کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل دو

      فصل دو



    عمرسعد با دلى پر از غوغا به خانه اش مى رود. از يك طرف مى داند كه جنگ با امام حسين(عليه السلام) چيزى جز آتش جهنّم براى او نخواهد داشت، امّا از طرف ديگر، عشق به رياست دنيا او را وسوسه مى كند.
    به راستى، عمرسعد كدام يك از اين دو را انتخاب خواهد كرد؟ آيا در اين لحظه حسّاس تاريخ، عشق به رياست پيروز خواهد شد يا وجدان؟
    او در حياط خانه اش قدم مى زند و با خود مى گويد: "خدايا، چه كنم؟ كدام راه را انتخاب كنم؟ اى حسين، آخر اين چه وقت آمدن به كوفه بود؟ چند روز ديگر صبر مى كردى تا من از كوفه مى رفتم، آن وقت مى آمدى، امّا چه كنم كه راه رياست و حكومت بر ايران از كربلا مى گذرد. اگر ايران را بخواهم بايد به كربلا بروم و با حسين بجنگم. اگر بهشت را بخواهم بايد از آرزوى حكومت ايران چشم بپوشم".
    نگاه كن! همه دوستان عمرسعد براى مشورت دعوت شده اند. آيا آن جوان را مى شناسى كه زودتر از همه به خانه عمرسعد آمده است؟ اسم او حَمزه است. او پسرِ خواهرِ عمرسعد است.
    عمرسعد جريان را براى دوستان خود تعريف مى كند و از آنها مى خواهد تا او را راهنمايى كنند. اوّلين كسى كه سخن مى گويد پسر خواهر اوست كه مى گويد: "تو را به خدا قسم مى دهم مبادا به جنگ با حسين بروى. با اين كار گناه بزرگى را مرتكب مى شوى. مبادا فريفته حكومت چند روزه دنيا بشوى. بترس از اينكه در روز قيامت به ديدار خدا بروى در حالى كه گناه كشتن حسين به گردن تو باشد".[14]
    عمرسعد اين سخن را مى پسندد و مى گويد: "اى پسر خواهرم! من كه سخن ابن زياد را قبول نكردم. اينكه گفتم به من يك روز مهلت بده براى اين بود كه از اين كار شانه خالى كنم".
    دوست قديمى اش ابن يَسار نيز، مى گويد: "اى عمرسعد! خدا به تو خير دهد. كار درستى كردى كه سخن ابن زياد را قبول نكردى".[15]
    همه كسانى كه در خانه عمرسعد هستند او را از جنگ با امام حسين(عليه السلام)بر حذر مى دارند. كم كم مهمانان خانه او را ترك مى كنند و از اينكه عمرسعد سخن آنها را قبول كرده است، خوشحال هستند.
    شب فرا مى رسد. همه مردم شهر در خواب اند; امّا خواب به چشم عمرسعد نمى رود و در حياط خانه راه مى رود و با خود سخن مى گويد: "خدايا، با عشق حكومت رى چه كنم؟" و گاه خود را در جايگاه اميرى مى بيند كه دور تا دور او، سكّه هاى سرخ طلا برق مى زند.
    او در خيال خود مى بيند كه مردم ايران او را امير خطاب مى كنند و در مقابلش كمر خم مى كنند، امّا اگر به كربلا نرود بايد تا آخر عمر در خانه بنشيند.
    به راستى، من چگونه مخارج زندگى خود را تأمين كنم؟ آيا خدا راضى است كه زن و بچه من گرسنه باشند؟ آيا من نبايد به فكر آينده زن و بچّه خود باشم.
    آرى! شيطان صحنه فقر را اين گونه برايش مجسّم مى كند كه اگر تو به كربلا نروى بايد براى نان شبِ زن و بچه ات، منتظر صدقه مردم باشى.
    عمرسعد يك لحظه هم آرام و قرار ندارد. مدام از اين طرف حياط به آن طرف مى رود. بيا قدرى نزديك تر برويم و ببينيم با خود چه مى گويد:

    * * *


    او هم سرذوق آمده و براى خود شعر مى گويد. او مى گويد: "نمى دانم آيا حكومت رى را رها كنم يا به جنگ با حسين بروم؟ مى دانم كه در جنگ با حسين آتش جهنّم در انتظار من است، امّا چه كنم كه حكومت رى تمام عشق من است".[16]
    عمرسعد تو مى توانى بعداً توبه كنى. مگر نمى دانى كه خدا توبه كنندگان را دوست دارد، آرى! اين سخنان شيطان است.
    گوش كن! اكنون عمرسعد با خود چنين مى گويد: "اگر جهنّم راست باشد، من دو سال ديگر توبه مى كنم و خداوند مهربان و بخشنده است و اگر هم جهنّم دروغ باشد من به آرزوى بزرگ خود رسيده ام".[17]
    عمرسعد سرانجام به اين نتيجه مى رسد كه به كربلا برود، امّا با حسين جنگ نكند. او به خود مى گويد كه اگر تو به كربلا بروى بهتر از اين است كه افراد جنايت كار بروند. تو به كربلا مى روى ولى با حسين درگير نمى شوى. تو با او سخن مى گويى و در نهايت، او را با ابن زياد آشتى مى دهى. تو تلاش مى كنى تا جان حسين را نجات دهى. همراه سپاه مى روى ولى هرگز دستور حمله را نمى دهى. به اين ترتيب هم نجات دهنده حسين مى شوى و هم به حكومت رى مى رسى!
    آرى! وقتى حسين ببيند كه ديگر در كوفه يار و ياورى ندارد، حتماً سازش مى كند. او به خاطر زن و بچه اش هم كه شده، صلح مى كند. مگر او برادر حسن نيست؟ چطور او با معاويه صلح كرد، پس حسين هم با يزيد صلح خواهد كرد و خود و خانواده اش را به كشتن نخواهد داد.
    هوا كم كم روشن مى شود و عمرسعد كه با پيدا كردن اين راه حلّ، اندكى آرام شده است به خواب مى رود.
    * * *
    آفتاب بالا آمده است و سربازان ابن زياد پشت درِ خانه عمرسعد آمده اند.
    صداى شيهه اسب ها، عمرسعد را از خواب بيدار مى كند. با دلهره در را باز مى كند:
    ــ چه خبر شده است؟ اين جا چه مى خواهيد؟
    ــ ابن زياد تو را مى خواند.
    عمرسعد، از جا برمى خيزد و به سوى قصر حركت مى كند. وقتى وارد قصر مى شود به ابن زياد سلام مى كند و مى گويد: "اى امير، من آماده ام كه به سوى كربلا بروم و فرماندهى لشكر تو را به عهده بگيرم". ابن زياد خوشحال مى شود و دستور مى دهد تا حكم فرماندهى كلّ سپاه براى او نوشته شود.
    عمرسعد حكم را مى گيرد و با غرور تمام مى نشيند. ابن زياد با زيركى نگاهى به عمرسعد مى كند و مى فهمد كه او هنوز خود را براى كشتن حسين آماده نكرده است. براى همين، به او مى گويد: "اى عمرسعد، تو وظيفه دارى لشكر كوفه را به كربلا ببرى و حسين را به قتل برسانى".
    عمرسعد لحظه اى به فكر فرو مى رود. گويا بار ديگر ترديد به سراغش مى آيد. برود يا نرود؟ او با خود مى گويد: "اگر من موفق شوم و حسين را راضى كنم كه صلح كند، آن وقت آيا ابن زياد به اين كار راضى خواهد شد؟".
    ابن زياد فرياد مى زند: "اى عمرسعد! من تو را فرمانده كل سپاه كردم، پس آگاه باش اگر از جنگ با حسين خوددارى كنى گردن تو را مى زنم و خانه ات را خراب مى كنم".[18]
    عمرسعد با شنيدن اين سخن، بر خود مى لرزد. تا ديروز آزاد بود كه يا به جنگ حسين برود و يا به گوشه خانه اش پناه ببرد، امّا امروز ابن زياد او را به مرگ تهديد مى كند.
    اكنون او بين دو راهى سخت ترى مانده است، يا مرگ يا جنگ با حسين. او با خود مى گويد: "كاش، همان ديروز از خير حكومت رى مى گذشتم". اكنون از مرگ سخن به ميان آمده است!
    چهره عمرسعد زرد شده است و با صدايى لرزان مى گويد: "اى امير! سرت سلامت، من به زودى به سوى كربلا حركت مى كنم". او ديگر چاره اى جز اين ندارد. او بايد براى جنگ، به كربلا برود.[19]
    * * *
    ــ آقاى نويسنده، نگاه كن! عمرسعد از قصر بيرون مى رود. بيا ما هم همراه عمرسعد برويم و ببينيم كه او مى خواهد چه كند.
    ــ صبر كن، من اين جا كارى دارم.
    ــ چه كارى؟
    ــ من مى خواهم سؤالى از ابن زياد بپرسم. به راستى چرا او عمرسعد را براى فرماندهى انتخاب كرد.
    من جلو مى روم و سوال خود را از ابن زياد مى پرسم.
    ابن زياد نگاهى به من مى كند و مى گويد: "امروز به كسى نياز دارم كه با اسم خدا و دين، مردم را به جنگ با حسين تشويق كند. قدرى صبر كن! آن وقت خواهى ديد كه عمرسعد به جوانان خواهد گفت كه براى رسيدن به بهشت، حسين را بكشيد. فقط عمرسعد است كه مى تواند كشتن حسين را مايه نجات اسلام معرّفى كند".
    صداى خنده ابن زياد در فضا مى پيچد. به راستى، ابن زياد چه حيله گر ماهرى است.
    مى دانم كه مى خواهى در مورد سوابق عمرسعد اطلاعات بيشترى داشته باشى؟
    عمرسعد در كوفه، به دانشمندى وارسته مشهور بوده است. او اهل مدينه و خويشاوند خاندان قريش است، يعنى در ميان مردم، به عنوان يكى از خويشاوندان امام حسين(عليه السلام) معروف شده است. چرا كه امام حسين(عليه السلام) و عمرسعد هر دو از نسل عبد مناف ( پدر بزرگ پيامبر ) هستند.[20]
    شايد برايت جالب باشد كه بدانى حكومت بنى اُميّه براى شهرت و محبوبيّت عمرسعد، تلاش زيادى كرد و با تبليغات زياد باعث شده تا عمرسعد در ميان مردم مقام و منزلتى شايسته پيدا كند.
    ابن زياد وقتى به كوفه آمد و مسلم را شهيد كرد به عمرسعد وعده حكومت رى را داد و حتّى حكم حكومتى هم براى او نوشت. زيرا مى دانست كه اين زاهد دروغين، عاشق رياست دنياست.
    عمرسعد به اين دليل ساليان سال در مسجد و محراب بود كه مى خواست بين مردم، شهرت و احترامى كسب كند. اكنون به او حكومت منطقه مركزى ايران پيشنهاد مى شود كه او در خواب هم، چنين چيزى را نمى ديد.
    عمرسعد، حسابى سرمست حكومت رى شده و آماده است تا به سوى قبله عشق خود حركت كند، امّا حكومت رى در واقع طعمه اى بود براى شكار عمرسعد! اگر عشق رى و حكومتش نبود، هرگز عمرسعد به جنگ امام حسين(عليه السلام) نمى رفت.


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۲: از كتاب درياى عطش نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن