کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل ۲

      فصل ۲


    نمى دانم آيا بدن پيامبر دفن شده يا نه؟ چرا مردم، اين قدر بىوفا شده اند؟ اين ها كه تا ديروز، احترام زيادى به پيامبر مى گذاشتند، چرا امروز نمى خواهند بر بدن پيامبر نماز بخوانند؟[14]
    بيا! من و تو به سوى خانه پيامبر برويم.
    على (عليه السلام) بدن پيامبر را غسل داده و كفن نموده است، او و خانواده اش اوّلين كسانى هستند كه بر پيكر پيامبر، نماز خوانده اند.
    آرى، پيامبر در آخرين لحظه هاى زندگى خود، از على (عليه السلام) خواست، تا زمانى كه بدن او را به خاك نسپرده است از پيكر او جدا نشود.[15]
    نگاه كن، على (عليه السلام) از خانه پيامبر بيرون مى آيد و از مردم مى خواهد تا بيايند و بر پيكر پيامبر نماز بخوانند.
    گروهى از مردم (ده نفر، ده نفر) وارد خانه مى شوند و بر پيكر پيامبر، نماز مى خوانند، اهل سقيفه كه فرصت ندارند تا بر پيامبر نماز بخوانند!!
    على (عليه السلام) تصميم مى گيرد بدن پيامبر را در خانه خودش دفن كند، البتّه عدّه اى مى گويند كه پيامبر را در قبرستان بقيع دفن كنيم، عدّه اى هم مى گويند كه بدن پيامبر را در كنار منبر، در داخل مسجد به خاك بسپاريم. ولى على (عليه السلام) بر اين باور است كه پيامبر در همان مكانى كه جان داده است، دفن شود.[16]
    خانه پيامبر، خانه كوچكى است، مساحت آن، حدود نُه متر مربع است، براى همين، بايد صبر كرد تا مردم ده نفر ده نفر وارد خانه شوند و نماز بخوانند و اين زمان زيادى مى گيرد.[17]
    نگاه كن، عدّه اى كه نماز خوانده اند، به سوى سقيفه حركت مى كنند تا ببينند آنجا چه خبر است.
    آرى، تعداد كمى هم كه در اينجا بودند به سوى سقيفه مى روند، ديگر اينجا خيلى خلوت شده است، در مقابل، سقيفه خيلى شلوغ است.
    * * *
    آنجا را نگاه كن! آن دو نفر را مى گويم كه سراسيمه به اين سو مى آيند. گويا آنها از سقيفه مى آيند.[18]
    نمى دانم چرا آنها خيلى ناراحت هستند، آيا موافقى با آنها سخنى بگوييم؟
    ــ صبر كنيد، آخر با اين عجله به كجا مى رويد؟
    ــ ما هر چه سريع تر بايد نزد بزرگان خود برويم، ما هرگز اجازه نخواهيم داد خليفه از ميان مردم مدينه انتخاب شود.
    آنها اين را مى گويند و به سرعت به سوى خانه پيامبر مى روند.
    يكى از آنها وارد خانه مى شود و در كنار عُمَر (پسر خطّاب ) مى نشيند، او دست عُمَر را مى گيرد و به او مى گويد:
    ــ هر چه زودتر بلند شو!
    ــ مگر نمى بينى من اينجا كار دارم؟ پيكر پيامبر هنوز دفن نشده است.
    ــ چاره اى نيست، من با تو كار مهمّى دارم.
    ــ خوب، حرف تو چيست؟
    ــ اينجا كه نمى شود، بايد برويم بيرون.
    عُمَر از جاى خود بلند مى شود و همراه او به بيرون خانه مى رود:
    ــ حرفت را زود بزن! ببينم چه خبرى دارى.
    ــ اى عُمَر، چرا نشسته اى؟ مردم مدينه در سقيفه جمع شده اند و مى خواهند با سعد، بزرگ قبيله خزرج، بيعت كنند. ما بايد هر چه زودتر به آنجا برويم وگرنه همه نقشه هاى ما خراب خواهد شد، حتماً يادت هست كه ما از مدّت ها قبل، عهد كرده ايم كه نگذاريم على (عليه السلام) به خلافت برسد. ما با دوستان خود پيمان بسته ايم و وقت عمل كردن به آن پيمان فرا رسيده است.
    * * *
    من خيال مى كردم كه انصار (مردم مدينه) مى خواهند خلافت را به دست بگيرند، اما حالا مى فهمم كه گروهى از مهاجران از مدّت ها قبل براى غصب حقّ على (عليه السلام)با هم پيمان بسته اند. آنان همان منافقانى بودند كه بارها دل پيامبر را به درد آوردند و به او اذيّت و آزار فراوان رساندند.
    اكنون من نياز به فرصتى دارم تا تاريخ را كنكاش كنم... در روز عيد غدير پيامبر از همه مسلمانان خواست تا ولايت على (عليه السلام) را بپذيرند و با او بيعت كنند. آن روز مردم با على (عليه السلام) بيعت كردند.
    وقتى خورشيد روز عيد غدير غروب كرد و شب فرا رسيد، گروهى از مهاجران در خيمه اى جمع شدند و با يكديگر چنين پيمان بستند: "محمّد آرزو دارد كه بعد از او، على به حكومت برسد، امّا به خدا قسم، ما نمى گذاريم كه چنين بشود".[19]
    آنان گروهى از منافقان بودند كه براى رسيدن به حكومت، برنامه ريزى كرده بودند، آنان حتّى به فكر قتل پيامبر نيز بودند، اما خدا جان پيامبر را حفظ كرد.
    بعد از غدير خمّ، پيامبر به سوى مدينه حركت كردند. در مسير، گردنه اى خطرناك وجود داشت كه آن را "گردنه هَرشا" مى خواندند. پيامبر در تاريكى شب از آنجا عبور مى كردند. آن منافقان زودتر خود را به بالاى كوه رساندند و مى خواستند از بالاى كوه سنگ ها را پرتاپ كنند تا شتر پيامبر از آن مسير باريك خارج شود و در دل آن درّه عميق سقوط كند و پيامبر كشته شود.
    در آن تاريكى شب، صدايى به گوش پيامبر رسيد. آن صداى جبرئيل بود كه چنين مى گفت: "اى محمّد! عدّه اى از منافقان در بالاى همين كوه كمين كرده اند و تصميم به كشتن تو گرفته اند". و خدا پيامبر را از خطر بزرگ نجات داد، جبرئيل، پيامبر را از راز بزرگى آگاه كرد، رازى كه هيچ كس از آن خبر نداشت.[20]
    آرى، اين گروه اصلاً براى اين مسلمان شدند كه بعد از پيامبر به حكومت برسند، آنان هرگز اجازه نخواهد داد كه انصار حكومت را به دست بگيرند.


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۲: از كتاب فرياد مهتاب نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن