کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل دو

      فصل دو



    سير تاريخ

    ايستگاه 4
    اين برنامه تو براى هدايت انسان ها بود. اكنون وقت آن است كه از پنج پيامبر تو ياد كنم:
    ابتدا سخن از آدم(عليه السلام)به ميان مى آيد: "تو آدم(عليه السلام)را در بهشت جاى دادى، سپس او را از بهشت بيرون نمودى".
    وقتى كه آدم(عليه السلام)را آفريدى به فرشتگان فرمان دادى كه بر او سجده كنند، همه فرمان تو را پذيرفتند، امّا شيطان نافرمانى كرد و بر آدم(عليه السلام)سجده نكرد. شيطان از فرشتگان نبود، او از گروه جنّ بود، وقتى كه جنّ ها در زمين نابود شدند، تو شيطان را به آسمان ها و ميان فرشتگان بردى. شيطان سال هاى سال، عبادت تو را مى كرد، امّا در اين امتحان بزرگ مردود شد.
    بعد از آن تو به آدم(عليه السلام)چنين گفتى: "اى آدم! همراه با همسرت، حوّا در بهشت ساكن شويد و از نعمت هاى زيباى آن استفاده كنيد ولى هرگز نزديك درخت ممنوعه نشويد".
    آدم(عليه السلام)وارد بهشت شد و شيطان در پى وسوسه او بود.

    * * *


    آن بهشت كجا بود؟
    آن بهشتى كه آدم(عليه السلام)در آنجا بود، بهشت جاودان نبود، زيرا اگر كسى وارد آن بهشت شود، هرگز از آنجا خارج نمى شود. بهشت واقعى، منزلگاه بندگانِ خوب توست.
    معلوم مى شود آن بهشتى كه آدم(عليه السلام)در آن منزل كرده بود، بهشت دنيايى بوده است. در زبان عربى، به "بهشت"، "جنّت" مى گويند. جنّت، باغى است كه درختان بلندى دارد، به بهشت جاودان هم جنّت مى گويند زيرا در آنجا درختان سر به فلك كشيده اند.
    آدم و حوّا در آن باغ زيبا منزل كردند، آن ها زندگى خويش را آغاز نمودند، امّا شيطان بى كار ننشست، او تصميم گرفت تا آنان را وسوسه كند تا از ميوه آن درخت ممنوعه بخورند، پس نزد آنان آمد و گفت: "اگر شما از ميوه آن درخت بخوريد، يا فرشته خواهيد شد يا زندگى جاويد خواهيد داشت. به خدا قسم، من خير و صلاح شما را مى خواهم".
    آدم و حوّا هرگز فكر نمى كردند كسى به نام تو، سوگند دروغ ياد كند، آنان لحظه اى غافل شدند و از ميوه آن درخت خوردند و تو آنان را از بهشت بيرون كردى.[11]

    * * *


    آيا آدم با خوردن ميوه درخت ممنوعه، گناهى انجام داد؟ مگر پيامبران معصوم نيستند؟ چگونه مى شود كه او پيامبر باشد و گناه انجام دهد؟
    اين همان سؤالى است كه مأمون (خليفه عبّاسى) از امام رضا(عليه السلام)پرسيد و امام در پاسخ گفت: "وقتى آدم در بهشت بود، هنوز پيامبر نشده بود و خوردن ميوه درخت ممنوعه، گناهى بزرگ نبود كه موجب عذاب دوزخ بشود، بعد از آن كه، آدم از بهشت رانده شد، خدا او را برگزيد و پيامبر خود قرار داد و او در آن لحظه، از نعمتِ عصمت برخوردار شد و آدم ديگر گناهى (كوچك يا بزرگ) نكرد".[12]
    در اينجا مثالى را مى نويسم: وقتى پزشك به بيمار خود مى گويد: "تو نبايد گوشت قرمز بخورى"، اگر اين بيمار، گوشت قرمز خورد، آيا گناه بزرگى انجام داده است؟ نه، او فقط به خودش ضرر زده است.
    تو به آدم فرمان دادى: "اى آدم! من تو را در اين بهشت دنيايى جاى داده ام، اگر مى خواهى اينجا بمانى، نبايد از آن ميوه بخورى!"، وقتى آدم از آن ميوه خورد، از بهشت رانده شد، اين نتيجه كار آدم(عليه السلام)بود.

    * * *


    وقتى آدم(عليه السلام)از بهشت رانده شد، بسيار ناراحت بود كه چرا فريب شيطان را خورده است، غصّه بر قلب آدم(عليه السلام) هجوم آورد، دلش گرفت، اشك از چشمانش جارى شد و تو جبرئيل را به زمين فرستادى تا با او چنين سخن بگويد:
    ــ اى آدم! آيا مى دانى وقتى خدا مى خواست تو را خلق كند به ما چه گفت؟
    ــ من نمى دانم.
    ــ خدا به ما فرشتگان گفت: "مى خواهم خليفه خود را روى زمين قرار دهم".
    ــ منظورت از اين سخن چيست؟
    ــ خدا به ما نگفت: "مى خواهم خليفه خود را در بهشت قرار بدهم"، خدا به ما گفت: "مى خواهم خليفه خود را روى زمين قرار بدهم"، يعنى از اوّل هم قرار بود تو در اين دنياى خاكى زندگى كنى و در اينجا خليفه خدا باشى!
    آدم(عليه السلام)لحظاتى فكر كرد و فهميد اگر او در آن بهشت مى ماند خليفه تو نبود، او بايد اينجا باشد تا بتواند خليفه تو باشد. او آرام شد و راز خلقت خود را فهميد.
    آرى، تو مى خواستى انسان در همين دنياى خاكى زندگى كند، دنيايى كه همه محدوديّت ها و تضادها را دارد، انسان در جستجوى روزى خود باشد، زحمت بكشد، جايى كه آدم در آن بود، همه چيز براى او آماده بود، زندگى آنجا، زندگى بهشت گونه بود، در آنجا انسان نمى توانست كمال خود را بيابد.[13]
    انسان كه خوى حيوانى دارد، بايد در اين دنيا زندگى كند، رشد كند، خوى حيوانى خود را كنترل كند تا از فرشته بالاتر رود.
    انسان واقعى در اين دنيا معنا پيدا مى كند، اگر انسان در بهشت بود، هرگز لياقت ها و شايستگى هاى او نمايان نمى شد. تو از اوّل اراده كرده بودى كه انسان در اين دنيا باشد.
    آرى، با رانده شدنِ آدم از بهشت، انسان متولّد شد، انسان بودنش كامل شد و اين راز بزرگ خلقتِ انسان است كه بسيارى از آن غافل مانده اند.
    زيبايى هاى انسان در سختى هاى اين دنيا جلوه گر مى شود، انسانى كه همه سختى ها را به جان مى خرد تا نام و ياد تو زنده بماند، اين زيباترين تصوير آفرينش است كه تو دوست داشتى آن را به نمايش بگذارى.
    تو انسان را آزاد و مختار آفريدى، راه حق و راه باطل را به او نشان مى دهى، تو هيچ انسانى را مجبور به پذيرش حق نمى كنى، تو فقط زمينه هدايت را فراهم مى كنى، اين خود انسان است كه بايد راه خودش را انتخاب كند. اين دنيا هم محلّ نمايش حقيقتِ انسان هاست، عدّه اى راه شيطان را برمى گزينند و به ظلم و ستم مى پردازند، عدّه اى هم راه هدايت را انتخاب مى كنند.

    * * *


    ايستگاه 5
    نوح(عليه السلام)دومين پيامبرى است كه از او ياد مى شود: "تو نوح(عليه السلام) را بر كشتى خود سوار كردى، با او و يارانش مهربانى نمودى و آنان را از هلاكت نجات دادى".
    آرى، تو نوح(عليه السلام)را براى هدايت كسانى فرستادى كه به بت پرستى روى آورده بودند. نوح(عليه السلام)سال هاى سال، آنان را به يكتاپرستى فرا خواند و از آنان خواست تا از بت پرستى دست بردارند. در اين مدّت، كمتر از هشتاد نفر به او ايمان آوردند. وقتى نوح(عليه السلام)از هدايت آنان نااميد شد، آنان را نفرين كرد. اينجا بود كه به او دستور دادى كه كشتى بسازد و تو او را در چگونه ساختن آن يارى كردى، كشتى نوح(عليه السلام)بايد در مقابل طوفان سهمگينى كه قرار بود فرا رسد، مقاوم باشد، پس جبرئيل را فرستادى تا به او در اين امر يارى رساند.[14]
    مدّت زيادى گذشت، كار ساختن كشتى به پايان رسيد. نوح(عليه السلام)در انتظار فرا رسيدن وعده تو بود. تو به او گفته بودى كه هر وقت از تنور خانه ات، آب جوشيد بدان كه وعده من فرا رسيده است. (خانه نوح(عليه السلام)در محلّ مسجد كوفه است و جاىِ آن تنور امروزه در وسط مسجد كوفه كاملاً مشخّص است و در آنجا حوض آبى ساخته اند).
    زن نوح(عليه السلام)از كافران بود و به او ايمان نياورده بود، روزى، زن نوح(عليه السلام)براى پختن نان سراغ تنور رفت، ديد كه از تنور آب مى جوشد، او تعجّب كرد و ماجرا را به نوح(عليه السلام)خبر داد، نوح(عليه السلام)فهميد كه وعده عذاب فرا رسيده است، او به يارانش خبر داد تا سوار بر كشتى شوند.[15]

    * * *


    هنوز هيچ خبرى نشده بود، همه چيز عادى بود، مردم به كارهاى آنان مى خنديدند و مى گفتند: اين ها امروز ديگر واقعاً ديوانه شده اند!
    ياران نوح(عليه السلام)نزديك به هشتاد نفر بودند، همه سوار كشتى شدند. به فرمان تو، باران سيل آسا از آسمان باريد، رود فرات طغيان كرد، آب روى زمين بالا آمد و كشتى بر روى آب قرار گرفت، اين همان طوفانى بود كه تو وعده آن را داده بودى. كشتى نوح(عليه السلام)مانند كوهى محكم و استوار، در ميان موج ها شروع به حركت كرد.
    نوح(عليه السلام)از بالاى كشتى نگاه كرد، پسرش كنعان را ديد كه از دامنه كوهى بالا مى رود، گاهى مى افتد و گاهى بلند مى شود. كنعان به ظاهر ايمان آورده بود، امّا ايمان او واقعى نبود، قلب او از نور ايمان خالى بود.
    نوح(عليه السلام)پسرش را با دنيايى از عاطفه و احساس صدا كرد و به او گفت:
    ــ پسرم! بيا با ما سوار كشتى شو و با كافران مباش!
    ــ من به بالاى كوه پناه مى برم، اين كوه مى تواند مرا از غرق شدن نجات دهد.
    ــ امروز روز عذاب اين كافران است، جز لطف خدا، هيچ چيز نمى تواند تو را از اين عذاب برهاند.
    پسر نوح خيال مى كرد كه آن كوه مى تواند او را نجات دهد، او از روى لجاجت سخن پدر را نپذيرفت، همين طور كه او از كوه بالا مى رفت، موجى آمد و نوح(عليه السلام)ديگر او را نديد، او در آب غرق شد.
    طوفان سهمگين همه زمين را فرا گرفت، آب همه قلّه هاى بلند را هم فرا گرفت. نوح(عليه السلام)زمام كشتى را به تو سپرده بود و آب و طوفان، كشتى را به هر سو مى برد، هفت روز گذشت، ديگر وقت آن بود كه نوح(عليه السلام)و يارانش زندگى جديدى را روى زمين آغاز كنند.
    به زمين وحى كردى كه آب خود را فرو ببرد و آسمان باران را قطع كند، آب ها در زمين فرو رفت و كشتى بر زمين نشست و آن بندگان خوب تو، زندگى را در روى زمين آغاز كردند. [16]

    * * *


    ايستگاه 6
    سومين پيامبرى كه به ماجراى او اشاره مى شود، ابراهيم(عليه السلام) است. او الگوى يكتاپرستى است، تو از او امتحانات فراوانى گرفتى و او در همه آنها موفّق و سربلند بيرون آمد.
    او در مقابل بُت پرستى قيام كرد، به بتكده شهر بابل رفت و همه بُت ها را نابود كرد و حاضر شد در آتش انداخته شود، امّا دست از يكتاپرستى برنداشت، تو از او خواستى تا زن و فرزندش را در سرزمين خشك و بى آب مكّه ساكن كند و او نيز چنين كرد.
    از او خواستى تا فرزندش اسماعيل را قربانى كند و او فرزندش را به قربانگاه برد و آماده شد تا او را براى تو فدا كند، وقتى ديدى كه او در انجام دستور تو، هيچ كوتاهى نمى كند، گوسفندى برايش فرستادى تا آن گوسفند را به جاى فرزندش قربانى كند.
    وقتى ابراهيم(عليه السلام)از همه آن امتحانات، سربلند بيرون آمد، تو مقام امامت را به او عنايت كردى، مقامِ امامت، بالاتر از مقامِ پيامبرى است، مقام امامت، آخرين سير تكاملى ابراهيم(عليه السلام)بود.[17]

    * * *


    روزى از روزها با ابراهيم(عليه السلام)اين گونه سخن گفتى: اى ابراهيم! من تو را به عنوان دوست خود انتخاب كردم، زيرا در تو چهار چيز ديدم:
    اوّل: تو خيلى مهمان نواز بودى و مهمان خود را گرامى مى داشتى.
    دوم: من به تو دستور دادم كه فرزندت، اسماعيل را در راه من قربانى كنى و تو تسليمِ دستور من شدى و فرزند دلبندت را به قربانگاه بردى.
    سوم: آن روز كه بت پرستان مى خواستند تو را به جُرم يكتاپرستى در آتش بياندازند، دست از ايمان و عقيده خود برنداشتى و بر توحيد من باقى ماندى و حاضر شدى در آتش بسوزى، امّا به من شرك نورزى.
    چهارم: من به قلب تو نگاه كردم، ديدم كه در قلب تو، فقط محبّت من جاى دارد.[18]
    آرى، آن روز، ابراهيم(عليه السلام)فهميد كه تو، اين چهار ويژگى او را پسنديده اى و رمز انتخاب او براى مقام "خليل الله"، اين چهار ويژگى بوده است.

    * * *


    وقتى تو مقام امامت را به ابراهيم(عليه السلام)عطا كردى، او از تو حاجتى را طلبيد. در آيه 84 سوره "شعرا" حاجت او را چنين مى خوانم:
    (وَاجْعَلْ لِي لِسَانَ صِدْق فِي الاَْخِرِينَ).
    "خدايا! براى من در ميان آيندگان، نامى نيكو برجاى بگذار".
    او از تو خواست تا يادش براى هميشه زنده بماند و راه و روش او در ميان آيندگان ادامه يابد.
    آيا تو اين دعاى ابراهيم(عليه السلام)را مستجاب كردى؟
    آرى، تو اين دعاى او را مستجاب كردى. در آيه 50 سوره "مريم" چنين مى خوانم:
    (وَوَهَبْنَا لَهُمْ مِنْ رَحْمَتِنَا وَجَعَلْنَا لَهُمْ لِسَانَ صِدْق عَلِيًّا).
    تو نسلى پر از خير و بركت به ابراهيم(عليه السلام)و خاندان او عنايت كردى، از رحمت خاص خود به آنان عطا نمودى و براى آنان نام نيك و مقام برجسته اى در ميان همه امّت ها قرار دادى.
    سخن مهمى از پيامبر به ما رسيده است. در آن سخن، اشاره شده است كه منظور از واژه "علىّ" در اين آيه، "علىّ بن ابى طالب" است.[19]

    * * *


    ابراهيم(عليه السلام) از تو مى خواهد به او "نام نيك" عطا كنى. تو هم خواسته او را "على" قرار دادى.
    به اين مثال دقت مى كنم: "ديروز پارسا آمد". اگر واژه "پارسا"، نام شخص باشد، معناى آن اين مى شود كه كسى كه نامش پارسا است، آمد، اگر اين واژه يك صفت باشد، معنا چنين مى شود: "كسى كه پرهيزكار است و از گناه دورى مى كند، آمد".
    در آيه 50 سوره "مريم" واژه "على" آمده است: (...وَجَعَلْنَا لَهُمْ لِسَانَ صِدْق عَلِيًّا).
    قرآن مى گويد ما آن "نام نيك" را "على" قرار داديم، واژه "على" به معناى كسى است كه مقامى بزرگ دارد. (على، دقيقاً به معناى بزرگ است).
    اگر اين واژه را به معناىِ صفت بگيريم، معنا چنين مى شود: "ما آن نام نيك را بزرگ قرار داديم". ابراهيم(عليه السلام)از تو خواست كه به او در آيندگان "نام نيك" عطا كنى و تو هم نام نيك او را بزرگ و با عظمت قرار دادى تا همگان او را با احترام ياد كنند.
    اگر به حديث پيامبرتوجّه كنيم ديگر بايد واژه "على" را به معناى اسم شخص بگيريم و معنا چنين مى شود: "ما آن نام نيك را على بن ابى طالب قرار داديم".

    * * *


    ابراهيم(عليه السلام)مى دانست كه انسان ها نياز به الگويى دارند كه به او اقتدا كنند، او از تو خواست تا نام و ياد او را در آينده زنده نگاه دارى و از نسل او كسى قرار بدهى كه مرام و آيين او را زنده نگاه دارد. اين دعاى ابراهيم(عليه السلام)بود، تو هم دعاى او را مستجاب كردى و از نسل او، على(عليه السلام)را برگزيدى و او را جانشين آخرين پيامبر خود قرار دادى.
    على(عليه السلام)كسى بود كه با رشادت، شجاعت و صبر خود، دين حق را زنده نگاه داشت. اگر على(عليه السلام)نبود، همه زحمت هاى محمّد(صلى الله عليه وآله)از بين رفته بود و آيين يكتاپرستى نيز از بين مى رفت و ديگر يادى از ابراهيم(عليه السلام)هم باقى نمى ماند.
    دشمنان اسلام و منافقان مى خواستند ريشه اسلام را از جاى بركنند، قرآن را نابود كنند و آيين يكتاپرستى را از بين ببرند. اين على(عليه السلام) بود كه از دين تو پاسدارى كرد و باعث شد نام و ياد ابراهيم(عليه السلام)زنده بماند. اين تو بودى كه على(عليه السلام)را برگزيدى و به او مقام امامت دادى و او را جانشين محمّد(صلى الله عليه وآله)قرار دادى.
    تو ابراهيم(عليه السلام)را به عنوان دوست خودت انتخاب كردى و او از تو "نام نيك" در ميان آيندگان تقاضا كرد و تو على(عليه السلام)را برگزيدى و اين گونه دعاى ابراهيم(عليه السلام)را مستجاب كردى.

    * * *


    ايستگاه 7
    چهارمين پيامبرى كه از او سخن به ميان مى آيد موسى(عليه السلام)است. "تو از درختى با او سخن گفتى و برادرش هارون را وزير و كمك او قرار دادى".
    موسى(عليه السلام)در مصر به دنيا آمد و در كاخ فرعون بزرگ شد، وقتى او به سنّ جوانى رسيد، حادثه اى براى او پيش آمد و ناچار شد از مصر فرار كند. او از مصر به "مَديَن" آمد. مدين، نام منطقه اى در شام (سوريه) بود.
    او با شعيب(عليه السلام)كه پيامبرى از پيامبران بود، آشنا شد و با دختر او ازدواج كرد. موسى(عليه السلام)از مال و ثروت دنيا هيچ چيز همراه خود نداشت، براى همين شعيب(عليه السلام)به او گفت: "مهريه دخترم اين است كه هشت سال براى ما گوسفندان را به چرا ببرى".
    موسى(عليه السلام)پذيرفت، او هشت سال براى آنان چوپانى كرد، دو سال ديگر هم اضافه ماند.
    سرانجام موسى(عليه السلام)تصميم گرفت به مصر بازگردد، او با شعيب(عليه السلام)خداحافظى كرد و با خانواه اش آماده حركت شد. راه مصر از صحراى سينا مى گذشت.

    * * *


    موسى(عليه السلام)راهى طولانى در پيش داشت، شبى، در سرما و طوفان گرفتار شد و موسى(عليه السلام)در آن تاريكى راه را گم كرد و به سوى كوه "طور" رفت.
    موسى(عليه السلام) نمى دانست كه به چه مهمانى بزرگى فرا خوانده شده است، او نمى دانست كه اين گم كردن راه، بهانه اى براى رسيدن به كوه طور بوده است. او به خانواده خود گفت: "شما اينجا بمانيد، من آتشى ديدم، به آنجا مى روم شايد بتوانم شعله اى از آن را براى شما بياورم".
    موسى(عليه السلام)به سوى آتش آمد، ديد نور از درختى شعلهور است، نزديك تر آمد، ناگهان تو با او سخن گفتى: "اى موسى! من خداى تو هستم. تو را برگزيدم، پس به آنچه به تو وحى مى شود، گوش فرا بده! منم خداى يكتا كه هيچ خدايى جز من نيست...".
    به موسى(عليه السلام)فرمان دادى: "اى موسى! عصايت را بر زمين انداز!". موسى(عليه السلام)عصاى خود را بر زمين انداخت، ناگهان آن عصا مار بزرگى شد و به سرعت به تكاپو افتاد. ترس، تمام وجود موسى(عليه السلام)را فرا گرفت و فرار كرد، تو او را صدا زدى و گفتى: "اى موسى! برگرد و عصايت را بگير و از آن نترس، من آن را به صورت اوّلش باز مى گردانم".
    اينجا بود كه آرامش به قلب موسى(عليه السلام)بازگشت، او دست دراز كرد و سر آن مار را گرفت، ناگهان آن مار به عصا تبديل شد.

    * * *


    خدايا! تو بالاتر از اين هستى كه جسم داشته باشى، تو هرگز به شكل نور، ظاهر نمى شوى، تو جسم ندارى و هرگز به شكلى ظاهر نمى شوى، اين درخت، جلوه اى از نور تو بود، آن شب تو نورى را آفريدى و بر آن درخت جلوه گر كردى.
    اگر كسى مى توانست تو را با چشم ببيند، ديگر تو خدا نبودى، بلكه يك آفريده بودى!
    هر چه با چشم ديده شود، مخلوق است. هر چيزى كه با چشم ديده شود، روزى از بين مى رود و تو هرگز از بين نمى روى!
    تو موسى(عليه السلام)را به پيامبرى مبعوث كردى تا فرعون را به يكتاپرستى فرا بخواند و مردم را از گمراهى نجات دهد. به او گفتى: "اى موسى! به سوى فرعون برو كه او طغيان كرده است".
    موسى(عليه السلام)مى دانست اين مأموريّت بزرگى است، پس چنين گفت: "بارخدايا! صبر و بردبارى به من عطا كن و سينه ام را گشاده گردان تا بر سختى ها شكيبا باشم... براى من ياورى از خاندانم قرار ده، هارون برادرم را براى يارى كردن به من قرار بده".
    اينجا بود كه به موسى(عليه السلام)چنين گفتى: "اى موسى! آنچه را كه خواستى به تو دادم، صبر و بردبارى به تو عطا كردم... برادرت را يار و ياور تو قرار دادم".

    * * *


    هارون برادر موسى(عليه السلام)بود، سنِّ او بيشتر از موسى(عليه السلام)بود. هارون قامتى بلند و زبانى گويا و فكرى عالى داشت. پس از دعاى موسى(عليه السلام)تو مقام پيامبرى به هارون عطا كردى.[20]
    هارون با كمال رغبت و اشتياق، موسى(عليه السلام)را در اين راه يارى كرد و همراه او به كاخ فرعون رفت. بعد از سال ها، وقتى موسى(عليه السلام)چهل شب به كوه طور بازگشت، هارون جانشين او در ميان مردم بود. هارون در همه مراحل مأموريّت موسى(عليه السلام)، او را يارى نمود.[21]

    * * *


    ايستگاه 8
    پنجمين پيامبرى كه از او سخن به ميان مى آيد عيسى(عليه السلام)است: "تو او را بدون پدر متولّد كردى و به او معجزات عطا كردى و با روح القُدُس ياريش نمودى".
    مادر عيسى(عليه السلام)، مريم(عليها السلام)بود. او دخترى بود كه در بيت المقدس عبادت مى كرد. تو جبرئيل را به سوى او فرستادى، جبرئيل به شكل انسانى زيبا بر مريم(عليها السلام) ظاهر شد. مريم(عليها السلام) دخترى پاكدامن بود، او وقتى ديد مردى به خلوتگاه او راه پيدا كرده است به وحشت افتاد و گفت: "من از شرّ تو به خداى مهربان پناه مى برم".
    جبرئيل به او خبر داد كه از طرف تو آمده است تا به او فرزندى عطا كند. مريم(عليها السلام)گفت: "چگونه براى من فرزندى باشد در صورتى كه هيچ مردى با من تماس نگرفته است؟". جبرئيل گفت: "فرمان خداى تو چنين است". سپس جبرئيل در آستين مريم(عليها السلام)دميد و او حامله شد.
    مدتى گذشت، موقع وضع حمل او فرا رسيد، او از شهر خارج شد و آرام آرام به سوى بيابان رفت و به درخت خرماى خشكيده اى پناه برد و فرزندش را به دنيا آورد. او در اوج نگرانى بود.
    در همين فكرها بود كه صدايى به گوشش رسيد: "غمگين مباش". آن صداى فرزندش عيسى(عليه السلام)بود، تو او را به قدرت خود به سخن آوردى تا به مادرش آرامش را هديه كند، عيسى(عليه السلام)با مادر چنين گفت: "غمگين مباش".
    مريم(عليها السلام)با شنيدن اين سخنان آرام شد. وقتى او به شهر بازگشت مردم ديدند كه او نوزادى را در آغوش گرفته است، همه با تعجّب به او نگاه كردند، آنان جلو آمدند و از او سؤال كردند كه اين كودك را از كجا آورده اى؟
    او پاسخى نداد، ناگهان عيسى(عليه السلام)به سخن آمد و چنين گفت: "من بنده خدا هستم! خدا به من كتاب آسمانى و مقام نبوّت عطا كرده است، من پيامبر خدا هستم... خدا از من خواسته است كه تا زنده ام، نماز بر پا دارم و زكات بدهم و به مادرم مهربانى كنم...".
    همه از شنيدن سخن عيسى(عليه السلام)تعجّب كردند، آنان فهميدند كه معجزه بزرگى روى داده است. اين سخن، چقدر زيبا، كوتاه و پر معنا بود...[22]

    * * *


    تو به عيسى(عليه السلام)معجزاتى دادى تا مردم بدانند او فرستاده توست، او را بر انجام امورى قادر ساختى كه يك انسان معمولى هرگز نمى تواند انجام دهد.
    از عيسى(عليه السلام)خواستى تا به مردم چنين بگويد: "اى مردم! من از جانب پروردگار براى شما معجزه اى آورده ام، من از گِل براى شما چيزى شبيه پرنده مى سازم، آنگاه در آن مى دمم، به اذن خدا آن گِل، پرنده اى مى شود. نابينايان و بيماران شفا مى بخشم و مردگان را به اذن خدا زنده مى كنم...".[23]

    * * *


    ايستگاه 9
    در اين دعا از پنج پيامبر (آدم، نوح، ابراهيم، موسى و عيسى(عليهم السلام)) سخن به ميان آمد. تو پيامبران زيادى داشته اى و براى آنان دينى را مشخّص كردى و از مردم خواستى از آنان پيروى كنند.
    هر پيامبرى، جانشين خود را مشخّص كرد. همه پيامبران و جانشينان آنان، يكى بعد از ديگرى، نگهبان آيين يكتاپرستى بودند، آنان حجّت تو بر انسان ها بودند.
    اين برنامه اى بود كه تو براى هدايت انسان ها قرار دادى. آرى، انسان در طول تاريخ، حتّى يك روز هم بدون راهنما نبوده است، تو همواره وسيله هدايت انسان را فراهم نمودى. اين برنامه تو باعث شد تا هرگز حق گم نشد و باطل نتوانست حق را از بين ببرد. هميشه كسانى بوده اند كه چراغ حق را روشن نگاه داشته اند.

    * * *


    تو انسان را آفريدى و به او اختيار دادى، تو راه حقّ و باطل را به او نشان مى دهى، او بايد خودش راهش را انتخاب كند. تو هرگز قبل از واضح شدن حقّ از باطل، كسى را عذاب نمى كنى، تو پيامبران را فرستادى و آنان حقّ را براى مردم بيان كردند.
    عدّه اى ايمان آوردند و عدّه اى هم كافر شدند، تو باز به كافران مهلت دادى و زمانى كه مهلت آنان به پايان رسيد، عذاب را بر آنان نازل كردى.
    آرى، اگر تو پيامبران و جانشينان آنان را نمى فرستادى، كافران در روز قيامت مى گفتند: "خدايا! چرا قبل از آن كه به عذاب گرفتار شويم، پيامبرى براى ما نفرستادى تا سخن تو را براى ما بخواند و ما از آن پيروى كنيم؟"، امّا تو برنامه هدايت را اجرا كردى و هيچ كافرى در روز قيامت نمى تواند بگويد اگر كسى مرا راهنمايى مى كرد، حق را انتخاب مى كردم. اين سخن از هيچ كس پذيرفته نيست. تو حق را براى همه آشكار كردى.

    * * *


    به راستى هدف تو از فرستادن پيامبران چه بود؟ آيا تو مى خواستى پيامبران مردم را به زور هدايت كنند؟
    هرگز.
    هدف تو اين بود كه پيامبران زمينه خوب بودن مردم را فراهم كنند و آنان به اين هدف رسيدند. آرى، تو مى خواستى زمينه هدايت را براى انسان ها ايجاد كنى تا اگر كسى بخواهد راه خوب را انتخاب كند، بتواند اين كار را انجام بدهد.
    اين يك راز مهم است: وقتى تو اين هدف خود را براى پيامبران بيان كردى، آنان هرگز در كار خود دلسرد نشدند، دشمنان ظلم و ستم فراوان به آنان روا داشتند، ولى آنان وظيفه خود را انجام دادند.
    آن كس كه مى خواهد مردم خوب بشوند، وقتى مى بيند كه مردم خوب نشدند، مى سوزد و خواه ناخواه به بن بست مى رسد و دلسرد مى شود.
    ولى كسى كه مى خواهد زمينه هاى خوب شدن را فراهم كند، هميشه موفّق است، او كار خودش را مى كند، راه را براى كسانى كه طالب باشند، آشكار مى كند، او به هدف خود رسيده است هر چند كه مردم، خوب نشوند.
    وقتى كسى اين بينش را پيدا كرد، از بى اعتنايى كردن و از انزوا نجات پيدا مى كند، او وظيفه اش را انجام مى دهد، وظيفه او ايجاد زمينه هدايت است. او زمينه هدايت را ايجاد مى كند و برايش فرقى ندارد كه ديگران حرفش را مى پذيرند يا نه.


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۲: از كتاب هرگز فراموش نمىشوى نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن