کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل پنج

      فصل پنج


    غروب روز تاسوعا نزديك مى شود. امام در خيمه خود نشسته است.
    پس از آن همه هياهوى سپاه كوفه، اكنون با پذيرش پيشنهاد امام، سكوت در اين دشت حكم فرماست و همه به فردا مى انديشند.
    صدايى سكوت صحرا را مى شكند: "كجايند خواهر زادگانم؟".
    با شنيدن اين صدا، همه از خيمه ها بيرون مى دوند.
    آنجا را نگاه كن! اين شمر است كه سوار بر اسب و كمى دورتر، رو به خيمه ها ايستاده و فرياد مى زند: "خواهر زادگانم! كجاييد؟ عبّاس كجاست؟ عبدالله و عثمان، فرزندان اُمُّ البَنين كجا هستند؟"[38]
    شمر نقشه اى در سر دارد. او ساعتى پيش، شاهد شجاعت عبّاس بود و ديد كه او چگونه سپاهى را متوقّف كرد. به همين دليل تصميم دارد اين مرد دلاور، عبّاس را از امام حسين(عليه السلام) جدا كند.
    او مى داند عبّاس به تنهايى نيمى از لشكر امام حسين(عليه السلام) است. همه دل ها به او خوش است و آرامش اين جمع به وجود اوست.
    حتماً مى دانى كه اُم ّالبَنين، مادر عبّاس و همسر حضرت على(عليه السلام) و از قبيله بنى كِلاب است. شمر نيز، از همان قبيله است و براى همين، عبّاس را خواهر زاده خود خطاب مى كند.
    بار ديگر صدا در صحرا مى پيچد: "من مى خواهم عبّاس را ببينم"، امّا عبّاس پشت خيمه ايستاده و جواب او را نمى دهد. او نمى خواهد بدون اجازه امام با شمر هم كلام شود.
    امام حسين(عليه السلام) او را صدا مى زند: "عبّاسم! درست است كه شمر آدم فاسقى است، امّا صدايت مى كند. برو ببين از تو چه مى خواهد؟".[39]
    اگر امر امام نبود او هرگز جواب شمر را نمى داد.
    عبّاس سوار بر اسب، خود را به شمر مى رساند و مى گويد:
    ــ چه مى گويى و چه مى خواهى؟
    ــ تو خواهر زاده من هستى. من برايت امان نامه آورده ام و آمده ام تا تو را از كشته شدن نجات دهم.[40]
    ــ نفرين خدا بر تو و امان نامه ات. ما در امان باشيم و فرزند پيامبر در ناامنى باشد؟ دستانت بريده باد، اى شمر! تو مى خواهى ما برادر خود را رها كنيم، هرگز![41]
    پاسخ فرزند على(عليه السلام) آن قدر محكم و قاطع بود كه جاى هيچ حرفى نماند.
    شمر كه مى بيند نقشه اش با شكست روبرو شده خشمگين و خجل به سوى اردوگاه سپاه كوفه برمى گردد.
    عبّاس هم به سوى خيمه ها مى آيد. چه فكرى كرده بود آن شمر سيه دل؟ عبّاس و جدايى از حسين(عليه السلام)؟ عبّاس و بىوفايى و پيمان شكنى؟ هرگز![42]
    اكنون عبّاس نزديك خيمه هاست. نگاه كن! همه به استقبالش مى آيند. خيمه نشينان، بار ديگر جان مى گيرند و زنده مى شوند. گويى كلام عبّاس در پشتيبانى از حسين(عليه السلام)، نسيم خنكى در صحراى داغ كربلا بود.
    عبّاس، با ادب و تواضع از اسب پياده مى شود و خدمت امام حسين(عليه السلام)مى رسد. تبسمى شيرين بر لب هاى امام نشسته است. آرى! تماشاى قامت رشيد عبّاس چه شوق و لذّتى به قلب امام مى بخشد.
    امام دست هاى خود را مى گشايد و عبّاس را در آغوش مى گيرد و مى بوسد.

    * * *
    امشب همراه من باش! امشب، شب جمعه، شب عاشوراست.
    به چشم هايت التماس كن كه به خواب نرود امشب شورانگيزترين شب تاريخ است.
    آن طرف را نگاه كن كه چگونه شيطان قهقهه مى زند. صداى پاى كوبى و رقص و شادمانيش در همه جا پيچيده و گويى ابليس امشب و در اين جا، سى و سه هزار دهان باز كرده و مى خندد!
    اين طرف صداها آرام است. همچون صداى آبى زلال كه مى رود تا به دريا بپيوندد.
    آيا صداى تپش عشق را مى شنوى؟ همه فرشتگان آمده اند تا اشكِ دوستان خدا را كه بر گونه ها نشسته است ببينند. عدّه اى در سجده اند و عدّه اى در ركوع. زمزمه هاى تلاوت قرآن به گوش مى رسد.[43]
    عمرسعد نيروهاى گشتى اش را به اطراف خيمه هاى امام فرستاده تا اوضاع اردوگاه امام را، براى او گزارش كنند.
    يكى از آنها هنگامى كه از نزديكى خيمه ها عبور مى كند، فرياد مى زند: "خدا را شكر، كه ما خوبان از شما گنهكاران جدا شديم!".[44]
    بُرير اين سخن را مى شنود و با خود مى گويد: عجب! كار به جايى رسيده است كه اين نامردان افتخار مى كنند كه از امام حسين(عليه السلام) جدا شده اند؟ يعنى تبليغات عمرسعد با آنها چه كرده است؟
    اكنون بُرير با صداى بلند فرياد مى زند:
    ــ خيال مى كنى كه خدا تو را در گروه خوبان قرار داده است؟
    ــ تو كيستى؟
    ــ من بُرَير هستم.
    ــ اى بُرَير! تو را مى شناسم.
    ــ آيا نمى خواهى توبه كنى و به سوى خدا باز گردى؟
    معلوم است كه جواب او منفى است. قلب اين مردم آن قدر سياه شده كه ديگر سخن هيچ كس در آنها اثرى ندارد.[45]
    به هرحال، اين جا همه مشغول نماز و دعا هستند. البته خيال نكن كه فقط امشب شب دعا و نماز است. اكنون اوّل شب است. بايد منتظر بمانيم تا نگهبانان عمرسعد به خواب بروند، آن گاه كارهاى زيادى هست كه بايد انجام دهيم.
    امام حسين(عليه السلام) براى امشب چند برنامه دارد.
    * * *
    زينب(عليها السلام) در خيمه امام سجّاد(عليه السلام) نشسته است. او پرستار پسر برادر است.
    اين خواست خداوند بود كه نسل حضرت فاطمه(عليها السلام) در زمين حفظ شود. بنابراين، به اراده خداوند، امام سجّاد(عليه السلام) اين روزها را در بستر بيمارى به سر برد.
    امام حسين(عليه السلام) كنار بستر فرزند خود مى رود. حال او را جويا مى شود و سپس از آن خيمه بيرون مى آيد.
    امام حسين(عليه السلام) به سوى خيمه خود مى رود. جَوْن ( غلام امام حسين(عليه السلام) ) كنار خيمه نشسته است و در حال تيز كردن شمشير امام است.[46]
    صداى نرم و آرام صيقل خوردن شمشير با زمزمه اى آرام درهم مى پيچد.
    اين زمزمه حزين براى زينب(عليها السلام) تازگى دارد، اگر چه خيلى هم آشناست.
    خداى من اين صداى كيست كه چنين غريبانه شعر مى خواند؟ آرى! اين صداى برادرم حسين(عليه السلام) است:
    يا دَهْـرُ اُفٍّ لَكَ مِنْ خَليـل/كَم لَكَ بِالإشراقِ والأصيلِ
    اى روزگار، اف بر تو باد كه تو ميان دوستان جدايى مى افكنى. به راستى كه سرانجام همه انسان ها مرگ است.[47]
    واى بر من! سخن برادرم بوى رفتن مى دهد. صداى ناله و گريه زينب(عليها السلام)بلند مى شود. او تاب شنيدن اين سخن را ندارد. پس با شتاب به سوى برادر مى آيد:
    ــ كاش اين ساعت را نمى ديدم. بعد از مرگ مادر و پدر و برادرم حسن(عليه السلام)، دلم به تو مأنوس بود، اى حسين![48]
    ــ خواهرم! صبر داشته باش. ما بايد در راه خدا صبر كنيم و اكنون نيز، چاره ديگرى نداريم.
    ــ برادر! يعنى بايد خود را براى ديدن داغ تو آماده كنم، امّا قلب من طاقت ندارد.
    و زينب(عليها السلام) بى هوش بر زمين مى افتد و صداى شيون و ناله زنان بلند مى شود.[49]
    امام خواهر را در آغوش مى گيرد. زينب آرام آرام چشمان خود را باز مى كند و گرمى دست مهربان برادر را احساس مى كند.
    امام با خواهر سخن مى گويد: "خواهرم! سرانجام همه مرگ است. مگر رسول خدا(صلى الله عليه وآله) از من بهتر نبود، ديدى كه چگونه اين دنيا را وداع گفت. پدر و مادر و برادرم حسن، همه رفتند. مرگ سرنوشت همه انسان هاست. خواهرم ما بايد در راه خدا صبر داشته باشيم".
    زينب(عليها السلام) آرام شده است و اكنون به سخنان برادر گوش مى دهد: "خواهرم! تو را سوگند مى دهم كه در مصيبت من بى تابى نكنى و صورت نخراشى".[50]
    نگاه زينب(عليها السلام) به نگاه امام دوخته شده و در اين فكر است كه چگونه خواهد توانست خواسته برادر را عملى سازد.
    اى زينب! برخيز، تو در آغاز راه هستى. تو بايد پيام برادر را به تمام دنيا برسانى. همسفرِ تو در اين سفر، صبر است و تاريخ فرياد مى زند كه خدا به تو صبرى زيبا داده است.


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۵: از كتاب شب رویايى نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن