کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل ۱۱

      فصل ۱۱


    فاطمه (عليها السلام) تصميم مى گيرد يك بار ديگر با خليفه سخن بگويد، براى همين او به مسجد مى رود و رو به ابوبكر مى كند و چنين مى گويد:
    ــ اى ابوبكر! تو كه ادّعا مى كنى خليفه پيامبر هستى، چرا فدك را غصب نموده اى؟ چرا كارگزار مرا از فدك اخراج كرده اى؟ پيامبر فدك را به من بخشيده بود.[195]
    ــ اى دختر پيامبر! اگر دو شاهد بياورى و آنان شهادت بدهند كه پيامبر فدك را به تو داده است، آن وقت من سخن تو را مى پذيرم.[196]
    فاطمه (عليها السلام) قبول مى كند و مى رود تا شاهد بياورد. آن روز كه پيامبر، فدك را به فاطمه (عليها السلام) داد اُم اَيمَن و على (عليه السلام) شاهد بودند.
    فاطمه (عليها السلام) به خانه اُم اَيمَن مى رود و جريان را براى او تعريف مى كند.
    اُم اَيمَن برمى خيزد و همراه با فاطمه (عليها السلام) به مسجد مى آيد، على (عليه السلام)هم مى آيد.
    اُم اَيمَن رو به ابوبكر مى كند و مى گويد:
    ــ اى ابوبكر، من از تو سؤالى دارم.
    ــ چه سؤالى؟
    ــ بگو بدانم آيا شنيده اى كه پيامبر فرمود: "اُم اَيمَن، زنى از زنان بهشت است"؟[197]
    ــ آرى، شنيده ام.
    ــ اگر قبول دارى كه من از اهل بهشتم، اكنون، شهادت مى دهم كه پيامبر فدك را به فاطمه (عليها السلام) بخشيد.[198]
    على (عليه السلام) هم شهادت مى دهد كه پيامبر فدك را به فاطمه (عليها السلام) داده است.
    ابوبكر به فكر فرو مى رود، او ديگر چاره اى ندارد جز اين كه فدك را به فاطمه (عليها السلام) برگرداند.
    فاطمه (عليها السلام) از ابوبكر مى خواهد تا سندى به او دهد كه همه بدانند فدك از آنِ اوست. ابوبكر كاغذى را مى طلبد و در آن مى نويسد كه فدك از آن فاطمه (عليها السلام) است.[199]
    ابوبكر سند فدك را به فاطمه (عليها السلام) مى دهد، در همين لحظه، عُمَر از راه مى رسد. او مى بيند كه ابوبكر كاغذى را به دست فاطمه (عليها السلام) داده است. او از جريان خبر ندارد، براى همين به ابوبكر رو مى كند و مى پرسد:
    ــ اين كاغذ چيست كه به فاطمه داده اى؟
    ــ فاطمه نزد من آمد و ادّعا كرد كه فدك از آن اوست، من به او گفتم كه شاهد بياورد، او رفت و اُمّ اَيمَن و على را به عنوان شاهد آورد و آنها شهادت دادند كه پيامبر فدك را به فاطمه داده است.
    ــ خوب، آن وقت تو چه كردى؟
    ــ من هم سندى نوشتم و آن را به فاطمه دادم.
    ــ تو نبايد اين كار را مى كردى!
    ــ اى عُمَر، اُم اَيمَن و على شهادت داده اند كه پيامبر فدك را به فاطمه بخشيده است، من با شهادت اين دو نفر چه كنم؟
    ــ جناب خليفه! شهادت على قبول نيست چون شوهر فاطمه است و به نفع خودش گواهى مى دهد، امّا اُم اَيمَن هم يك زن است و همه مى دانند كه شهادت يك زن به تنهايى قبول نيست.
    ابوبكر اين سخن را مى پذيرد ولى مشكل اين است كه ابوبكر آن سند را نوشته و به دست فاطمه (عليها السلام) داده است.[200]
    بايد هر چه زودتر اين سند را از فاطمه (عليها السلام) گرفت!
    نگاه كن، عُمَر به سرعت به ميان كوچه مى دود، او مى خواهد هر چه زودتر خود را به فاطمه (عليها السلام) برساند.
    خداى من! او راه را بر فاطمه (عليها السلام) مى بندد و مى گويد: "اين نوشته را به من بده". فاطمه (عليها السلام) نامه را نمى دهد، عُمَر سيلى به صورت او مى زند و چون كه كوچه را خلوت مى يابد، فرصت را غنيمت مى شمارد و لگد محكمى به فاطمه (عليها السلام) مى زند و سپس سند را از او مى گيرد و آن را پاره مى كند.[201]
    فاطمه (عليها السلام) بر روى زمين مى افتد... بعد از لحظاتى به سختى از جاى برمى خيزد و دست به ديوار كوچه مى گيرد و آرام آرام به خانه مى رود. فاطمه (عليها السلام)قبلاً هم بيمار بود، ولى هرطور بود از خانه خارج مى شد و از حق دفاع مى كرد، ولى اين لگد، كار فاطمه (عليها السلام) را تمام مى كند و او زمين گير مى شود.
    آرى، آن كس كه آن لگد را زد مى دانست چطور بزند. او با يك لگد، طومار زندگى فاطمه (عليها السلام) را بست. فاطمه هيجده ساله، ديگر قدش خميده شد!
    * * *
    چرا عمر اين قدر به "فدك" حسّاس بود؟ چرا او اصرار داشت كه آن نوشته ابوبكر را پاره كند؟
    علّت روشن و آشكار است، اگر فاطمه(عليها السلام) موفّق مى شد فدك را پس مى گرفت، مردم مى فهميدند كه حق با اوست و اين يك پيروزى بزرگ بود، ولى فاطمه(عليها السلام) كسى نبود كه آرام بنشيند و به اين قانع شود، فردا كه مى شد، او نزد ابوبكر مى آمد و به او مى گفت: "تو اين مقام خلافت را غصب كرده اى؟ على(عليه السلام) خليفه پيامبر است و تو بايد اين حكومت را به او واگذار كنى".
    آرى، ابوبكر خيال مى كرد كه ماجراى فدك، هدف فاطمه(عليها السلام) است و براى همين آن نوشته را نوشت و به او داد، ولى عمر مى دانست كه بعد از فدك، نوبت به حكومت مى رسد، اگر امروز فاطمه(عليها السلام) فدك را بگيرد، فردا هم مى آيد و حكومت را از آنان مى گيرد، هدف اصلى فاطمه(عليها السلام) اين بود كه حجّت خدا را به رأس جامعه بازگرداند و حكومت طاغوت را از بين ببرد.
    * * *

    فاطمه (عليها السلام) در بستر بيمارى است، پهلوى او شكسته است، او شب و روز گريه مى كند. صداى گريه فاطمه (عليها السلام)، فرياد مظلوميّت است.
    همه از خود اين سؤال را دارند: "چرا بايد يگانه دختر پيامبر اين گونه گريه كند؟".
    زنان مدينه با شوهران خود سخن مى گويند: "آخر چرا بايد حقّ فاطمه را غصب كنند؟ آخر چرا كسى فاطمه را يارى نمى كند؟"
    بچّه ها، بزرگ ترها، زنان و مردان، همه با شنيدن گريه فاطمه (عليها السلام)مى فهمند كه ظلم بزرگى به او شده است.
    اين گريه، دل هر كسى را به درد مى آورد. بايد هر طور هست صداى گريه فاطمه (عليها السلام) را خاموش كنيم. اين گريه براى حكومت از هر چيزى خطرناك تر است.
    چگونه مى توان فاطمه (عليها السلام) را آرام كرد. بايد نقشه اى كشيد.
    * * *
    چند نفر از همسايگان نزد على (عليه السلام) آمده اند و با او سخن مى گويند.
    ــ يا على! ما براى فاطمه احترام قائل هستيم، امّا شما مى دانيد كه ما نياز به آرامش داريم.
    ــ منظور شما از اين سخن چيست؟
    ــ فاطمه هم شب گريه مى كند هم روز، ما از تو مى خواهيم سلام ما را به او برسانى و به او بگويى كه يا شب گريه كند و روز آرام باشد تا ما بتوانيم استراحت كنيم، يا روز گريه كند و شب آرام باشد. ما نياز به آرامش داريم.
    ــ باشد، من به فاطمه مى گويم.[202]
    على (عليه السلام) به سوى خانه خود حركت مى كند... او وارد خانه مى شود و در گوشه اى مى نشيند. او مى خواهد سخن همسايه ها را به فاطمه (عليها السلام)بگويد. فاطمه (عليها السلام) به او نگاه مى كند و مى فهمد كه او حرفى براى گفتن دارد، امّا خجالت مى كشد بگويد.
    ــ على جان! تو سخنى با من دارى؟
    ــ فاطمه جان! همسايه ها به من گفته اند كه به تو بگويم يا روز گريه كنى يا شب.
    ــ على جان! من به زودى از بين اين مردم مى روم، مرگ من نزديك است.[203]
    اين سخن دل على (عليه السلام) را به درد مى آورد...
    اين چه حكايتى است كه فاطمه (عليها السلام) را از گريه كردن هم منع مى كنند؟
    اوّلِ صبح، او از خانه بيرون مى آيد. به راستى او با اين بيمارى كجا مى خواهد برود؟
    نگاه كن! او به سوى قبرستان بقيع مى رود. حسن و حسين (عليهما السلام) نيز همراه او هستند. از خانه او تا بقيع بيش از چند دقيقه راه نيست، ولى او اين مسافت را نزديك به يك ساعت مى رود، گاه دست به ديوار مى گيرد و گاهى دست روى شانه دو پسر كوچكش مى گذارد...
    فاطمه (عليها السلام)در گوشه اى از قبرستان مى نشيند و شروع به گريه مى كند. خورشيد، بالا مى آيد، آفتاب داغ مدينه بر فاطمه (عليها السلام) مى تابد. فاطمه (عليها السلام)از جاى خود بلند مى شود، او به دنبال سايه مى گردد.
    آنجا درخت كوچكى هست، فاطمه (عليها السلام) زير سايه درخت مى نشيند و به گريه خود ادامه مى دهد.
    غروب آفتاب مى شود، على (عليه السلام) به دنبال فاطمه (عليها السلام) مى آيد و او را به خانه مى برد.[204]
    * * *
    شب در گوشه اى از مدينه جلسه اى تشكيل مى شود.
    ــ فاطمه براى گريه به بقيع رفته است، اين براى ما خطرناك است.
    ــ آرى، تا ديروز فاطمه در خانه خود گريه مى كرد، امّا امروز به بقيع رفته است، اگر مردم بفهمند چه خواهد شد؟
    ــ اكنون چه كنيم؟
    ــ بايد درختى را كه فاطمه زير سايه اش مى نشيند قطع كنيم تا آفتاب او را اذيّت كند و مجبور شود به خانه برگردد.
    چند نفر با تبر به سوى بقيع مى روند و آن درخت را قطع مى كنند.
    فردا صبح، فاطمه (عليها السلام) با حسن و حسين (عليهما السلام) به سوى بقيع مى آيد. آفتاب بالا آمده است، امّا اينجا ديگر درختى نيست تا فاطمه (عليها السلام) زير سايه اش بنشيند.
    آنجا را نگاه كن! على (عليه السلام) براى ديدن فاطمه (عليها السلام) آمده است. او مى بيند كه فاطمه (عليها السلام) در آفتاب نشسته است. على (عليه السلام) آستين خود را بالا مى زند:
    ــ مى خواهى چه كار كنى، مولاى من؟
    ــ مى خواهم براى فاطمه سايه بانى بسازم.
    بيا من و تو هم مولاى خود را كمك كنيم، بيا برويم ساقه درخت خرما بياوريم...
    خسته نباشى!
    اين گونه است كه بَيتُ الاَحزان (خانه غم ها) ساخته مى شود. سايبانى كوچك براى گريه كردن فاطمه (عليها السلام).
    فاطمه جان! بيا در زير اين سايه بان بنشين.[205]
    روزها و شب ها مى گذرد...
    * * *
    خبرى در شهر مى پيچد: "بيمارى فاطمه (عليها السلام) شديد شده است، او ديگر نمى تواند از خانه بيرون بيايد". آرى، ديگر او به طور كلّى، زمين گير شده است. عدّه اى از زنان مدينه به عيادت او مى آيند.
    آنها در كنار فاطمه (عليها السلام) مى نشينند و حال او را مى پرسند.
    فاطمه (عليها السلام) رو به آنان مى كند و مى گويد: "بدانيد كه من از شوهرانِ شما ناراضى هستم، زيرا آنها ما را تنها گذاشتند و به دنبال هوس هاى خود رفتند. عذاب بسيار سختى در انتظار آنها مى باشد واى بر كسانى كه دشمن ما را يارى كردند".[206]
    زنان مدينه با شنيدن سخنان فاطمه (عليها السلام) به گريه مى افتند. آنها نزد شوهران خود مى روند و به آنها مى گويند كه فاطمه (عليها السلام) از دست شما ناراضى است.
    شما كه از پيامبر شنيده ايد كه فرمود: "فاطمه، پاره تن من است، هر كس او را اذيّت و آزار دهد مرا آزرده است"، شما بايد برويد و فاطمه را راضى و خشنود سازيد.
    مردان مدينه چاره اى ندارند، بايد به سخن زنان گوش دهند.
    نگاه كن! بزرگان اين شهر به سوى خانه فاطمه (عليها السلام) مى آيند. آنها مى خواهند از فاطمه (عليها السلام) عذرخواهى كنند.
    درِ خانه به صدا در مى آيد، على (عليه السلام) در را باز مى كند. گروهى از مردم مدينه به عيادت فاطمه (عليها السلام) آمده اند. آنها وقتى با فاطمه (عليها السلام) روبه رو مى شوند چنين مى گويند: "اى سرور زنان! اگر على زودتر از بقيّه به سقيفه مى آمد ما با او بيعت مى كرديم ولى ما چه كنيم؟ على به سقيفه نيامد و ما ناچار شديم با ابوبكر بيعت كنيم".
    آرى، آنها مى خواهند گناه همه كارهاى خود را به گردن على (عليه السلام)بياندازند، مقصّر خودِ على (عليه السلام) است كه به سقيفه نيامد!
    امّا همه مى دانند كه على (عليه السلام) در آن لحظه، مشغول غسل دادن بدن پيامبر بود، آيا درست بود كه على (عليه السلام) بدن پيامبر را رها كند و به سقيفه برود؟
    مگر اين مردم در غدير با على (عليه السلام) بيعت نكرده بودند، پس چه شد كه پيمان خود را شكستند؟
    تاريخ به ياد دارد كه فاطمه (عليها السلام) و على (عليه السلام) به درِ خانه مردم رفته، از آنها طلب يارى كردند ولى چرا كسى جواب آنها را نداد؟
    اين مردم مى خواهند براى بىوفايىِ خود عذر بياورند، امّا خودشان هم مى دانند اين عذر بدتر از گناه است.
    فاطمه (عليها السلام) رو به آنها مى كند و مى گويد: "بعد از روز غدير ديگر براى كسى عذرى باقى نمى ماند! شما در آن روز با على (عليها السلام) پيمان بسته بوديد، چرا بر سر پيمان خود نمانديد؟ اكنون از پيش من برويد، من نمى خواهم شما را ببينم، آيا بهانه ديگرى هم داريد كه بگوييد؟ شما مقصّر هستيد كه در حقّ ما كوتاهى كرديد". همه، سرهاى خود را پايين مى اندازند.[207]
    * * *
    اكنون، حالِ فاطمه (عليها السلام) روزبه روز بدتر مى شود. همه مى دانند كه همين روزهاست كه روح فاطمه (عليها السلام) از قفس تنگ دنيا پر بكشد و به اوج آسمان ها پرواز كند.
    همه مردم مى دانند كه فاطمه (عليها السلام) از خليفه ناراضى است و براى همين بايد فكرى كرد.
    به خليفه خبر مى دهند كه روزهاى پايانىِ زندگى فاطمه (عليها السلام) فرا رسيده است، آن لگدى كه عُمَر در كوچه به او زده است، ديگر كار فاطمه (عليها السلام) را تمام كرده است. خليفه تصميم مى گيرد تا به عيادت فاطمه (عليها السلام) برود، شايد بتوان او را راضى كند، او مى خواهد با اين كار خود، مردم و تاريخ را فريب بدهد.
    درِ خانه زده مى شود. فضّه، خدمتكار فاطمه (عليها السلام)، در را باز مى كند. ابوبكر و عُمَر را مى بيند:
    ــ ما آمده ايم تا از فاطمه عيادت كنيم.
    ــ صبر كنيد تا من به او خبر بدهم.
    فضّه به داخل خانه مى رود، خليفه بسيار خوشحال است، او با خود مى گويد الآن مى روم و با سخنان خود فاطمه را راضى مى كنم.
    فضّه برمى گردد و مى گويد: "فاطمه اجازه نداد شما داخل شويد". آنها خيال مى كنند كه شايد امروز فاطمه (عليها السلام) كار خاصى داشته است. براى همين مى روند و فردا باز مى گردند، امّا اين بار هم فاطمه (عليها السلام) به آنها اجازه نمى دهد.
    آنها براى بار سوم مى آيند و نااميد مى شوند:
    ــ حالا چه كنيم؟
    ــ بايد از على بخواهيم تا از فاطمه براى ما اجازه بگيرد.
    آيا على (عليه السلام) اين كار را خواهد كرد؟
    نگاه كن، خليفه با على (عليه السلام) سخن مى گويد:
    ــ اى على! تا كى مى خواهى با ما دشمنى كنى؟
    ــ مگر چه شده است؟
    ــ ما مى دانيم كه تو به فاطمه گفته اى كه ما را به خانه راه ندهد، آيا ما حق نداريم به عيادت دختر پيامبر خود برويم، تو بايد فاطمه (عليها السلام) را راضى كنى.
    ــ باشد، من با فاطمه سخن مى گويم.
    به راستى، آيا فاطمه (عليها السلام) اجازه خواهد داد كه خليفه به عيادت او بيايد؟ على (عليه السلام)مأمور به صبر است. اين چيزى است كه قبلاً پيامبر از او خواسته بود.
    نگاه كن!
    على (عليه السلام) كنار بستر فاطمه (عليها السلام) نشسته است، او نگاهى به صورت پژمرده همسرش مى كند، از فاطمه (عليها السلام) جز مشتى استخوان، چيزى نمانده است. فاطمه (عليها السلام) چشمان خود را باز مى كند، على (عليه السلام) را در كنار خود مى بيند. او على (عليه السلام)را به خوبى مى شناسد، مى داند اين طور نگاه كردن على (عليه السلام) معناى خاصى دارد:
    ــ على جان! آيا سخنى مى خواهى بگويى؟
    ــ ابوبكر و عُمَر به ديدار تو آمده اند، امّا تو به آنها اجازه نداده اى.
    ــ آرى، من هرگز به آنها اجازه نمى دهم كه به ديدن من بيايند. على جان! من هرگز با آن دو نفر سخن نمى گويم.
    ــ امّا من به آنها قول داده ام تا تو را راضى كنم كه آنها به اينجا بيايند.
    ــ على جان! من سؤالى از تو دارم.
    ــ چه سؤالى؟
    ــ آيا تو مى خواهى آنها به اينجا بيايند؟
    ــ من راضى به اين كار نيستم، امّا صلاح مى بينم كه آنان به اينجا بيايند.
    ــ على جان! اين خانه، خانه خودت است من هم كنيز تو هستم، من روى حرف تو حرفى نمى زنم![208]
    ببين، چگونه فاطمه (عليها السلام) نظر على (عليه السلام) را بر نظر خود برترى مى دهد و از او اطاعت مى كند، به خدا قسم! دنيا عشقى زيباتر از عشق فاطمه (عليها السلام)به على (عليه السلام)نديده است.[209]
    * * *
    على (عليه السلام) به خليفه خبر مى دهد كه آنها مى توانند به خانه او بيايند. قبل از آمدن آنان، چند نفر از زنان به خانه فاطمه (عليها السلام) مى آيند، سپس ابوبكر و عُمَر وارد خانه على (عليه السلام) مى شوند. سلام مى كنند و روبه روى فاطمه (عليها السلام)مى نشينند. فاطمه (عليها السلام)جواب سلام آنان را نمى دهد و از زنانى كه در آنجا هستند مى خواهد تا روى او را به سمت ديوار بگردانند. او با اين كار خود مى خواهد به آن دو نفر بفهماند كه از آنان ناراضى است.
    خداى من! من چه منظره اى را مى بينم!
    تنها دختر پيامبر را به چه حال و روزى انداخته اند! او ديگر خودش نمى تواند در بستر جابه جا شود! آن كسى كه در وسط كوچه به پهلوى فاطمه (عليها السلام) آن لگد محكم را زد، همين را مى خواست، او مى خواست فاطمه (عليها السلام) را اين گونه زمين گير كند كه براى جابه جا شدن در بستر هم از ديگران كمك بگيرد...[210]
    * * *
    عُمَر نگاهى به ابوبكر مى كند، از او مى خواهد تا سخن خود را آغاز كند. ابوبكر چنين مى گويد:
    ــ اى فاطمه! اى عزيز دل پيامبر، تو مى دانى كه من تو را بيش از دخترم، عايشه دوست دارم.[211]
    امّا فاطمه (عليها السلام) جوابى نمى دهد. آنها برمى خيزند، به راستى آنها كجا مى خواهند بروند؟ آنها جايى نمى خواهند بروند، مى روند آن طرف بنشينند تا روبه روى فاطمه (عليها السلام) باشند.
    فاطمه (عليها السلام)، اين بار هم از زنان مى خواهد تا او را به سمت ديگر بگردانند. ابوبكر سخن خود را چنين ادامه مى دهد: "اى دختر پيامبر!آيا مى شود مرا ببخشى؟ من براى به دست آوردن رضايت شما، از خانه، ثروت، زن و بچّه و هستى خود دست كشيده ام!".[212]
    به راستى آيا ابوبكر راست مى گويد؟ اگر اين خاندان اين قدر پيش او احترام دارند پس چرا دستور حمله به اين خانه و اهل اين خانه را داد؟
    فاطمه (عليها السلام) همان طور كه روى خود را به ديوار كرده است به او مى گويد: "آيا تو حرمت ما را نگاه داشتى تا من تو را ببخشم؟"[213]
    ابوبكر سر خود را پايين مى اندازد، هيچ جوابى ندارد كه بگويد. اكنون وقت آن است كه فاطمه (عليها السلام) از آنها سؤال خود را بپرسد:
    ــ شما اينجا آمده ايد چه كنيد؟
    ــ ما آمده ايم به خطاى خود اعتراف كنيم و از تو بخواهيم كه ما را ببخشى.
    ــ من سؤالى از شما مى پرسم و مى خواهم شما حقيقت را بگوييد.
    ــ هر چه مى خواهى بپرس كه ما حقيقت را مى گوييم.
    ــ آيا شما از پيامبر اين سخن را نشنيديد: "فاطمه، پاره تن من است و من از او هستم، هر كس او را آزار دهد مرا آزار داده است و هر كس مرا آزار دهد خدا را آزرده است؟".
    ــ آرى، اى دختر پيامبر! ما اين حديث را از پيامبر شنيديم.
    ــ شكر خدا كه شما به اين سخن اعتراف كرديد.
    نگاه كن! فاطمه (عليها السلام) دست هاى ناتوان خود رابه سمت آسمان بلند مى كند و از سوز دل چنين مى گويد: "بار خدايا! تو شاهد باش، اين دو نفر مرا آزار دادند و من از آنها راضى نيستم".[214]
    آنگاه مى گويد: "به خدا قسم! هرگز از شما راضى نمى شوم، من منتظر هستم تا به ديدار پدرم بروم و از شما نزد او شكايت كنم".[215]
    اكنون ابوبكر به گريه پناه مى برد، شايد بتواند راه نجاتى براى خود بيابد! او فكر مى كند كه مى تواند با گريه، فريب كارى كند، پس با صداى بلند گريه مى كند و مى گويد: "واى بر من، من از غضب تو به خدا پناه مى برم، امان از عذاب خدا، اى كاش، به دنيا نيامده بودم و چنين روزى را نمى ديدم!".
    عُمَر نگاهى به ابوبكر مى كند و مى گويد: "آرام باش، من تعجّب مى كنم كه چگونه مردم تو را به عنوان خليفه انتخاب كردند، چرا با خشم يك زن، بى قرار مى شوى؟ مگر چه شده است؟ تو يك زن را از خود رنجانده اى، دنيا كه تمام نشده است".[216]
    ابوبكر با شنيدن سخن عُمَر، مقدارى آرام مى شود. فاطمه (عليها السلام)، سخن عُمَر را مى شنود، براى همين مى گويد: "من در هر نماز شما را نفرين مى كنم".[217]
    بار ديگر صداى گريه ابوبكر بلند مى شود. عُمَر از جاى خود بلند مى شود، ابوبكر هم برمى خيزد و آنها خانه را ترك مى كنند.
    آيا به راستى ابوبكر از نفرين فاطمه (عليها السلام) ترسيد؟
    آن طور كه من مى دانم ابوبكر بسيار زيرك است، هدف او از اين سخنان، چيز ديگرى بود. اگر او واقعاً از كردار خود پشيمان شده بود، چرا اين قدر زود از سخن خود دست كشيد؟ معلوم مى شود كه او اين سخنان را از روى واقعيّت نگفت.
    * * *
    وقتى ابوبكر و عُمَر وارد خانه شدند، سلام كردند و فاطمه (عليها السلام) جواب سلام آنان را نداد. من نبايد فكر كنم كه جواب سلام هر كسى، واجب است. وقتى پاسخ سلام بر من واجب است كه بدانم طرف مقابل من، مؤمن است و از هدف و نيّت او مطمئن باشم. اگر من بدانم كسى مى خواهد با يك سلام، باعث گمراه شدن مسير حق گردد، هرگز نبايد جواب او را بدهم. جواب سلام مؤمن واجب است، نه جواب سلام هر كس!
    آرى، آن دو نفر براى اين سلام كردند تا جواب سلام خود را بشنوند و بعداً به مردم بگويند كه فاطمه (عليها السلام) جواب سلام ما را داد و او از ما راضى است. سلام به معناى صلح و دوستى و سلامتى است. اگر فاطمه (عليها السلام) در جواب آنان سلام مى كرد، راه حقيقت گم مى شد. فاطمه (عليها السلام) مى خواست تا با اين كار، اسلام واقعي را از اسلام غير واقعى جدا كند و خط فاصله اى بين آنها ترسيم كند.
    * * *
    اكنون على (عليه السلام)، كنار فاطمه (عليها السلام) نشسته است، فاطمه (عليها السلام) درس خوبى به خليفه داده است.
    فاطمه (عليها السلام) نگاهى به على (عليه السلام) مى كند و مى گويد:
    ــ على جان! تو از من خواستى كه آنها را به خانه راه دهم، آيا آنچه را از من خواستى انجام دادم؟
    ــ آرى.
    ــ حالا اگر من از تو چيزى بخواهم قبول مى كنى؟
    ــ آرى، فاطمه جانم!
    ــ از تو مى خواهم كه وقتى از دنيا رفتم نگذارى اين دو نفر بر جنازه ام نماز بخوانند.[218]
    آرى! فاطمه (عليها السلام) به فكر اين است كه براى هميشه تاريخ، پيام مهمّى بگذارد. هر كس كه تاريخ را بخواند از خود سؤال خواهد كرد كه چرا ابوبكر بر پيكر دخترِ پيامبر نماز نخواند.
    * * *
    خليفه به سوى مسجد مى رود، امّا هنوز گريه مى كند. مردم وقتى گريه خليفه را مى بينند، تعجّب مى كنند، نزد او مى آيند و چنين مى گويند:
    ــ چه شده است اى خليفه! چرا گريه مى كنى؟
    ــ آيا درست است كه هر كدام از شما در كمال آرامش باشيد و مرا به حال خود رها كرده باشيد؟ من به اين بيعت شما نياز ندارم، من ديگر نمى خواهم خليفه شما باشم.
    مردم تعجّب مى كنند، مگر فاطمه (عليها السلام) به خليفه چه گفته است كه او اين قدر عوض شده است؟
    آرى، ابوبكر از نفرين فاطمه (عليها السلام)، خيلى ترسيده است.
    اگر چه فاطمه (عليها السلام) در بستر بيمارى است، امّا تا جان دارد از حق، دفاع مى كند.
    مردم نمى دانند چه كار كنند، چگونه خليفه خود را آرام كنند. سرانجام تصميم گرفته مى شود تا عدّه اى نزد خليفه بروند و به او چنين بگويند: "اى خليفه، اگر تو از مقام خود، كناره گيرى كنى اسلام نابود خواهد شد، امروز بقاى اسلام به خلافت توست، هيچ كس نمى تواند جاى تو را بگيرد".
    و اين گونه است كه خليفه آرام مى شود.[219]
    من مات و مبهوت به ابوبكر نگاه مى كنم، چه شد كه اين قدر سريع آرام شد، معلوم است كه آن گريه هاى او، چيزى جز فريب كارى نبود. او براى اين كه پايه هاى حكومتش سست نشود، گريه كرد، او با گريه خود، حكومتش را نجات داد و مردم ساده را مسخره كرد. آرى، گريه او از روى پشيمانى نبود. اگر او واقعاً پشيمان بود، خلافت را به اهلش واگذار مى كرد. فاطمه (عليها السلام)ابوبكر را به خوبى مى شناخت و به خوبى مى دانست كه او هرگز از كار خود پشيمان نيست، بلكه او با اين كارها به دنبال فريب كارى است.
    * * *
    حال فاطمه (عليها السلام) لحظه به لحظه بدتر مى شود، او گاهى از هوش مى رود و گاهى به هوش مى آيد.
    او ديگر براى پرواز به سوى آسمان ها آماده است، او مى خواهد به ديدار پدر مهربان خود برود، در اين مدّت، فاطمه (عليها السلام) چقدر بلا و سختى كشيده است.
    آيا امشب با من به عيادت فاطمه (عليها السلام) مى آيى؟
    خداى من! گويا امشب در اين خانه خبرهايى است! فاطمه (عليها السلام) در بستر بيمارى است، نگاه على (عليه السلام) به چهره همسرش، خيره شده است.
    فاطمه (عليها السلام) چشمان خود را باز مى كند، على (عليه السلام) را در كنار خود مى بيند، رو به او مى كند و مى گويد:
    ــ على جان! من الآن، خوابى ديدم.
    ــ در خواب چه ديده اى، اى عزيز دلم؟
    ــ در خواب، پدرم را ديدم، او در قصر سفيدى نشسته بود وقتى با او روبه رو شدم به من گفت: "دخترم، نزد من بيا كه من مشتاق تو هستم".
    ــ تو در جواب چه گفتى؟
    ــ من به او گفتم: "به خدا قسم، من نيز مشتاق ديدار تو هستم".
    ــ و پيامبر چه گفت؟
    ــ او به من چنين گفت: "تو به زودى مهمان من خواهى بود".[220]
    اشك در چشمان على (عليه السلام) حلقه مى زند، او باور نمى كند كه امشب، آخرين شبِ زندگى فاطمه (عليها السلام) باشد.
    نگاه على (عليه السلام) به صورت فاطمه (عليها السلام) دوخته شده است. ناگهان فاطمه (عليها السلام)اين چنين مى گويد: "عليكُم السّلام".
    فاطمه (عليها السلام) رو به على (عليه السلام) مى كند و مى گويد: "پسرعمو، نگاه كن، جبرئيل به ديدن من آمده است، الآن او به من سلام كرد و من جواب او را دادم، او به من خبر داد كه امشب، شب آخر زندگى من است و من فردا به اوج آسمان ها پرواز مى كنم".[221]
    آرى، سفر فاطمه (عليها السلام) قطعى شده است، در آسمان ها غوغايى به پا شده است، همه خود را براى مراسم استقبال از فاطمه (عليها السلام) آماده مى كنند.
    * * *
    اكنون، فرصت خوبى است تا فاطمه (عليها السلام) حرف هاى خود را با على (عليه السلام)بزند. على (عليه السلام) سر فاطمه (عليها السلام) را به سينه گرفته است و به شدّت گريه مى كند. قطرات اشك على (عليه السلام) بر صورت فاطمه (عليها السلام) مى ريزد. گويا فاطمه (عليها السلام) اشك چشم على (عليه السلام)را مى گيرد و بر چهره خود مى كشد و مى گويد: "على جان! از پدرم شنيدم كه اشك كسى كه غم به دل دارد، باعث رحمت خدا مى شود، على جان! تو غم به دل دارى، من اشك تو را به چهره ام مى كشم تا به رحمت خدا برسم".[222]
    فاطمه (عليها السلام) با اين كار خود درس بزرگى به تاريخ مى دهد، اشكِ مظلوم، حرمت دارد، اشك مظلوم، شفاىِ دل است و رحمت خدا را نصيب انسان مى كند، آيا تاريخ مظلوم تر از على (عليه السلام) ديده است؟ روزهاى تنهايى على (عليه السلام)نزديك است، وقتى فاطمه (عليها السلام) برود، چه كسى اشك چشم على (عليه السلام) را خواهد ديد؟
    مرگ فاطمه (عليها السلام) نزديك است، على (عليه السلام) ديگر بايد آماده باشد تا سر در چاه بيابان كند واشك بريزد...
    * * *
    فاطمه (عليها السلام) چنين سخن مى گويد:
    ــ على جان! تو بايد در مرگ من صبر داشته باشى! يادت هست در روز آخر زندگى پدرم، او به من وعده داد كه من زودتر از همه به او ملحق خواهم شد، اكنون وقت وعده پيامبر است. على جان! اگر در زندگى از من كوتاهى ديدى ببخش و مرا حلال كن.[223]
    ــ اى فاطمه! تو نهايت عشق و محبّت را به من ارزانى داشتى، تو با سختى هاى زندگى من ساختى، تو هيچ كوتاهى در حقّ من نكردى.
    ــ على جان! از تو مى خواهم كه بعد از من با فرزندانم، مهربانى بيشترى داشته باشى، بعد از من با دختر خواهرم، اَمامه، ازدواج كن، زيرا او با فرزندان من مهربان است.
    ــ فاطمه جان! تو به زودى حالت خوب مى شود و شفا مى يابى.
    ــ نه، من به زودى نزد پدر خود مى روم، على جان! من وصيّت ديگرى هم دارم.[224]
    ــ چه وصيتّى؟
    ــ بدنم را شب غسل بده، شب به خاك بسپار، تو را به خدا قسم مى دهم مبادا بگذارى آنهايى كه بر من ظلم كردند بر جنازه من حاضر شوند، آنهايى كه مرا با تازيانه زدند; محسن (عليه السلام) مرا كشتند نبايد بر پيكر من نماز بخوانند.[225]
    ــ چشم، فاطمه جان! من قول مى دهم نگذارم آنها بر پيكر تو نماز بخوانند.[226]
    ــ على جان! من مى خواهم قبرم مخفى باشد.[227]
    ــ چشم، فاطمه جان!
    ــ على جان! از تو مى خواهم كه خودت مرا غسل دهى و كفن نمايى و در قبر بگذارى، على جان! بعد از آن كه مرا دفن كردى، كنار قبرم بنشين و قرآن و دعا بخوان، تو كه مى دانى من سخت مشتاق تو هستم و چقدر شيداى صداى دلنشين تو هستم! على جان! بر سر قبرم بيا، چرا كه دل من به تو انس دارد.[228]
    ــ فاطمه جان! من وصيّت هاى تو را انجام مى دهم ولى من هم چند خواسته از تو دارم.
    ــ چه خواسته اى؟
    ــ اگر من در حقّ تو كوتاهى كردم مرا حلال كنى و ببخشى، ديگر اين كه وقتى نزد پيامبر رفتى سلام مرا به او برسانى.
    اشك در چشمان على (عليه السلام) حلقه مى زند، بغض راه گلوى على (عليه السلام) را مى بندد... او بغضى نهفته در گلو دارد، او اشك مى ريزد و نمى تواند سخن بگويد...
    على (عليه السلام) فقط گريه مى كند، سر فاطمه (عليها السلام) بر سينه اوست، فاطمه (عليها السلام)، امانت خدا در دست او بود، فاطمه (عليها السلام)، تمام عشق على (عليه السلام) بود، امّا دشمنان با عشق على (عليه السلام)چه كردند؟ در مقابل چشم على (عليه السلام)، او را تازيانه زدند، سيلى به صورتش زدند، پهلويش را شكستند و او براى حفظ اسلام صبر كرد، پيامبر از او خواسته بود كه در همه اين بلاها صبر كند. او به پيامبر قول داده بود، بايد بر سر قول خود باقى مى ماند.
    على (عليه السلام) نگاهى به صورت فاطمه (عليها السلام) مى كند، مى بيند كه فاطمه (عليها السلام)گريه مى كند، به راستى چرا فاطمه (عليها السلام) گريه مى كند؟ او كه به زودى به آرزويش كه رهايى از قفس دنيا بود مى رسد، پس چرا اشكش جارى شده است؟
    على (عليه السلام) رو به او مى كند و مى گويد:
    ــ فاطمه جان! چرا گريه مى كنى؟
    ــ من براى غربت و مظلوميّت تو گريه مى كنم، مى دانم كه بعد از من با سختى ها و بلاهاى زيادى روبه رو خواهى شد.
    ــ فاطمه جان! گريه نكن، من در راه خدا بر همه آن سختى ها صبر خواهم نمود...[229]
    * * *
    على جان! از نگاه تو بوى غم مى آيد، گريه مكن كه گريه تو دل مرا مى سوزاند!
    على جان! من فاطمه تو هستم، مگر نمى گفتى هر گاه دلم مى گيرد، با نگاه به چهره فاطمه آرام مى گيرم؟ پس چرا به من نگاه نمى كنى؟ چرا سر خود را به زير افكنده اى؟ نكند از سرخىِ چشم و كبودى صورت من غمگين شده اى؟
    جانِ فاطمه، سرت را بالا بگير، جانِ من به فداى تو! فاطمه تو، فدايىِ توست: روُحى لَكَ الفِداء...
    على جان! من بار سفر بسته ام و به زودى از پيش تو مى روم، امّا بدان كه تو هميشه در قلب من هستى، پيوند من و تو، هرگز از هم گسسته نمى شود.
    على جان! با من سخن بگو، غم دل خود را برايم بازگو كن! مى دانم كه وقتى من رفتم، تو هيچ كسى را نخواهى داشت تا با او درددل كنى، تو به بيابان پناه خواهى برد و با چاه سخن خواهى گفت...
    على جان! وقتى اشك چشم يتيمان مرا ببينى، وقتى نگاه كنى و ببينى حسن و حسين من، زانوىِ غم در بغل گرفته اند، چه خواهى كرد؟
    * * *
    حدود سه ماه از رحلت پيامبر گذشته است، چهره فاطمه (عليها السلام) به خوبى نشان مى دهد كه لحظه پر كشيدن او نزديك است، او به زودى از رنج ها و غصّه ها رهايى خواهد يافت.
    گروهى از مردم مى خواهند به عيادت فاطمه (عليها السلام) بيايند، امّا فاطمه (عليها السلام)گفته است كه به هيچ كس، اجازه ملاقات ندهند. او مى خواهد در اين روز آخر زندگى به حال خودش باشد.[230]
    سَلمى در كنار فاطمه (عليها السلام) است. نمى دانم اين خانم را مى شناسى يا نه. او همسرِ ابى رافع است. اين خانم و شوهرش همواره به خاندانِ پيامبر عشق مىورزند.[231]
    سَلمى در زمان پيامبر در خانه آن حضرت خدمت مى كرد و اكنون، اين افتخار نصيب او شده كه پرستار حضرت فاطمه (عليها السلام) باشد.[232]
    على (عليه السلام) هم كنار فاطمه (عليها السلام) نشسته است، فاطمه (عليها السلام) گاهى از هوش مى رود و گاهى به هوش مى آيد. فرزندان فاطمه (عليها السلام) در كنار مادر نشسته اند و آخرين نگاه هاى خود را به او دوخته اند.
    و زينب!
    او بيش از همه اشك مى ريزد، زينب دلش مى خواهد مادر يك بار ديگر او را در آغوش بگيرد، آرى، خيلى وقت است كه اين دختر كوچك، دلش براى آغوش مادر تنگ شده است، ولى مادر نمى تواند او را در آغوش بگيرد، استخوان هاى مادر شكسته است...
    زينب مى داند كه مادر، آماده رفتن شده است، او گاهى دست هاى كوچك خود را به سوى آسمان مى گيرد، گويا با خدا حرف مى زند: "خدايا! مادر من جوان است! او را شفا بده!".
    فاطمه (عليها السلام) نگاهش به دخترش خيره مى ماند، دست هاى كوچك او را مى بيند، زمزمه او را مى شنود، اشك فاطمه (عليها السلام) جارى مى شود... زينب به سمت مادر مى آيد، اشك چشم او را پاك مى كند، هيچ كس نمى داند كه زينب به دنبال بهانه اى است تا با دست هاى كوچكش، جاى تازيانه ها را نوازش كند... مگر او مى تواند فراموش كند كه دشمنان مقابل چشمش، مادر را با تازيانه زدند...
    * * *
    نزديك اذان ظهر است، على (عليه السلام) با فاطمه (عليها السلام) خداحافظى مى كند و به سوى مسجد مى رود.
    فاطمه (عليها السلام)، سَلمى را صدا مى زند و با كمك او برمى خيزد وضو گرفته و لباسى نو به تن نموده و خود را خوشبو مى كند.
    فاطمه (عليها السلام) مى خواهد به ديدار خدا برود. او از سَلمى مى خواهد تا چادر نماز او را بياورد.[233]
    سَلمى، چادر نماز فاطمه (عليها السلام) را مى آورد و به او مى دهد. هنوز تا اذان ظهر فرصت باقى است.
    او روى خود را به سوى قبله مى كند و چنين مى گويد: "سلام من بر جبرئيل! سلام من بر رسول خدا! بار خدايا من به سوى پيامبر تو مى آيم، من به سوى رحمت تو مى آيم".[234]
    فاطمه (عليها السلام) رو به قبله مى خوابد و چادر خود را بر سر مى كشد و به سَلمى مى گويد: "مرا تنها بگذار و بعد از لحظاتى، صدايم بزن، اگر جواب تو را ندادم بدان كه من نزد پدر خويش رفته ام". [235]
    فاطمه (عليها السلام) دستش را زير گونه اش مى گذارد و چادر خود را بر سر مى كشد.
    سَلمى از اتاق بيرون مى رود. صدايى به گوش فاطمه (عليها السلام) مى رسد، كسى او را صدا مى كند: "دخترم! فاطمه جانم! نزد من بيا كه منتظرت هستم...".[236]
    * * *
    الله أكبر، الله أكبر.
    اين صداى اذان ظهر است، خوب است بروم و فاطمه (عليها السلام) را براى نماز بيدار كنم.
    سَلمى مى آيد و فاطمه (عليها السلام) را صدا مى زند، امّا جوابى نمى شنود.
    اى دختر پيامبر!
    باز هم جوابى نمى آيد.
    نزديك مى آيد، چادر را از روى صورت فاطمه (عليها السلام) كنار مى زند.
    واى بر من! فاطمه (عليها السلام) از دنيا رفته است.
    او صورت فاطمه (عليها السلام) را مى بوسد و مى گويد: "سلام مرا به پيامبر برسان".[237]
    سَلمى مى گريد، در اين هنگام، حسن و حسين (عليهما السلام) از راه مى رسند. آنها سراغ مادر را مى گيرند. سَلمى جوابى نمى دهد، آنها به سوى مادر مى رود.
    اينجا، كنار پيكر مادر، زينب اشك مى ريزد، به راستى چقدر زود، روزگار يتيمى او شروع شد!!
    آنها هر چه مادر را صدا مى زنند جوابى نمى شنوند. حسن (عليه السلام) كنار مادر مى آيد و مى گويد: "مادر، با من سخن بگو قبل از اين كه جان بدهم".
    او روى مادر را مى بوسد، امّا مادر جوابى نمى دهد.
    حسين (عليه السلام) جلو مى آيد و مادر را مى بوسد و مى گويد: "مادر! من پسرت حسين هستم با من سخن بگو".
    سَلمى، حسن و حسين (عليهما السلام) را دلدارى مى دهد و از آنها مى خواهد تا به مسجد بروند و به پدر خبر دهند.
    آنها در حالى كه گريه مى كنند به سوى مسجد مى دوند. همه صداى گريه حسن و حسين (عليهما السلام) را مى شنوند، خدايا چه خبر شده است؟ آنها نزد پدر مى آيند و خبر شهادت مادر را به پدر مى دهند.[238]
    وقتى على (عليه السلام) اين خبر را مى شنود، بى قرار مى شود و از هوش مى رود. آرى، داغ فاطمه (عليها السلام) بر على (عليه السلام) بسيار سخت است. عدّه اى بر صورت على (عليه السلام) آب مى ريزند.
    على (عليه السلام) به هوش مى آيد و مى گويد: "اى دختر پيامبر، بعد از تو چه كسى مايه آرامش من خواهد بود؟" [239]
    * * *
    على (عليه السلام) همراه با فرزندان خود به سوى خانه حركت مى كند. مردم خبردار مى شوند، غوغايى در شهر به پا مى شود.
    زنان مدينه همه با هم ناله و زارى مى كنند، گويى كه از صداى شيون آنها، شهر به لرزه در آمده است. آن زن كيست كه به اين سو مى آيد؟ آيا او را مى شناسى؟
    او عايشه، همسر پيامبر است، او مى خواهد وارد خانه على (عليه السلام) شود، امّا سَلمى، مانع او مى شود:
    ــ تو نمى توانى وارد اين خانه شوى.
    ــ براى چه؟
    ــ فاطمه (عليها السلام) وصيّت كرده است كه بعد از مرگش، به هيچ كس اجازه ندهيم كنار پيكر او بيايد.
    آرى، عايشه همان كسى است كه حديث دروغ از پيامبر نقل كرد كه به فاطمه (عليها السلام)، هيچ ارثى نمى رسد، اكنون او نبايد به كنار پيكر فاطمه (عليها السلام)بيايد. عايشه با بغض و كينه اى بيشتر برمى گردد.[240]
    نگاه كن! مردم به سوى خانه على (عليه السلام) مى آيند. على (عليه السلام) از خانه بيرون مى آيد، حسن و حسين (عليهما السلام) هم همراه او هستند، آنها گريه مى كنند. مردم با ديدن گريه حسن و حسين (عليهما السلام) به گريه مى افتند. قيامتى بر پا مى شود!
    همه منتظر هستند تا على (عليه السلام)، پيكر فاطمه (عليها السلام) را به مسجد ببرد تا آنها بر او نماز بخوانند و در تشييع جنازه او شركت كنند. بعضى ها مى گويند: "الآن هوا تاريك مى شود، بايد هر چه زودتر مراسم تشييع جنازه را شروع كرد".
    در اين ميان، على (عليه السلام) سخنى به ابوذر مى گويد و از او مى خواهد تا براى همه بگويد.
    ابوذر رو به مردم مى كند و با صداى بلند مى گويد: "اى مردم، تشييع جنازه فاطمه (عليها السلام) به تأخير افتاده است، خواهش مى كنم به خانه هاى خود برويد".[241]
    مردم با شنيدن سخن ابوذر متفرّق مى شوند. آنها خيال مى كنند چون غروب نزديك است، على (عليه السلام) مى خواهد فردا مراسم با شكوهى براى فاطمه (عليها السلام) بگيرد و براى همين، تشييع پيكر فاطمه (عليها السلام) را به تأخير انداخته است.
    * * *
    هوا تاريك شده است و مردم مدينه در خواب هستند، امّا امشب در خانه على (عليه السلام)، همه بيدار هستند، على (عليه السلام) و سَلمى و فضه و يتيمان فاطمه (عليها السلام).
    على (عليه السلام) دارد بدن فاطمه (عليها السلام) را غسل مى دهد، بقيّه كمك مى كنند. فاطمه (عليها السلام)وصيّت كرده است كه على (عليه السلام) او را از روى پيراهن غسل دهد.[242]
    على (عليه السلام) مى خواهد فاطمه (عليها السلام) را در پارچه اى بهشتى كه پيامبر به او داده است، كفن نمايد. او بندهاى كفن را مى بندد. ناگهان چشمش به فرزندان فاطمه (عليها السلام)مى افتد. آنها دوست دارند براى آخرين بار مادر خود را ببينند.
    على (عليه السلام) آنها را صدا مى زند و مى گويد: "عزيزانم! بياييد و براى آخرين بار، مادر خود را ببينيد".[243]
    يتيمان جلو مى آيند و با مادر سخن مى گويند: "مادر، سلام ما را به پيامبر برسان".
    صداى گريه آنها سكوت شب را شكسته است. خداى من! چه مى شنوم؟
    اين صداى ناله فاطمه (عليها السلام) است كه به گوش من مى رسد. ناگهان، بندهاى كفن باز مى شود.
    فاطمه (عليها السلام) دست هاى خود را باز مى كند و فرزندانش را به سينه مى چسباند.
    صداى گريه فاطمه (عليها السلام) با صداى گريه يتيمان در هم مى آميزد. در آسمان غوغايى به پا مى شود. فرشتگان بى تاب مى شوند.
    صدايى از آسمان به گوش مى رسد: "اى على! يتيمان را از مادر جدا كن، فرشتگان از ديدن اين منظره به گريه افتاده اند".[244]
    على (عليه السلام) جلو مى آيد و يتيمان را از مادر جدا مى كند.
    * * *
    اكنون على (عليه السلام)، رو به فرزندش، حسن (عليه السلام) مى كند و از او مى خواهد تا برود و به ابوذر خبر دهد كه وقت تشييع جنازه فاطمه (عليها السلام) فرا رسيده است.
    آرى، على (عليه السلام) مى خواهد فاطمه (عليها السلام) را شبانه دفن كند. حسن و حسين (عليهما السلام)به خانه ابوذر مى روند.[245]
    ابوذر هم به خانه سلمان، مقداد، عمّار، حُذَيفه مى رود و به آنها خبر مى دهد.[246]
    اين پنج نفر در تاريكى شب به سوى خانه على (عليه السلام) مى آيند. آنها براى نماز خواندن بر پيكر فاطمه (عليها السلام) مى آيند.
    على (عليه السلام) جلو مى ايستد و اين پنج مرد پشت سر او صف مى بندند، يتيمان فاطمه (عليها السلام) و سَلمى و فضه هم به صف ايستاده اند.
    نگاه كن! فرشتگان، گروه گروه به اين خانه مى آيند، جبرئيل را ببين، همه آمده اند تا بر پيكر فاطمه (عليها السلام) نماز بخوانند.[247]
    اكنون اين يازده نفر مى خواهند بدن فاطمه (عليها السلام) را تشييع كنند.
    صبر كن!
    على (عليه السلام) مى خواهد دو ركعت نماز بخواند.
    مولايت به نماز ايستاده است!
    نماز على (عليه السلام) تمام مى شود، او دست هاى خود را رو به آسمان مى گيرد و دعا مى كند.
    به راستى او با خداى خود چه مى گويد؟[248]
    پيكر فاطمه (عليها السلام) را در تابوتى (كه قبلاً به دستور خود او ساخته شده است) قرار مى دهند.[249]
    اكنون، على (عليه السلام) دستور مى دهد تا دو شاخه درخت خرما را آتش بزنند و در جلو تابوت حركت بدهند.[250]
    تشييع جنازه آغاز مى شود. صدايى به گوش مى رسد: "او را به سوى من بياوريد".
    خدايا! اين صدا از كجاست؟
    اين صداى قبرى است كه قرار است فاطمه (عليها السلام) در آنجا دفن شود.
    آنجا قبرى آماده است، تابوت را همانجا به زمين مى گذارند.
    على (عليه السلام) مى خواهد پيكر فاطمه (عليها السلام) را داخل قبر بنهد. دو دست (شبيه دست هاى پيامبر) ظاهر مى شود و بدن زهرا را تحويل مى گيرد.[251]
    على (عليه السلام) با قبر فاطمه (عليها السلام) سخن مى گويد: "اى قبر! من امانتم را به تو مى سپارم، اين دختر پيامبر است".
    اكنون، على (عليه السلام)، همه هستى خود را به خاك قبر مى سپارد. ندايى به گوش مى رسد: "اى على! بدان كه من از تو به فاطمه مهربانتر خواهم بود".[252]
    على (عليه السلام) بدن فاطمه (عليها السلام) را داخل قبر مى نهد و چنين مى گويد:
    بِسمِ اللهِ وَ بِاللهِ وَ على مِلّةِ رَسُولِ اللهِ.
    به نام خدا و براى خدا و بر دين رسول خدا!
    فاطمه جان! من تو را به خدا مى سپارم و راضى به رضاىِ او هستم.[253]
    همه فرشتگان در تعجّب از صبر على (عليه السلام) هستند. او در همه اين سختى و بلاها به رضاى خدا انديشه دارد.
    على (عليه السلام) براى هميشه از فاطمه (عليها السلام) خداحافظى مى كند و با چشمانى گريان، خشتِ لحد را مى چيند و خاك بر روى قبر مى ريزد، فقط خدا مى داند كه امشب در دل على (عليه السلام) چه مى گذرد.
    * * *
    على (عليه السلام) كنار قبر فاطمه (عليها السلام) نشسته است، او آرام آرام، اشك مى ريزد. او چه كند؟ غمى بزرگ بر دل دارد، همه هستى او در خاك آرميده است.
    بغضى نهفته در گلوى على (عليه السلام) نشسته است، اشك بر گونه هايش جارى است. اكنون، ديگر او با چه كسى درد دل كند؟
    گوش كن! على (عليه السلام) با يك نفر حرف مى زند.
    اى پيامبر! امانتى را كه به من داده بودى به تو برگرداندم. به زودى دخترت به تو خواهد گفت كه بعد از تو، اين امّت، چقدر به ما ظلم و ستم نمودند. از فاطمه خود سؤال كن كه مردم با ما چه كردند.[254]
    آرى، على (عليه السلام)، امانت پيامبر را به او تحويل داده است. على (عليه السلام)به ياد آن روزى افتاده است كه پيامبر، دستِ فاطمه (عليها السلام) را در دست او گذاشت و به او فرمود: "على جان! اين امانت من است".[255]
    چه روزى بود آن روز! روزى كه على (عليه السلام) عروس خود را به خانه اش مى آورد، آن روز پيامبر به على (عليه السلام) گفت كه فاطمه من، امانتِ من است، پاره تن من است.
    اكنون آن سخن پيامبر در گوش على (عليه السلام) طنين انداخته است. اشك در چشم على (عليه السلام) نشسته است.
    * * *
    همه ايستاده اند و به على (عليه السلام) نگاه مى كنند، على (عليه السلام) دارد اشك مى ريزد. كاش يك نفر جلو مى آمد و زير بازوهاى على (عليه السلام) را مى گرفت و او را از كنار قبر فاطمه (عليها السلام)بلند مى كرد....[256]
    على (عليه السلام) آخرين سخن هاى خود را با فاطمه (عليها السلام) مى گويد:
    فاطمه جان! من مى روم، ولى دلم پيش توست. به خدا قسم! اگر از دشمنان، نگران نبودم كنار قبر تو مى ماندم و از اينجا نمى رفتم و همواره به گريه مى پرداختم.[257]
    على (عليه السلام) برمى خيزد و رو به آسمان مى كند و مى گويد: "بار خدايا، من از دختر پيامبر تو راضى هستم".[258]
    آنگاه مقدارى آب روى قبر فاطمه (عليها السلام) مى ريزد و از قبر فاطمه (عليها السلام)جدا مى شود.[259]
    ــ دوست من! گريه بس است! اين كتاب را به كنارى بگذار و برخيز! اكنون، موقع عمل است، بايد به وصيّت فاطمه (عليها السلام) عمل كنيم.
    ــ ما كه به همه وصيّت هاى او را انجام داديم.
    ــ هنوز يك وصيّت مانده است. او وصيّت كرده كه قبرش مخفى باشد. بايد دست به كار شويم. بايد چهل قبر حفر كنيم و آنها را پر از خاك كنيم. عجله كن ما وقت زيادى نداريم، ما بايد در جاى جاى بقيع، قبر بكنيم.[260]
    چهل قبر آماده مى شود. بايد همه متفرق شويم، به خانه هاى خود برويم.[261]
    صداى اذان صبح بلند مى شود:
    الله أكبر، الله أكبر.
    مردم مدينه از خواب بيدار مى شوند.
    * * *
    خليفه در مسجد نشسته است، او منتظر است تا پيكر فاطمه (عليها السلام) را به مسجد بياورند و او بر آن نماز بخواند.
    آرام آرام، مردم خود را براى مراسم تشييع جنازه آماده مى كنند.
    خبرى در ميان مردم رد و بدل مى شود: "ديشب، على، بدن فاطمه را به خاك سپرده است".
    مردم به سوى قبرستان بقيع مى روند، مى خواهند قبر فاطمه (عليها السلام) را پيدا كنند، امّا با چهل قبر تازه روبه رو مى شوند. به راستى قبر فاطمه (عليها السلام) كدام است؟ هيچ كس نمى داند، آيا به راستى فاطمه (عليها السلام) در اين قبرستان دفن شده است يا نه؟ نكند فاطمه (عليها السلام) در جاى ديگرى دفن شده باشد؟
    مردم، همديگر را سرزنش مى كنند و مى گويند: "ديديد كه چگونه از ثوابِ تشييع جنازه فاطمه محروم شديم، ما حتى نمى دانيم كه قبر او كجاست".[262]
    مردم زيادى در بقيع جمع مى شوند. آنها با خود فكر مى كنند كه چرا فاطمه (عليها السلام)را مخفيانه به خاك سپردند؟ چرا قبر او نامعلوم است؟
    اين كار پيام سياسى مهمّى براى همه دارد، اين كار، فريادِ بلند اعتراض است.
    نگاه كن! خليفه و عُمَر دارند به اين سو مى آيند. قبر فاطمه (عليها السلام) معلوم نيست در كجاست؟ عُمَر عصبانى مى شود. او مى داند مخفى بودن قبر فاطمه (عليها السلام)، براى تاريخ، يك علامت سؤال بزرگ است.
    هر كس كه تاريخ را بخواند با خود خواهد گفت: "چرا قبر فاطمه (عليها السلام)مخفى است؟"، جواب اين سؤال، آبروى خلافت را مى برد. او مى خواهد هر طور شده است اين علامت سؤال را پاك كند.
    بايد خليفه بر پيكر فاطمه (عليها السلام) نماز بخواند. عُمَر مى خواهد اين قبرها را بشكافد و پيكر فاطمه (عليها السلام) را از قبر بيرون بياورد تا خليفه بر آن نماز بخواند.[263]
    در اين ميان نگاه عُمَر به مقداد مى خورد به سوى او مى رود و مى گويد:
    ــ چه موقع فاطمه را دفن كرديد؟
    ــ ديشب.
    ــ چرا اين كار را كرديد؟ چرا صبر نكرديد تا ما بر پيكر دختر پيامبر نماز بخوانيم؟
    ــ خود فاطمه وصيّت كرده بود كه تو و ابوبكر بر او نماز نخوانيد.
    عُمَر عصبانى مى شود، به سوى مقداد حمله نموده و شروع به زدن او مى كند، آن قدر مقداد را مى زند تا خسته مى شود. مقداد از جا بلند مى شود، خون از سر و صورت او مى ريزد.
    اكنون موقع آن است كه مقداد با مردم سخن بگويد: "اى مردم! دختر پيامبر از دنيا رفت در حالى كه زخم پهلوى او خوب نشده بود، آيا مى دانيد چرا؟ براى اين كه شما با غلاف شمشير به پهلوى او زديد".[264]
    آرى، شما كه با فاطمه (عليها السلام) اين گونه برخورد كرديد چگونه توقّع داريد كه او اجازه دهد شما در تشييع جنازه او حاضر شويد؟
    * * *
    على (عليه السلام) در خانه نشسته است به او خبر مى دهند عمرمى خواهد قبرها را بشكافد تا پيكر فاطمه (عليها السلام) را پيدا كند.
    على (عليه السلام) برمى خيزد.
    شمشيرِ ذو الفقار را در دست مى گيرد و عمامه اى بر سر مى گذارد كه رنگ زرد دارد. از خانه بيرون مى آيد. نگاه كن! او چقدر خشمگين است، رگ هاى گردن او پر از خون شده است.
    عُمَر جلو مى آيد و مى گويد: "اى على! اين چه كارى بود كه تو كردى؟ ما پيكر فاطمه را از قبر بيرون مى آوريم تا خليفه بر آن نماز بخواند".
    على (عليه السلام) دست مى برد و عُمَر را با يك ضربه بر زمين مى زند و روى سينه او مى نشيند و مى گويد: "تا امروز هر كارى كرديد من صبر نمودم، امّا به خدا قسم، اگر دست به اين قبرها بزنيد با شمشير به جنگ شما مى آيم، به خدا، زمين را از خون شما سيراب خواهم نمود".[265]
    همه على (عليه السلام) را مى شناسند، اگر على (عليه السلام) قسم بخورد به قسم خود عمل مى كند. چه كسى مى تواند در مقابل شمشير على (عليه السلام) ايستادگى كند؟
    ابوبكر در فكر نجات عُمَر است، چه كند؟ چگونه على (عليه السلام) را آرام كند؟ جلو مى آيد و به على (عليه السلام) مى گويد: "تو را به حقّ پيامبر قسم مى دهم عُمَر را رها كن، ما از تصميم خود منصرف شديم، ما هرگز اين كار را انجام نمى دهيم".[266]
    على (عليه السلام)، عُمَر را رها مى كند و مردم متفرّق مى شوند. آرى، على (عليه السلام) به فاطمه (عليها السلام)قول داده بود كه قبر او براى هميشه مخفى بماند.
    على (عليه السلام) خيلى دلش مى خواهد كنار قبر فاطمه (عليها السلام) برود. فاطمه (عليها السلام) از على (عليه السلام)خواسته است تا بر سر قبر او برود و براى او قرآن بخواند.
    اشك در چشم او حلقه زده است، او دلش مى خواهد به كنار قبر فاطمه (عليها السلام)برود، ولى بايد تا شب صبر كرد وقتى كه هوا تاريك تاريك شود او به ديدار فاطمه (عليها السلام)خواهد رفت و در خلوت شب با يار سفركرده اش، سخن خواهد گفت.
    به راستى او با همسر سفر كرده اش چه خواهد گفت؟
    جا دارد او اين گونه با او سخن گويد:
    فاطمه جانم! ديشب دل من سخت به درد آمد، وقتى در تاريكى شب، پيكر تو را غسل مى دادم، دستم به زخم بازوى تو رسيد. دلم مى سوزد. چرا هرگز از زخم بازويت به من چيزى نگفتى؟
    * * *
    بانوى من! تو خود مى دانى كه هنگام نوشتن اين كتاب، چقدر بر مظلوميّت تو گريستم، اين قلم، نيازمند نگاه توست، عشق تو در دلم زبانه مى كشد... به راستى چه كسى جز تو شايستگى مقام شفاعت را دارد؟ آن روزى كه ندا دهنده اى در آسمان ندا مى دهد كه چشمان خويش را فرو گيريد تا فاطمه دختر محمّد(صلى الله عليه وآله) گذر كند! چگونه باور كنم كه در آن روز، مرا و خوانندگان اين كتاب را فراموش مى كنى و ما را در غربت و تنهايى رها مى كنى؟ هرگز! هرگز! تو مادر مهربانى ها هستى! همه ما منتظر آن روز باشكوه هستيم! روزى كه تو دست ما را بگيرى و...
    * * *


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۱۱: از كتاب فرياد مهتاب نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن