شود، اى آدم! تو بايد خدا را به حقّ پنج نفر قسم بدهى، پس بگو: اى خدا تو را به حقّ محمّد و على و فاطمه و حسن و حسين مى خوانم".
    آن روز، آدم اين پنج نام را از جبرئيل شنيد، او فهميد كه اين پنج نفر نزد خدا مقامى بس بزرگ دارند، امّا وقتى آدم نام حسين(عليه السلام) را از جبرئيل شنيد، قلبش محزون شد.
    آدم نمى دانست چه رازى در نام حسين(عليه السلام) نهفته است. چرا با شنيدن نام او همه غم هاى دنيا به دلش آمد. رو به جبرئيل كرد و گفت:
    ــ اى جبرئيل! چرا با شنيدن نام حسين، حزن و اندوه به دل من آمد؟
    ــ آى آدم! مصيبت حسين(عليه السلام)، بزرگ ترين مصيبت هاست.
    ــ آن چه مصيبتى است؟
    ــ روزى فرا مى رسد كه حسين در كربلا گرفتار دشمنانش مى شود، همه ياران او كشته مى شوند و او غريب و تنها مى ماند. آن روز حسين، تشنه است و جگرش از تشنگى مى سوزد، او مردم را به يارى مى طلبد امّا مردم پاسخ او را با شمشيرها مى دهند. او مظلومانه شهيد مى شود و دشمنان، خيمه هاى زن و بچّه هايش را آتش مى زنند...
    و آدم(عليه السلام) اين سخنان را مى شنود، اشك او جارى مى شود... آنگاه خدا هم به احترام اشك بر حسين(عليه السلام)، توبه او را قبول مى كند.[34]
    ? ? ?
    ساليان سال بود كه ابراهيم(عليه السلام) در حسرت داشتن فرزند بود و سرانجام خدا به او پسرى زيبا به نام "اسماعيل" داد. وقتى اسماعيل جوانى رشيد شد، خدا به او فرمان مى دهد تا اسماعيل را در راه او قربانى كند.
    ابراهيم(عليه السلام) بايد ثابت كند كه حاضر هست در راه خدا از فرزندش نيز بگذرد.
    ابراهيم(عليه السلام) با پسرش به سوى قربانگاه حركت مى كنند. اسماعيل به پدر مى گويد:
    ــ مگر ما به قربانگاه نمى رويم تا در راه خدا قربانى كنيم؟
    ــ آرى! پسرم!
    ــ پس چرا قربانى با خود بر نداشتى؟ گوسفندى و يا شترى!
    اشك در چشمان پدر حلقه مى زند و مى گويد: "اى عزيز دلم! تو همان قربانى من هستى، خدا به من دستور داده است كه تو را در راه او قربانى كنم".
    اسماعيل در جواب پدر مى گويد: "اى پدر! آنچه خدا به تو فرمان داده است انجام بده".
    آنان به قربانگاه مى رسند. پدر، پسر را روى زمين به سمت قبله مى خواباند، اكنون پسر چنين مى گويد: "روى مرا بپوشان و دست و پايم را ببند".
    او مى خواست تا پدر مبادا نگاهش به نگاه او برخورد كند و در انجام فرمان خدا، ذرّه اى ترديد نمايد.
    همه فرشتگان ايستاده اند و اين منظره را تماشا مى كنند، ابراهيم(عليه السلام)"بسم الله" مى گويد و كارد را بر گلوى پسر مى كشد; امّا كارد نمى برد، دوباره كارد را مى كشد، زير گلوى اسماعيل سرخ مى شود. ابراهيم(عليه السلام)كارد را محكم تر فشار مى دهد; امّا باز هم كارد نمى برد، او كارد را بر سنگى مى زند و سنگ مى شكند.
    صدايى در آسمان طنين مى اندازد كه اى ابراهيم! تو از امتحان موفّق بيرون آمدى. جبرئيل مى آيد و گوسفندى به همراه دارد و آن را به ابراهيم(عليه السلام)مى دهد تا قربانى كند.[35]
    ابراهيم(عليه السلام) پسرش را بار ديگر در آغوش مى كشد و آن گوسفند را قربانى مى كند و آماده بازگشت به سوى خانه مى شوند.
    در اين هنگام خدا با ابراهيم(عليه السلام) سخن مى گويد:
    ــ اى ابراهيم! از ميان بندگان من چه كسى را بيشتر از همه دوست دارى؟
    ــ مى دانم كه تو محمّد، آخرين پيامبر خود را بيش از همه بندگانت دوست دارى، براى همين من هم او را بيش از همه دوست دارم.
    ــ ابراهيم! بگو بدانم آيا فرزند محمّد را بيشتر دوست دارى يا فرزند خودت را؟
    ــ خدايا! من فرزند محمّد را بيشتر از فرزند خودم دوست مى دارم.
    ــ ابراهيم! بدان كه حسين، فرزند محمّد است، امّا روزى فرا مى رسد كه گروهى از مسلمانان جمع مى شوند و حسين را مظلومانه به شهادت مى رسانند. آنها سر از بدن حسين جدا مى كنند...
    اكنون، اشك از چشمان ابراهيم(عليه السلام) جارى مى شود، به راستى چگونه مى شود كه مسلمانان، پسر پيامبر خود را با لب تشنه شهيد مى كنند؟[36]
    ? ? ?
    زكريا(عليه السلام) يكى از پيامبران بزرگ خداست. او در مورد نام "پنج تن" مطالبى را شنيده است. او مى داند كه خداى بزرگ، از ميان همه آفريده هاى خود، پنج نفر را بيش از همه دوست دارد. خدا نور آنها را قبل از خلقت آسمان ها و زمين آفريده است.
    زكريا(عليه السلام) امروز مى خواهد با نام اين پنج نور مقدّس آشنا شود. او با خداى خويش سخن مى گويد: "بار خدايا! نام آن بندگان عزيزت را به من ياد بده".
    خداى مهربان، دعاى زكريا را مستجاب مى كند، به جبرئيل مأموريّت مى دهد تا به زمين بيايد و نزد زكريا(عليه السلام) برود.
    اكنون جبرئيل با زكريا سخن مى گويد: "اى زكريا! خدايت به تو سلام مى رساند و مى گويد: تو از من خواستى تا نام بهترين بندگان خود را به تو ياد دهم. اين نام آنهاست: محمّد، على، فاطمه، حسن و حسين".
    زكريا شكر خدا را به جاى مى آورد. او خيلى خوشحال است كه به آرزوى خود رسيده است.
    زكريا زبان به ذكر اين پنج نام مى گشايد، چند روز مى گذرد، زكريا(عليه السلام)متوجّه نكته اى عجيب مى شود. هر وقت دلش مى گيرد، هر وقت غم و غصّه هاى دنيا به دلش مى آيد، وقتى نام محمّد و على و فاطمه و حسن(عليهم السلام) را به زبان مى آورد، غم ها از دلش مى روند، دلش شاد مى شود، امّا هر وقت كه نام حسين(عليه السلام) را مى آورد، غم به دلش مى آيد و اشك در چشمانش حلقه مى زند!
    اين چه رازى است؟ اين حسين(عليه السلام) كيست كه نامش اين چنين اشك مرا جارى مى كند؟ چرا نام حسين، اين گونه دلم را غرق اندوه مى كند؟
    زكريا هر چه فكر مى كند، به نتيجه اى نمى رسد، بايد از خودِ خدا بپرسد كه چه رازى در نام حسين(عليه السلام) است.
    سرانجام او رو به آسمان مى كند و به خدا چنين مى گويد: "خدايا! تو نام پنج تن را به من ياد دادى، وقتى نام محمّد و على و فاطمه و حسن را به زبان مى آودم، همه غم هايم فراموشم مى شود، غصّه ها از دلم مى رود، امّا چه رازى است كه وقتى نام حسين را مى برم، اشك در ديدگانم حلقه مى زند؟".
    امروز خدا براى زكريا(عليه السلام) از آينده مى گويد، از كربلاى حسين(عليه السلام)! از عطش او! از شهادت ياران او! از اسارت زن و بچّه او!
    زكريا(عليه السلام) آن روز حكايت كربلا را مى شنود، اشك مى ريزد، او سه روز از مسجد بيرون نمى آيد، با هيچ كس ديدار نمى كند، سه روز براى حسين(عليه السلام)گريه مى كند...[37]
    ? ? ?
    نام من اُمّ سَلمه است، همسر پيامبر هستم، يك روز پيامبر به من گفت: "همسرم! از تو مى خواهم از اتاق بيرون بروى و هيچ كس را به اتاق راه ندهى".
    من فهميدم كه پيامبر مى خواهد تنها باشد، شايد فرشته وحى مى خواست بر او نازل شود، نمى دانم. هر چه بود پيامبر دوست داشت لحظاتى تنها باشد. من از اتاق بيرون رفتم و كنار در ايستادم.
    در اين هنگام ديدم حسين(عليه السلام) به اين سو مى آيد، او تقريباً شش سال دارد، حسين(عليه السلام) به سوى در اتاق مى رود. من در فكر بودم چه كنم، آيا مانع رفتن او بشوم؟
    با خود گفتم كه پيامبر، نوه خود را خيلى دوست دارد و حتماً با ديدن نوه اش خوشحال مى شود. حسين(عليه السلام) نزد پيامبر مى رود.
    لحظاتى مى گذرد...يك وقت، صداى گريه پيامبر به گوشم مى رسد.
    خداى من! چه شده است؟ چرا پيامبر با صداى بلند گريه مى كند؟ من تا به حال، صداى گريه پيامبر را اين گونه نشنيده بودم.
    خدايا! چه كنم؟ آيا وارد اتاق بشوم؟ پيامبر به من گفت كسى وارد اتاق نشود. چه كنم؟ نگرانم. نكند اتّفاق بدى افتاده باشد؟
    سرانجام نتوانستم طاقت بياورم. در را باز كردم، ديدم كه پيامبر نشسته است و حسين(عليه السلام) را روى زانوى خود نشانده است و دست به پيشانىاو مى كشد و گريه مى كند.
    جبرئيل براى پيامبر ماجراى كربلا را گفته است، پيامبر براى غربت و مظلوميّت فرزندش اشك مى ريزد، امّا چه رازى در پيشانى حسين(عليه السلام) بود؟ چرا پيامبر دست به پيشانى او مى كشيد و گريه مى كرد؟
    پيامبر از ميان ما مى رود، سال ها مى گذرد، آن قدر زنده مى مانم تا از اين راز باخبر شوم.
    نزديك سال 61 هجرى مى شود، كاروان حسين(عليه السلام) به سوى كربلا حركت مى كند، آن قدر پير شده ام كه نمى توانم همراه او بروم و در مدينه مى مانم.
    مدّتى مى گذرد، خبرهاى كربلا به من مى رسد، آن وقت مى فهمم كه چرا آن روز پيامبر دست به پيشانى حسين مى كشيد و گريه مى كرد.
    آرى! عصر عاشورا كه فرا رسيد، ديگر هيچ يار وياورى براى حسين نمانده بود، همه ياران او به خاك و خون افتاده بودند.
    آرى! حسين(عليه السلام) تنهاى تنها شده بود. او رو به مردم كوفه كرد و با آنان سخن گفت: اى مردم! من مهمان شما هستم. شما مرا به سوى شهر خود دعوت كرديد. من پسر دختر پيامبر شما هستم. چرا مى خواهيد خون مرا بريزيد؟
    دستور رسيد تا بدن حسين(عليه السلام) را آماج تيرها كنند، يكى از كوفيان، به همراه خود تير و كمان نداشت، او خم شد، از روى زمين، سنگ بزرگى را برداشت و پيشانى حسين(عليه السلام) را نشانه گرفت... سنگ آمد و آمد تا به پيشانى حسين(عليه السلام)اصابت كرد و خون از پيشانى حسين(عليه السلام) جارى شد...[38]


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۴: از كتاب سلام بر خورشيد نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن