کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل چهار

      فصل چهار


    امام حسين(عليه السلام) كنار خيمه نشسته است. بىوفايى كوفيان دل او را به درد آورده است.
    لحظاتى خواب به چشم آن حضرت مى آيد. در خواب مهمان جدّش پيامبر(صلى الله عليه وآله)مى شود. پيامبر به ايشان مى فرمايد: "اى حسين! تو به زودى، مهمان ما خواهى بود".[27]
    صداى هياهوى سپاه كوفه به گوش مى رسد! زينب(عليها السلام) از خيمه بيرون مى آيد و نگاهى به صحراى كربلا مى كند.
    خداى من! حمله كوفيان آغاز شده است. آنها به سوى ما مى آيند. شمشيرها و نيزه ها در دست، همچون سيل خروشان در حركت اند.
    زينب(عليها السلام) سراسيمه به سوى خيمه برادر مى آيد، امّا مى بيند كه برادرش، سر روى زانو نهاده و گويى خوابش برده است. نزديك مى آيد و كنار او مى نشيند و به آرامى مى گويد: "برادر! آيا اين هياهو را مى شنوى؟ دشمنان به سوى ما مى آيند".[28]
    امام سر خود را از روى زانوهايش بلند مى كند. خواهر را كنار خود مى بيند و مى گويد: "اكنون نزد پيامبر بودم. او به من فرمود: به زودى مهمان من خواهى بود".
    زينب(عليها السلام) نگاهى به برادر دارد و نيم نگاهى به سپاهى كه به اين طرف مى آيند. او متوجّه مى شود كه بايد از برادر دل بكند. برادر عزم سفر دارد. اشكى كه در چشمان زينب(عليها السلام) حلقه زده بود فرو مى ريزد.
    گريه او به گوش زن ها و بچّه ها مى رسد و موجى از گريه در خيمه ها به پا مى شود.
    امام به او مى فرمايد: "خواهرم، آرام باش!".[29]
    سپاه كوفه به پيش مى آيد. امام از جا برمى خيزد و به سوى برادرش عبّاس مى رود و مى فرمايد: "جانم فدايت!".
    درست شنيدى، امام حسين(عليه السلام) به عبّاس چنين مى گويد: "جانم فدايت، برو و ببين چه خبر شده است؟ اينان كه چنين با شتاب مى آيند چه مى خواهند؟".[30]
    عبّاس بر اسب سوار مى شود و همراه بيست نفر از ياران امام به سوى سپاه كوفه حركت مى كند. چهره مصمّم و آرام عبّاس، آرامش عجيبى به خيمه نشينان مى دهد. آرى! تا عبّاس پاسدار خيمه هاست غم به دل راه ندارد.
    * * *
    عباس، پسر على(عليه السلام)، شير بيشه ايمان مى غرّد و مى تازد.
    گويا حيدر كرّار است كه حمله ور مى شود. صداى عبّاس در صحراى كربلا مى پيچد. سى و سه هزار نفر، يك مرتبه، در جاى خود متوقّف مى شوند.
    ــ شما را چه شده است؟ از اين آشوب و هجوم چه مى خواهيد؟
    ــ دستور از طرف ابن زياد آمده است كه يا با يزيد بيعت كنيد يا آماده جنگ باشيد.
    ــ صبر كنيد تا پيام شما را به امام حسين(عليه السلام) برسانم و جواب بياورم.
    عبّاس به سوى خيمه امام حسين(عليه السلام) برمى گردد.[31]
    بيست سوار در مقابل هزاران نفر ايستاده اند. يكى از آنها حبيب بن مظاهر است. ديگرى زُهير و... اكنون بايد از فرصت استفاده كرد و اين قوم گمراه را نصيحت كرد.
    حَبيب بن مظاهر رو به سپاه كوفه مى كند و مى گويد: "روز قيامت چه پاسخى خواهيد داشت وقتى كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) از شما بپرسد چرا فرزندم را كشتيد؟"
    در ادامه زُهير به سخن مى آيد: "من خير شما را مى خواهم. از خدا بترسيد. چرا در گروه ستم كاران قرار گرفته ايد و براى كشتن بندگان خوبِ خدا جمع شده ايد".
    يك نفر از ميان جمعيّت مى گويد:
    ــ زُهير! تو كه طرفدار عثمان بودى. پس چه شد كه اكنون شيعه شده اى و از حسين طرفدارى مى كنى؟
    ــ من به حسين نامه ننوشته بودم و او را دعوت نكرده و به او وعده يارى نيز، نداده بودم، امّا در راه مكّه، راه سعادت خويش را يافتم و شيعه حسين شدم. او فرزند پيامبر(صلى الله عليه وآله) ماست. من آماده ام تا جان خود را فداى او كنم تا حقّ پيامبر(صلى الله عليه وآله) را ادا كرده باشم.[32]
    آرى، آنها آن قدر كوردل شده اند كه گويى اصلا سخنان حبيب و زهير را نشنيده اند.
    * * *
    عبّاس خدمت امام حسين(عليه السلام) مى آيد و سخن سپاه كوفه را باز مى گويد.
    امام مى فرمايد: "عبّاسم! به سوى اين سپاه برو و از آنها بخواه تا يك شب به ما فرصت بدهند. ما مى خواهيم شبى ديگر با خداى خويش راز و نياز كنيم و نماز بخوانيم. خدا خودش مى داند كه من چقدر نماز و سخن گفتن با او را دوست دارم".[33]
    عبّاس به سرعت باز مى گردد. همه نگاه ها به سوى اوست. به راستى، او چه پيامى آورده است؟
    او در مقابل سپاه كوفه مى ايستد و مى گويد: "مولايم حسين از شما مى خواهد كه امشب را به ما فرصت دهيد".[34]
    سكوت بر سپاه كوفه حاكم مى شود. پسر پيامبر(صلى الله عليه وآله) يك شب از ما فرصت مى خواهد. عمرسعد سكوت را مى شكند و به شمر مى گويد: "نظر تو در اين باره چيست؟" امّا شمر نظرى نمى دهد.[35]
    عمرسعد نگاهى به فرماندهان خود مى كند و نظر آنها را جويا مى شود. آنها هم سكوت مى كنند، در حالى كه همه در شك و ترديد هستند. از يك سو مى خواهند هر چه زودتر به وعده هاى طلايى ابن زياد دست يابند و از سويى ديگر امام حسين(عليه السلام)از آنها يك شب فرصت مى خواهد.
    اين جاست كه فرمانده نيروهاى محافظ فرات ( عمرو بن حجّاج ) سكوت را مى شكند و مى گويد: "شما عجب مردمى هستيد! به خدا قسم، اگر كفّار از شما چنين درخواستى مى كردند، مى پذيرفتيد. اكنون كه پسر پيامبر(صلى الله عليه وآله) چنين خواسته اى را از شما دارد، چرا قبول نمى كنيد؟"[36]
    همه منتظر تصميم عمرسعد هستند. به راستى، او چه تصميمى خواهد گرفت؟ عمرسعد فكر مى كند و با زيركى به اين نتيجه مى رسد كه اگر الآن دستور حمله را بدهد، نيروهايش روحيّه لازم را نخواهند داشت.
    او دستور عقب نشينى مى دهد و سپاه كوفه به سوى اردوگاه باز مى گردد. عبّاس و همراهانش نيز، به سوى خيمه ها باز مى گردند.[37]
    تنها امشب را فرصت داريم تا نماز بخوانيم و با خدا راز و نياز كنيم.


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۴: از كتاب شب رویايى نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن